Sing Unburied Sing


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


They/Them
I‘m an ancient winged lion who was feared and eventually chained by hells and heavens.
Now, i am here.
@WingedLion_bot

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


گاه به این می‌اندیشیدم که تنم را بدرم و از آن بیرون بزنم، به کناری بی‌اندازمش و فارغ از پیکر سنگین فانی‌ام به جنگل بزنم.
در شب‌های سرد برفی بدوم، بی‌ آن که جسمم مانعم شود و رها، از قله‌ها به پایین پرتاب شوم بدون آن‌که درهم بکشنم.
و روزی، روزی که روح آزرده‌ام کمی تسکین پیدا کرده بود، با باد یکی شوم و در میانه‌ی زمان گم شوم، حل شوم.
محو شوم و با هیچ یکی شوم.
جسمم برایم قفسی شده بود که می‌دانستم خلاصی از آن ممکن نیست، مگر آن‌که مرگ را به آغوش می‌کشیدم.
و راستی که به آن هم می‌اندیشیدم.

@SingUnburiedSing


Репост из: That's all folks!
از فیلم «مردی از لامانژ» ساخته‌ی آرتور هیلر. حالا انگار مثلا خیلی مهمه چه فیلمی باشه.


کتابای «درسی»ای که خریدم.


احتمالا تنها چیزی که از این جهنم می‌تونه درم بیاره الان نوشتن و خوندنه و نقاشی کشیدنیه که بلد نیستم.
ولی خب کی امتحان فیزیک بده به جام؟
همینه که نشستم به صورت خاموش زجر می‌کشم، نه می‌خونم و می‌نویسم و نه فیزیک می‌خونم.


امروز آخرین مهلت تخفیف و ارسال رایگان سی‌بوکه و عارفه‌ی بی‌پول و غمگینی هستم.
* لبخند گنده *


به پروفایل جدید توجه ویژه نشون بدید.


آدما عجیب شدن برام. انگار عقب کشیده شدم، پشت یک شیشه و آدما رو از اون‌جا می‌بینم.
دعوا می‌کنن، برا همه‌چیز نظر می‌دن، بی‌خود خودشون رو با دیگران می‌گیرن. سر یه چیزایی خوشحال یا ناراحت می‌شن.
به زور واکنش نشون می‌دم. می‌خندم باهاشون، جوابشون رو می‌دم، همدردی می‌کنم.
همه‌چیز کمرنگ شده برام.
دوست دارم یه: «رها کن بابا.» بگم و بگردم تو غارم و دیگه درنیام.


من روزی که پرانرژی‌ام و می‌خوام بترکونم زندگی رو و باید زود بلند شم و سر شب هم خوابیدم:
ظهر به زور از خواب بیدار می‌شم.

هم‌چنین من روزی که از زندگی مثل سگ بدم میاد و نمی‌خوام تحملش کنم و فقط می‌خوام کل روز رو بخوابم و دوی شب خوابیدم:
ساعت شش صبح سرحال و قبراق از خواب بیدار می‌شم.

* شش ساعت بعدی را در رخت‌‌خواب با بدبختی به دیوار زل می‌زند *


اگر فکر کردید باز اومدم از این بنالم که چرا باید صبح بشه و چرا روز وجود داره اصلا، متاسفم درست حدس زدید.


هر روز تا یه جایی حالم خوبه، بعدش یهو چندتا دست منو می‌کشن پایین توی لجنزار و شروع می‌کنم به دست و پا زدن توی تمام لجن‌های زندگیم.
و بعد ممکنه بره، ممکنه هم نره. هیچ‌ راه درمانی پیدا نکردم براش هنوز. فقط میاد که گند بزنه به حال من.
و تف توش.
هر روز!


روز خود را چگونه آغاز کردید؟
پا شدم، گوشیم رو چک کردم دیدم خاله‌ام پیام داده یاسی (یاسین:/) رو ساعت هشت صبح می‌فرسته خونه تا من امتحان ریاضیش رو بدم.
و درست وقتی که داشتم فکر می‌کردم: ممکن نیست جدی باشه.
یهو در زدن.
و مجبور شدم امتحان الدنگی که همه‌جا جار زده بود من از عارفه بدم میاد و سلام نمی‌کرد بهم وقتی می‌رفتم خونشون (اونم درمعدود وقتایی که از خونه در نمی‌رفت که من رو نبینه انگار من مشتاق روی ماهشم😐) رو دادم.
و پسره حتی نگاه کتابش ننداخته بود. مینوایل که من داشتم از تو کتابش جواب پیدا می‌کردم توی پذیرایی سرش توی گوشی بود😐

عارفه‌ی پاره‌کنی هستم درلحظه و اصلا شاد نیستم خلاصه.


