پسرک من دیروز 10 ساله شد.
امروز که همه سرمون خلوت تر بود براش تولد گرفتیم...
قبل از اینکه بساط تولد بچینیم رفتم دیدم تو اتاق داره گریه میکنه. بهش گفتم چی شده بچه؟ میگه تو بازی "کیل" های منو میخورن به من هیچی نمیدن. (من حتی معنی جملش رو هم درک نکردم. واسه همین فکر میکنم همچین چیزی گفت.... )
ناراحت بود که تو بازی بهش قلدری کردن! بهم گفت تو گیمر نیستی نمیدونی چه دردی داره! (با تمام خنده دار بودن این جملش، ولی دلم براش سوخت.)
اینو تعریف کردم که بگم : کاش بزرگ نشی بچه! نمیدونم چطوری بهت بگم که باور کنی این دنیای بچگی با همه ی این به ظاهر دردهاش ، خیلی قشنگ تره... ولی کاش بزرگ نشی.
هرچند دست منو تو که نیست! ولی خب.
پ. ن: آیا تولد جشن غم انگیزی نیست؟! برای من هست :(
امروز که همه سرمون خلوت تر بود براش تولد گرفتیم...
قبل از اینکه بساط تولد بچینیم رفتم دیدم تو اتاق داره گریه میکنه. بهش گفتم چی شده بچه؟ میگه تو بازی "کیل" های منو میخورن به من هیچی نمیدن. (من حتی معنی جملش رو هم درک نکردم. واسه همین فکر میکنم همچین چیزی گفت.... )
ناراحت بود که تو بازی بهش قلدری کردن! بهم گفت تو گیمر نیستی نمیدونی چه دردی داره! (با تمام خنده دار بودن این جملش، ولی دلم براش سوخت.)
اینو تعریف کردم که بگم : کاش بزرگ نشی بچه! نمیدونم چطوری بهت بگم که باور کنی این دنیای بچگی با همه ی این به ظاهر دردهاش ، خیلی قشنگ تره... ولی کاش بزرگ نشی.
هرچند دست منو تو که نیست! ولی خب.
پ. ن: آیا تولد جشن غم انگیزی نیست؟! برای من هست :(