به نامِ نامه|


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана



-اینجا، هر شب، دو خط می‌نویسم برای ماریانا.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций



‌ ‌ ‌ ‌ ماریانا، من همیشه خواسته و ناخواسته سعی کردم، سعی کردم عفت کلام داشته باشم، سعی کردم نجیب رفتار کنم، سعی کردم شریف زندگی کنم، سعی کردم اما می‌دانی گور بابای عفت و شرافت و نجابت.
ماریانا، بیا به جای این همه سعی‌های بیهوده، آرام و راحت پدّسوخته باشیم.
بیا زبان باز و خودخواه باشیم، بیا وا بدهیم و این آدم خوبی بودن احمقانه را تمام کنیم، بیا رک و صریح و تند باشیم، بیا دلمان نسوزد، بیا اشکمان دم مشکمان نباشد، بیا پاچه ورمالیده باشیم، بیا چشم سفید و خیره سر باشیم، بیا مرغمان یک پا داشته باشد؛ ماریانا، بیا زندگی کنیم.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ‌ماریانا، این که بفهمی تمام راه را اشتباه آمده‌ای و زمان را از دست داده‌ای و دیگر جبران نمی‌شود، باخت بزرگی‌ست، آن قدر بزرگ که می‌توانم به پشت، کف اتاقم دراز بکشم، دستانم را در دو طرف بدنم باز کنم و با چشم‌های بسته، عمیق بخواهم که بمیرم.
‌ماریانا، از ته دلم مرگ را صدا زدم، کاش صدایم را بشنود.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ماریانا، آرامش دل و اطمینان قلب، این که تکلیفت با خودت، با جهان، با‌‌ همه چیزها، با همه کس‌ها، با‌ تمام‌ اتفاقات افتاده و نیافتاده، روشن و واضح باشد یعنی حال خوب.
‌ ماریانا، می‌خواهم آدم‌ شفافی باشم و هر گاه پرسیدی چطوری؟ بگویم حالم خوب است.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ‌ ماریانا، امید زیر پوستم دویده؛ برای کتانی‌های سفیدِ گام‌های بلندِ امیدم، دشتی فراخ می‌طلبم، آمینم بگو.



‌ ‌ ‌ ‌ماریانا، ما اصلا نمی‌دانیم رسالت شخصی منحصر به فردمان چیست تا دنبالش برویم، ولی باید پیدایش کنیم!
انگار کن روسری سیاه خالخال سفیدم را که تو، تا به حال ندیده‌ای را قایم کنم جایی که نمی‌دانی کجاست و هی بگویم کو؟ کو؟
‌تو، نه می‌دانی دقیقا دنبال چه چیزی باید باشی، و نه می‌دانی کجا باید دنبالش بگردی. من، همین آدم ندانسته‌ی ندانمِ نمی‌دانمم.
ماریانا، روشنایی و آگاهی تنها چیزهایی‌ست که می‌تواند ما را نجات بدهد.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ماریانا، زندگی این بود؟
‌‌


ماریانا، بیا امشب باهم جوشن کبیر بخوانیم و گریه کنیم و فردا زنده بیدار شویم‌.



‌ ‌ ‌ ماریانا، شب‌ها زمان خوابیدن و آرامش است، نه؟ اما‌ این که من شب‌ها بیشتر از روزها حرف می‌زنم، نمی‌خوابم، آرامش ندارم، یعنی چه؟



‌ ‌ ‌ ماریانا، من خواستم صادق باشم اما چرا هی همه چیز شبیه حماقت می‌شود؟
خسته‌ام، دلشکسته‌ترین حاتمه‌ی تمام عمرم هستم؛ امشب برایم دعا کن.

حاتمه رحیمی



‌‌ ‌ ‌ ‌ ماریانا، امروز سرم را به شیشه‌ی ماشین درحال حرکت تیکه دادم، چشم‌هایم را بستم و فکر کردم این شانه‌ی توست که از خنده‌هایت تکان تکان می‌خورد. تو هم فقدان شانه‌های من را در شیء‌ای یافته‌ای؟
ماریانا، اشیاء چه خوشبخت‌اند.

حاتمه رحیمی





‌ ‌ ‌ ماریانا، آنقدر شب‌ها برایت نوشتم تا رسیدیم به شب‌های نوشتن؛ امشب سرنوشت‌ آدم‌ها نوشته می‌شود، و معلوماتی ندارد سال دیگر هم باشیم، که قرآن به سر بگیریم، که جوشن کبیر بخوانیم، که در گوشی با خدا حرف بزنیم.
ماریانا، تو، دلت دریاست، ببخشم، برایم خوب بخواه، و هر اتفاقی افتاد بدان دوست داشتن تنها کاری بود که در زندگی خوب بلد بودم ولی درست انجام ندادم.
ماریانا، دلم روشن است، امیدم پُررنگ و چشم‌هایم برق می‌زند، می‌بینم بزرگ شده‌ام و همانیم که دوست داشتم بشوم.

حاتمه رحیمی



[🖤] این شب‌ها، التماس دعا.



