📜سیرۀپیامبرصلۍاللەعلیەوسلم
"پراکندگی درصفوف مسلمین"
سپاهیان اسلام، وقتی در حلقهٔ محاصرهٔ دشمن قرار گرفتند؛ عدهای از آنان عقل از سرشان پرید، و تنها به حفظ جان خودشان میاندیشیدند؛ این بود که پای به فرار گذاشتند، و میدان نبرد را ترک گفتند، به گونهای که هیچ خبر نداشتند پشت سرشان چه اتفاقی میافتد.
از این عده، بعضی خود را به مدینه رسانیده و به مدینه وارد شدند؛ بعضی دیگر از آنان به ارتفاعات کوهستان پناه بردند.
عدهای دیگر، بازگشتند و با سپاه مشرکان درآمیختند. دو لشکر در هم شدند، و دیگر از یکدیگر متمایز نبودند؛ به گونهای که برخی از مسلمانان یکدیگر را کشتند؛ چنانکه بخاری از عایشه روایت میکند که میگفت: در روز جنگ احد، مشرکان شکستی فاحش خوردند؛ ابلیس فریاد زد: ای بندگان خدا، پشت سرتان! یعنی، از پشت سرتان درامان مباشید! صفوفی که جلوتر بودند بازگشتند، و به صفوف پشت سرشان حمله کردند. حذیفه با دو چشم خودش دیدکه پدرش یمان است. گفت: ای بندگان خدا، این پدر من است؛ این پدر من است! گوید: بخدا، از او دست برنداشتند تا او را کشتند.
حذیفه نیز گفت: خدا از سر تقصیرتان بگذرد! عروه میگوید: بخدا، از آن پس نیز همواره مردی نیک بود تا وقتی که به خدا پیوست.
این عدّهٔ اخیر، در میان صفوفشان پراکندگی شدیدی حکمفرما گردید، و کارشان به هرج و مرج کشید. بیشترشان حیران و سرگردان شده بودند؛ نمیدانستند به کدام سوی روی آورند؛ و در همین حال و احوال، صدای فریادی را شنیدند که میگفت: محمد کشته شد! آخرین بقایای هوش نیز از سرشان پرید.
روحیهٔ رزمی و معنویت ایمانی در وجود بسیاری از ایشان از میان رفت یا تا حدودی رنگ باخت؛ برخی از ایشان، دست از نبرد کشیدند، و ذلیلانه و ملتمسانه اسلحه بر زمین نهادند؛ برخی دیگر از ایشان، در اندیشهٔ ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی، سرکردهٔ منافقان، افتادند، تا برایشان از ابوسفیان اماننامه بگیرد.
اَنَس بن نضر بر این عده گذر کرد؛ همه اسلحه بر زمین نهاده بودند. گفت: منتظر چه هستید؟! گفتند: کشته شدن رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- ! گفت: آنوقت، زندگی بعد از او را میخواهید چه کنید؟! برخیزید تا شما نیز به همان ترتیبی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- کشته شده است، و در همان راه کشته شوید! آنگاه گفت: خداوندا، من به درگاه تو اعتذار میجویم از کردار اینان، یعنی مسلمانان؛ و از تو بیزاری میجویم از کردار اینان، یعنی مشرکان! آنگاه جلوتر رفت، و سعدبن معاذ او را دید؛ گفت: کجا ای اباعمر؟! اَنَس گفت: وای از بوی بهشت، ای سعد! من بوی بهشت را از کرانهٔ اُحُد میشنوم! آنگاه به سوی سپاهیان دشمن رفت و با آنان پیکار کرد تا کشته شد. پیکر وی نیز شناخته نشد، تا زمانی که خواهرش- پس از پایان جنگ- او را از انگشتانش بازشناخت. وی هشتاد و چند زخم برداشته بود که بعضی از سرنیزه، و بعضی از شمشیر، و بعضی از تیر بود.
ثابت بن دَحداح قوم و خویشان خود را ندا درداد و گفت: ای جماعت انصار، اگر محمد کشته شده است، خداوند حیلایموت است! برای حفظ دین و آئینتان کارزار کنید؛ خداوند شما را یاری میکند و به پیروزی میرساند! چند تن از انصار به او پیوستند؛ او نیز به اتفاق آن عده از رزمندگان، بر گردان سواره نظام خالد حمله برد، و آنقدر به پیکار ادامه داد تا آنکه خالد وی را نیز از پای درآورد، و همراهانش را به قتل رسانید.
✍ادامە دارد...