#از‌قلب‌داستان‌ها
@SingUnburiedSing


کل مکالمات من این چندروز با مامان بابام:
+ هعععی مامان، بابا. می‌دونید که من امسال کنکور دارم دیگه رایت؟
_ خب؟
+ خب؟
* بغض می‌کند*:
+ هیچ ایده‌ای دارید کنکور چقدر وحشتناکه؟ که چه فشاری رو من دارم متحمل می‌شم؟
_ ... باز چی می‌خوای؟

به هرحال آدم برای کم کردن این وحشت و ترور روانی و جسمی و همه‌چیز، کتاب‌ها و کلاس‌ها و چیزهای خوب برای کمک کردن بهش داشته باشه دیگه می‌دونید.


کتابایی که می‌خوام خرداد بخونم:
(من نیستم که امتحان دارم، شمایید)
A torch against the night
Blue lily, lily blue
The Dragon republic
The demon king
The priory of the orange tree
Bright we burn
The Exiled Queen
The reader
The lies of locke lamora
سرگذشت گروهان سیاه ۱
ساحران باروت
🌊 🌊 🌊 🌊 🌊

ببینم به کجا می‌رسم. اپدیت می‌دم بهتون.


روز خیلی چیز مسخره‌ایه وقتی شب اینقدر زیباست. زندگی چهارمم توی یه دنیا متولد شم کاش که همه‌اش شب باشه.


ولی خودمونیم، حتی توی داستان‌ها و ذهن خلاق بچگیم هم، حتی توی دورترین افکار و آرزوهام هم نمی‌تونستم اینی باشم که الآن هستم. گاهی وقتا اینقدر بچگیم از من الآن دوره که نمی‌تونم باور کنم مال من بوده یا من اون بودم. و تمام حسی که میاره توی دلم یه درد عمیق و میل به گریه‌اس. که کاش می‌شد ببینمش و بهش بگم ببین، من حتی از رویاهای غیرممکنت هم فراتر رفتم.


