The Outcasts🧩𖨥
مرد کوچکتر نفس دیگری کشید و خم شد تا پیشانیاش را به سینهی او بفشارد. تهیونگ آهکشان دستش را دور شانهی او حلقه کرد و این بار زمزمهوار گفت:
«اگه بهم نگی نمیتونم پیداشون کنم... حرف بزن جونگکوک! میدونم تو خیلی چیزها میدونی...»
جونگکوک سرش را بلند کرد و درحالیکه به اندازهی یک نفس با تهیونگ فاصله داشت، به چشمان گیرا و نافذ او زل زد. مردمکهایش مثل همیشه دودو میزدند و ژرفنای نگاهش مملو از خوف و بغض بود. لبش را گزید و سپس لرزان و پچپچوار جواب داد:
«اونا... اتفاقی تو رو انتخاب نکردن! تو مسئول این پرونده شدی چون توی آلمان بودی و من رو فرستادن تا راهنماییت کنم! م-من... من...»
❘ #Outcasts ❘ #Fic ❘ #Spoil ❘
ִ 𖦹 ִ ˑ 𖥔 ּ ִ 𖦹 ִ ˑ
⊹𖡡 @TK_land
⊹𖡡 @TK_landUP
مرد کوچکتر نفس دیگری کشید و خم شد تا پیشانیاش را به سینهی او بفشارد. تهیونگ آهکشان دستش را دور شانهی او حلقه کرد و این بار زمزمهوار گفت:
«اگه بهم نگی نمیتونم پیداشون کنم... حرف بزن جونگکوک! میدونم تو خیلی چیزها میدونی...»
جونگکوک سرش را بلند کرد و درحالیکه به اندازهی یک نفس با تهیونگ فاصله داشت، به چشمان گیرا و نافذ او زل زد. مردمکهایش مثل همیشه دودو میزدند و ژرفنای نگاهش مملو از خوف و بغض بود. لبش را گزید و سپس لرزان و پچپچوار جواب داد:
«اونا... اتفاقی تو رو انتخاب نکردن! تو مسئول این پرونده شدی چون توی آلمان بودی و من رو فرستادن تا راهنماییت کنم! م-من... من...»
❘ #Outcasts ❘ #Fic ❘ #Spoil ❘
ִ 𖦹 ִ ˑ 𖥔 ּ ִ 𖦹 ִ ˑ
⊹𖡡 @TK_land
⊹𖡡 @TK_landUP