@Sirat_mustaqem00🌷
"پراکندگی درصفوف مسلمین"
سپاهیان اسلام، وقتی در حلقهٔ محاصرهٔ دشمن قرار گرفتند؛ عدهای از آنان عقل از سرشان پرید، و تنها به حفظ جان خودشان میاندیشیدند؛ این بود که پای به فرار گذاشتند، و میدان نبرد را ترک گفتند، به گونهای که هیچ خبر نداشتند پشت سرشان چه اتفاقی میافتد.
از این عده، بعضی خود را به مدینه رسانیده و به مدینه وارد شدند؛ بعضی دیگر از آنان به ارتفاعات کوهستان پناه بردند.
عدهای دیگر، بازگشتند و با سپاه مشرکان درآمیختند. دو لشکر در هم شدند، و دیگر از یکدیگر متمایز نبودند؛ به گونهای که برخی از مسلمانان یکدیگر را کشتند؛ چنانکه بخاری از عایشه روایت میکند که میگفت: در روز جنگ احد، مشرکان شکستی فاحش خوردند؛ ابلیس فریاد زد: ای بندگان خدا، پشت سرتان! یعنی، از پشت سرتان درامان مباشید! صفوفی که جلوتر بودند بازگشتند، و به صفوف پشت سرشان حمله کردند. حذیفه با دو چشم خودش دیدکه پدرش یمان است. گفت: ای بندگان خدا، این پدر من است؛ این پدر من است! گوید: بخدا، از او دست برنداشتند تا او را کشتند.
حذیفه نیز گفت: خدا از سر تقصیرتان بگذرد! عروه میگوید: بخدا، از آن پس نیز همواره مردی نیک بود تا وقتی که به خدا پیوست.
این عدّهٔ اخیر، در میان صفوفشان پراکندگی شدیدی حکمفرما گردید، و کارشان به هرج و مرج کشید. بیشترشان حیران و سرگردان شده بودند؛ نمیدانستند به کدام سوی روی آورند؛ و در همین حال و احوال، صدای فریادی را شنیدند که میگفت: محمد کشته شد! آخرین بقایای هوش نیز از سرشان پرید.
روحیهٔ رزمی و معنویت ایمانی در وجود بسیاری از ایشان از میان رفت یا تا حدودی رنگ باخت؛ برخی از ایشان، دست از نبرد کشیدند، و ذلیلانه و ملتمسانه اسلحه بر زمین نهادند؛ برخی دیگر از ایشان، در اندیشهٔ ارتباط برقرار کردن با عبدالله بن اُبّی، سرکردهٔ منافقان، افتادند، تا برایشان از ابوسفیان اماننامه بگیرد.
اَنَس بن نضر بر این عده گذر کرد؛ همه اسلحه بر زمین نهاده بودند. گفت: منتظر چه هستید؟! گفتند: کشته شدن رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- ! گفت: آنوقت، زندگی بعد از او را میخواهید چه کنید؟! برخیزید تا شما نیز به همان ترتیبی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- کشته شده است، و در همان راه کشته شوید! آنگاه گفت: خداوندا، من به درگاه تو اعتذار میجویم از کردار اینان، یعنی مسلمانان؛ و از تو بیزاری میجویم از کردار اینان، یعنی مشرکان! آنگاه جلوتر رفت، و سعدبن معاذ او را دید؛ گفت: کجا ای اباعمر؟! اَنَس گفت: وای از بوی بهشت، ای سعد! من بوی بهشت را از کرانهٔ اُحُد میشنوم! آنگاه به سوی سپاهیان دشمن رفت و با آنان پیکار کرد تا کشته شد. پیکر وی نیز شناخته نشد، تا زمانی که خواهرش- پس از پایان جنگ- او را از انگشتانش بازشناخت. وی هشتاد و چند زخم برداشته بود که بعضی از سرنیزه، و بعضی از شمشیر، و بعضی از تیر بود.
ثابت بن دَحداح قوم و خویشان خود را ندا درداد و گفت: ای جماعت انصار، اگر محمد کشته شده است، خداوند حیلایموت است! برای حفظ دین و آئینتان کارزار کنید؛ خداوند شما را یاری میکند و به پیروزی میرساند! چند تن از انصار به او پیوستند؛ او نیز به اتفاق آن عده از رزمندگان، بر گردان سواره نظام خالد حمله برد، و آنقدر به پیکار ادامه داد تا آنکه خالد وی را نیز از پای درآورد، و همراهانش را به قتل رسانید.
✍ادامە دارد...
@Sirat_mustaqem00🌷