‌ ‌ ‌ ‌ ماریانا، به زخم آبشش ماهیِ ناشناخته‌ای در عمق دریای عمان فکر می‌کنم، می‌پندارم چه قدر بی چاره و ندانم چه کنم است، اما جواب نمی‌دهد، بلد نیستم با زخم بزرگ بقیه، زخم‌های کوچکم را پانسمان کنم، پس لباس راحتی می‌پوشم، یک لیوان چایی می‌ریزم و زخم‌هایم را بغل می‌گیرم، زخم‌هایم، فرزندان شیرخواره‌‌ی من‌اند، برمی‌دارم می‌آورم پهلو به پهلویم می‌خوابانم و برایشان قصه‌هایی از خاورِ دور می‌گویم، از شاهزاده‌هایی با اسب‌های سپید، از خانه‌هایی با شیروونی‌های قرمز، از گوزن‌های ماده که شاخ ندارند، از این که چرا به نوعی از عنکبوت می‌گویند بیوه، از صدای رعد و برق، از قارچ‌هایی که با صدای رعد و برق زیر خاک سبز می‌شوند، از...تا خوابشان ببرد. تا دوباره فردا سرحال بیدار شوند و از سر و کولم بالا بروند.
‌ ماریانا، یادت هست گفتی به فرزندانم حسودیت خواهد شد؟ گفتی مادر خوبی می‌شوم؛ تو راست می‌گفتی، مادری تجربه می‌خواهد و من تا به حال غصه‌های زیادی را بزرگ کرده‌ام.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ماریانا، دیگر بر کسی پوشیده نیست که شب‌ها آخرین کاری که می‌کنم، نوشتن برای شماست؛ چند شبی اما می‌شود که مثل دیشب، خواب مرا می‌برد و نویسه‌‌ام نیمه کاره رها می‌شود، صبح که برمی‌خیزم و نگاهش می‌کنم غصه‌ام می‌شود، انگار روی نوک انگشت ایستاده اما قدش به شیرینی‌های بالای کمد نرسیده، دلم می‌گیرد که دستم به سرانگشتتان حتی نرسیده. این مصداقی برای تمام زندگی من است، دوست داشتنی‌هایم را نگه می‌دارم برای آخر شب، اما چیزهای نچسب زندگی از صبح تا بوق سگ آن قدر خسته‌ام کرده که رسیده نرسیده، بیهوش می‌شوم، همین دیشب هم وسط اختلاتمان یکهو خوابم برد، که کاش بودید و پتو را می‌کشیدید رویم و لبخند می‌زدید و لامپ را خاموش می‌کردید و...مهم نیست، امشب زودتر می‌آیم، دلم برایتان تنگ شده، امشب می‌خواهم فقط نگاهتان کنم، آن قدر که حتی وقتی خوابم برد، خوابتان را ببینم، که وقت بیشتری با هم بگذرانیم، که تا سحر با هم باشیم، که شاید...شما دوست دارید در ایوان بنشینیم و ببینیم وقتی سرتان روی شانه‌های من‌ست، سپیده دم چه طور کیفیتی دارد؟ من دوست دارم اولین گنجشکی که صبحِ فردا، روی لبه‌ی پله‌های حیاط می‌نشیند را با شما ببینم.
از کودکی فکر می‌کردم تنها زمانی که قلبم گواهی می‌دهد جهان امن و امان‌ست، وقتی‌ست که کسی که نشناسم را فکر کنم می‌شناسم، که چشم ریز کنم و فکر کنم کجا دیدمش، که چه قدر آشناست، که...ماریانا، آشنایم بمان، این آشنایی تنها چیزی‌ست که من در این جهان دارم.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ماریانا، آن قدر آدم ندیده‌ام که دارد یادم می‌رود چه شکلی دست می‌دادم، چطور می‌خندیدم و

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ‌ ماریانا، صداقت آبی نیست، دشت سبزی‌ست، وقتی همانند بره‌ای به چریدن سبزیش میروی، باید مراقب گرگ‌ها باشی.
‌ من آدم صادقی نبودم، اما بسیار بره بودم، از واقعی شدن می‌ترسیدم، اما تو مرا سر عقل آوردی که راست بگویم، که درست عمل کنم. تو، مرا سر ذوق آوردی تا در این دشت بدوم، جیب‌هایم‌‌ را پر تخم لاله عباسی‌ها کنم، ختمی توی موهایم سنجاق کنم، پروانه‌های نشسته روی بابونه‌ها را یومّا صدا بزنم، پابرهنه تا لب رود سنجاقک‌ها را دنبال کنم.
‌ ماریانا، طاقچه‌ت را خلوت کن، سفره‌ را پهن کن، دامنم پر از ریحان‌ست و تا برسم حدس بزن چند داوودی‌ برای انداختن دور گردنت ریسه کرده‌ام؟

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ماریانا، همه با زایمان به دنیا نمی‌آیند، من، نیمه شبِ امشب، از یک سجده‌‌ دوباره متولد شدم.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ‌ماریانا، من دوست داشتم آن کسی باشم که مادرش قبولش دارد، کسی که وقتی می‌بیندم چشم‌هایش برق بزند. حالا؟ خودم، خودم را قبول ندارم و وقتی خودم را توی آیینه می‌بینم؟ چشم‌هایم برق نمی‌زند.

حاتمه رحیمی



‌ ‌ ‌ ‌ماریانا، توت‌ها رسیدند و تو هنوز در راهی.

حاتمه رحیمی

Показано 20 последних публикаций.

68

подписчиков
Статистика канала