آدما عجیب شدن برام. انگار عقب کشیده شدم، پشت یک شیشه و آدما رو از اونجا میبینم.
دعوا میکنن، برا همهچیز نظر میدن، بیخود خودشون رو با دیگران میگیرن. سر یه چیزایی خوشحال یا ناراحت میشن.
به زور واکنش نشون میدم. میخندم باهاشون، جوابشون رو میدم، همدردی میکنم.
همهچیز کمرنگ شده برام.
دوست دارم یه: «رها کن بابا.» بگم و بگردم تو غارم و دیگه درنیام.
دعوا میکنن، برا همهچیز نظر میدن، بیخود خودشون رو با دیگران میگیرن. سر یه چیزایی خوشحال یا ناراحت میشن.
به زور واکنش نشون میدم. میخندم باهاشون، جوابشون رو میدم، همدردی میکنم.
همهچیز کمرنگ شده برام.
دوست دارم یه: «رها کن بابا.» بگم و بگردم تو غارم و دیگه درنیام.