𝑴𝒐𝒐𝒏 𝒕𝒆𝒂𝒓𝒔


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


لحظاتی در کنج غم و اشک هایی در کرانه درد...

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


فور کنید، یه پیام از دیلیتون که قشنگ بود رو فور میکنم و در جوابش براتون یک تا چند خط مینویسم
اگر بازم ایگنور شه دیگه چالش نمیزارم...


میخوام چالش بزارم ولی میترسم مث دفعه قبل ایگنور شه..


نمیخواستم نگاهم را چون عاشقی جان‌سوز بخواند
نمیخواستم نگاهان خیره‌ام را با لبخند پاسخ بگوید
و حتی نمیخواستم در پاسخ لبخندهایم، دستی تکان دهد
تنها میخواستم نگاهش کنم و نگاهم را حس نکند
نگاهش کنم و پی نگاهم را نگیرد
نگاهش کنم و نگاهم را به سخره نگیرند
نگاهش کنم و این نگاه را در دل بیافروزم
اما افسوس از نگاهی که هرگز بر شانه‌هایم ننشست


خسته‌ام از اشعار دردمندی که مرهم نهادن را یاد نگرفته‌اند


با شمع فروزان این دل چ کنم که این‌چنین دلداده‌ی دلی زخمی شده؟


شاید اگر احساسی که به خودم تلقین کردم نبود..
میتونستم برم پیشش و تو چشماش نگاه کنم
تحسینش کنم و بهش بفهمونم راهش غلط نیست
نمیدونم راجب زمزمه ها چیزی شنیده یا نه
اما‌ نمیخام شنیدنشون باعث شکستنش باشن
هرچند، قوی تر از این حرفا ب نظر میرسه
ولی اگر یه روز، وسط شکنندگی‌هاش به خاطر اونا بغض کنه...
چقدر انسانا بی رحمن
شاید وقتشه منقرض شن


من افسرده نیستم
منزوی هم‌نیستم
اونم نیست
چقدر وجه اشتراکامون زیادن
اون از غریبه ها بدش میاد و منم همینطور
اون‌تمام مدت فقط دست یه نفرو گرفته و منم همینطور
اون فقط به یه نفر تکیه میکنه و منم همینطور
و بعضی وقتا اون رو همراه افراد دیگه میبینم..ولی فقط بعضی وقتا
و منم همینطور...


یادم نیست تعریفم از درد چی بود
یا غصه رو چطور توصیف میکردم
نمیدونم چطور میخندیدم و با کدوم آهنگ غمگین میشدم
یادم نمیاد احساسات بد، چرا به قلبم هجوم میاوردن
ولی روزی که همه رو تو وجودم گم کردم، فهمیدم چیزی جز یه گمشده وسط یه اقیانوس سیاه نیستم


تو دنیایی ک هرکس توضیح متفاوتی از درد داره، نمیشه انتظار داشت همه با غصه‌هات اشک بریزن
ولی اگر کسیو داری که به دردات نمیخنده و دستشو‌ دور شونت حلقه میکنه..
واقعا برات خوشحالم


یجوری اینجا همیشه دارم با خودم حرف میزنم، انگار جدا شده مخزن اسرارم
و اینکه هیچکس‌جز خودم نمیفهمه دقیقا دارم راجب چی‌حرف میزنم زیباست
البته شاید یک‌نفر باشه که بدونه..
اگر...
اگر یه روز تونستم دستشو بگیرم..
حتما راجب مخزن اسرارم بهش میگم


Репост из: Sillage.
فور کنید وایبتونو با دوتا عکس نشون بدم.


مسیر باریک و پر مصیبتی که در نهایت به نامش ختم می‌شود، روز به روز هموارتر به نظر می‌رسد
اما امان از چشمی که از دیدارش ترسیده..
اما امیدی که در اعماق دلم خانه کرده، ناامیدی را در همان لحظه به مرگ می‌رساند
اما کاش‌‌...
آن امید اینقدر امروز و فردا نکند
شاید تا فردا دیگر ثانیه‌ای نمانده باشد..


