Репост из: Desireé
روز ها میگذشت.گریه؟شاید عادتی جدانشدنی از چشمانش بود.عاشق بود.دیوانه بود.میترسید.از دوباره ترک شدن میترسید.از لحظه نفس نکشیدن بعد اون هراس داشت.از آن لحظهای که همه چیز تمام شود و او نداشته باشدش وحشت داشت.
دلیل گریه هایش؟گویی همین بود،گویی این نیز برایش درد داشت.افکارش آکنده از لحظه جدایی بود.بارها ترک شده بود ولی چرا اینبار دردناک تر بود.ژولیتی بود در التماس قلب رومئو؟ اوژنی ای بود غرق شده از سفیدی در سیاهی ظلم ناپلئون.
تنها چیزی که میدانست این بود.او قلبش دیگر مال او نبود.
دلیل گریه هایش؟گویی همین بود،گویی این نیز برایش درد داشت.افکارش آکنده از لحظه جدایی بود.بارها ترک شده بود ولی چرا اینبار دردناک تر بود.ژولیتی بود در التماس قلب رومئو؟ اوژنی ای بود غرق شده از سفیدی در سیاهی ظلم ناپلئون.
تنها چیزی که میدانست این بود.او قلبش دیگر مال او نبود.