امروز حتی برحسب تصادف هم نگاهمان بهم گره نخورد
حتی به بهانهای کودکانه نیز از کنار هم عبور نکردیم
حتی زمانی که برگشتم تا برای آخرین بار ببینمش، تیرم به سنگ خورد
و در اخر، در اخرین لحظهی شانسم که امکان رسیدن به هدفم دوچندان بود، آنچنان احمقانه برخورد کردم که دیگر زندگی کردن را در راستای امید نمیدیدم
چهکسی فکر میکرد منی که برای نیمرخش میمردم، در اخرین لحظه برای تماشای چهرهی دلنشنینش برنگردم؟
شاید باید کناره میگرفتم...
شاید دیدنش را توهم میدانستم
شاید اگر چند روزی در راس دیدارش نباشم بهتر باشد
اما چه کنم؟
چه گویم به ذهنی که به خاطرات جدید برای فکر نیاز دارد؟
چگونه دلم را با یاد روزهای پیشین آرام نگه دارم؟
حتی به بهانهای کودکانه نیز از کنار هم عبور نکردیم
حتی زمانی که برگشتم تا برای آخرین بار ببینمش، تیرم به سنگ خورد
و در اخر، در اخرین لحظهی شانسم که امکان رسیدن به هدفم دوچندان بود، آنچنان احمقانه برخورد کردم که دیگر زندگی کردن را در راستای امید نمیدیدم
چهکسی فکر میکرد منی که برای نیمرخش میمردم، در اخرین لحظه برای تماشای چهرهی دلنشنینش برنگردم؟
شاید باید کناره میگرفتم...
شاید دیدنش را توهم میدانستم
شاید اگر چند روزی در راس دیدارش نباشم بهتر باشد
اما چه کنم؟
چه گویم به ذهنی که به خاطرات جدید برای فکر نیاز دارد؟
چگونه دلم را با یاد روزهای پیشین آرام نگه دارم؟