#چرا_می‌نویسم؟
یا درواقع چرا همیشه از بچگی دوست داشتم بنویسم؟
نمی‌دونم. نمی‌دونم چرا وقتی فقط نه یا ده و یا حتی کمتر از اون سن داشتم یه دفتر صدبرگ داشتم توش که داستانای کودکانه می‌نوشتم و دوست داشتم صدتا که شدن چاپشون کنم. شاید چون کودکی آرومی نداشتم و همه‌اش به دنیای درون ذهنم پناه می‌بردم. که اون‌جا خودم رو جای شخصیت‌هام می‌زدم و سعی می‌کردم یه زندگی دیگه رو زندگی کنم. چون آرزوهام رو، چیزایی که می‌دونستم تو زندگی کوفتی از پسشون برنمیام رو توی داستانام برآورده می‌کردم. من‌هایی که دوست داشتم باشم رو توی داستانام بودم. منی که توی زندگی واقعی نه می‌تونست قهرمان باشه، نه قرار بود صاعقه بزنه بهش و قدرت جادویی پیدا کنه.
بعدتر بازم می‌پریدم توی دنیاهای داستانیم برای فرار. ولی یه دلیل دیگه هم داشت، می‌خواستم این درد و غم و نفرت و خشم روی هم تنبار شده‌ی درونم رو خالی کنم روی کاغذ. که می‌دونستم اگر همینطور بمونه درونم منو نابود می‌کنن. که نمی‌تونستم از طرف خودم بنویسم، نمی‌تونستم حرفای خودم رو بیارم روی کاغذ ولی ... شخصیتیام می‌تونستن با دهنشون حرف من رو بزنن نه؟ با قصه‌اشون قصه‌ی من رو نشون بدن نه؟ که این درد رو، خشم و نفرت رو بروز بدن و بذارن دلیل رفتارهاشون بشن نه؟
دلیل بعدی که بعدتر پیش اومد طمع، لجبازی و غرور بود، و یه صفت دیگه به نام «همه دارنش؟ پس من نمی‌خوام!». یعنی داستان‌ها رو می‌خوندم، عاشقشون می‌شدم و بارها و بارها شاید می‌خوندم یک کتاب رو. و بعد که می‌گذشت می‌دیدم نه، کسای دیگه‌ای هم هستن که کتابه رو دوست داشته باشن. مهم نیست من یه کتاب رو دویست بار خوندم یا با نویسنده‌اش حرف زدم یا خود نویسنده‌ هم متعجبه که چطور اینقدر تک تک جزئیات رو بلعیدم و حدس‌های بسیار بسیار درست زدم برای جلدهای بعد، مهم نیست کتابه حتی اونقدر شناخته شده و پرطرفدار نیست و تعداد کمی‌ان فندوم، مهم این بود که کتابه رو دیگران هم خونده بودن و شاید اندازه‌ی من نه اما هنوز عاشقش بودن.
و این‌جا من اخم و آتیش می‌شدم.
که من باید یه چیزی برای خود خودم داشته باشم. من باید مخلوقش باشم تا هیچ‌کس بیشتر از من روش حق نداشته باشه. مهم نیست چاپ نشه، اصلا کسی نخونتش ولی من باید یه چیزی داشته باشم که تمامش مال خودم باشه. دنیایی که تمامش مال من باشه و مخلوقاتی که مال من باشن و نه هیچ‌کس دیگه‌ای.
متاسفانه هنوزم همینم :دی
همه‌چیز متوسطن برام از لحاظ علاقه خب چون، مال من نیستن!
و الان؟ ترکیبی از همه‌ی این‌هاست و فقط ...
یه عطشه، یه آتیش سوزاننده‌اس درونم که خودش رو می‌کوبه به این طرف و اون‌طرف برای خلق کردن. نوشتن. برای تمام زندگی‌هایی که نکردم و دنیاهای دیگه‌ای که توشون به دنیا نیومدم.
و مهم نیست چقدر ننوشتم، چقدر از داستان‌های ذهنم فاصله گرفتم و چقدر به خودم گفتم: «تو قراره مهندس بشی نه نویسنده!» فایده‌ای نداشت.
نوشتن برای من خیلی خیلی معنا داره. ریشه کرده توی اولین خاطره‌هام. از بابام و شبای کودکی که برام قصه می‌گفت قبل خواب یا وقتی پاشویه‌ام می‌کرد وسط تب و مریضی.
از قبل از باسواد شدنم. از بعدش. از دفترای جوهری با و سیاه شده با مداد و خط بچگانه. از فایلای ورد توی کامپیوتر قدیمی‌امون یا از پی‌دی‌اف‌های اپلود شده توی زندگی پیشتاز و پی‌وی دوستام. اون فاجعه‌های علیه بشریت.
از من الآن.
و می‌نویسم، چون کی گفته نوشتن دلیل می‌خواد اصلا؟


اگر تا اطلاع ثانوی در دسترس نبودم به خاطر اینه که می‌خوام بذارم سیل شکست‌هام من رو در خودشون غرق کنن و برای یکی دو روز یه شکست‌خورده‌ی واقعی باشم.
متاسفانه بعدش باید به خود نرمال «آره من از پس همه‌چیز برمیام.» و فلان بهمانم برگردم و برای جمع و جور کردن اوضاع برنامه‌ریزی کنم🧑🏻‍🦯


_ خب، الان به نظرم مقدمه و فصل یک تا این‌جا خیلی خوب شده. بفرستمش یکی بخونه؟
* به طرف پیام می‌دم *
* دو دیقه می‌گذره *
_ اوکی الان که نگاه می‌کنم ایده‌اش فوق بچگانه، توصیفات افتضاح، پلات؟ اه اه اه. شخصیت‌پردازیا؟ بولشت! واقعا با چه اعتماد به نفسی فکر کردم نوشتن این افتضاح تمام‌عیار می‌تونه ایده‌ی خوبی باشه؟

#از_رنجی_که_می‌کشیم
#از_نوشتن_بگو
#جیگر_کباب


حل کردن بعضی مشکلات صبر و حوصله و پافشاری می‌طلبه عزیزان من.
مثلا، امروز پادری و فرش روی هم شده بودن و در گیر کرده بود باز نمی‌شد، و من با حوصله و پافشاری، در رو کمی کشیدم، بعد پادری رو درست کردم، فرش رو عقب کشیدم و در به درستی باز شد اونم درحالی‌که می‌تونستم وسط کار دست بکشم و در رو از جا بکنم و خب رد شم!
اسطوره‌ی صبر و پافشاری برای حل مشکلات😌

Показано 20 последних публикаций.

94

подписчиков
Статистика канала