Репост из: ᯓ𝙈𝙮 𝙒𝙞𝙨𝙝
این پیامو فور کنید منم‌ پست فیومو از دیلیتون فور میکنم
تا 00;00 میمونه🔖


امروز حتی برحسب تصادف هم نگاهمان بهم گره نخورد
حتی به بهانه‌ای کودکانه نیز از کنار هم عبور نکردیم
حتی زمانی که برگشتم تا برای آخرین بار ببینمش، تیرم به سنگ خورد
و در اخر، در اخرین لحظه‌ی شانسم که امکان رسیدن به هدفم دوچندان بود، آنچنان احمقانه برخورد کردم که دیگر زندگی کردن را در راستای امید نمیدیدم
چه‌کسی فکر میکرد منی که برای نیم‌رخش میمردم، در اخرین لحظه برای تماشای چهره‌ی دلنشنینش برنگردم؟
شاید باید کناره میگرفتم...
شاید دیدنش را توهم میدانستم
شاید اگر چند روزی در راس دیدارش نباشم بهتر باشد
اما چه کنم؟
چه گویم به ذهنی که به خاطرات جدید برای فکر نیاز دارد؟
چگونه دلم را با یاد روزهای پیشین آرام نگه دارم؟


از گوشه و کنارها اهنگ اسمش را میشنیدم
گویا بازهم چشم‌هارا پر کرده و شنیده‌هارا از آن خود کرده بود
اما خود غافل در آن سوی این چمنزار قدم می‌زد و هرازگاهی لبخند می‌زد
گفته بودم از لب هایی ک دیگر نمی‌خندید؟
قبلا خوش‌خنده تر ب نظر می‌امد..
پس از روزی ک خاطراتش را در قلبم مدفون کردم، دیگر نتوانستم نزدیکش شوم
چند روزیست که عطرش را نیز استشمام نکردم
البته شاید عطر خاصی هم نداشته باشد..
هرچه که بود تلاقی نگاهانمان را ک دیگر اتفاق نمی‌افتند دوست داشتم..
گوش هایم را تیزتر کردم تا از سخنان پنها‌نی‌شان آگاه شوم..
اما چرا اینقدر شکستم؟
چه می‌گفتند؟
از بی رحمی و غرور آن لبخندها؟
ولی او که کاری نکرده بود.‌.
حق داشت
او‌ تنها از غریبگان کنار می‌گرفت
من نیز چون او بودم
من نیز بی رحمی سنگدلم؟
نمیدانم..
اما نپرسیدم
نگفتم
و تنها گذشتم


چ حسی داره تعداد زیادی از یک‌مکان راجبت حرف بزنن؟
چ‌حسی داره معمولی نبودن؟
چ‌حسی داره ک ی سری ویژگی خاص داشته باشی و همه با همون صفات بشناسنت!؟
راستش نمیدونم..
چون من اینقدر معمولی زندگی کردم که غیرمعمولی بودنو فراموش کردم
ولی اون انگار اصلا ب معمولی بودن عادت نداره
هرچند، هرچقدر هم تلاش کنه عادی ب نظر برسه دیگه نمیشه
اون‌دیگه جای خودشو پیدا کرده


کاش بشه زندگیو فراموش کرد
من هنوز شیوه‌ی درست زندگی کردنو یاد نگرفتم
اما اگر بتونم شیوه پایان دادنشو یاد بگیرم، خیلی چیزا عوض میشه


چرا دانه ها بدون یاد گیاه رشد نمیکنن؟
من الان همون برگیم که ناخواسته تو یه بوته ب وجود اومده و کسی نمیخوادش
اون دانه فقط میخواست به گل تبدیل بشه، چرا باید با ایجاد برگ، زندگی رو برای من تلخ میکرد؟
البته یه گلبرگ هست که جدیدا زیبا به نظر میرسه
قبل از این‌ها هم راجب زیباییاش شنیده بودم ولی دقت نکرده بودم
یه روز‌تصادفی نگاهم بهش خورد و ...
فکر‌میکنم واقعا زیباست


کاش بتونم به مغزم بگم هی.‌.
من هنوز نیاز دارم زندگی کنم
پس اروم بگیر و بزار از این سردرد لعنتی خلاص شم


اون همیشه تو ذهنم نیست
فقط وقتی میخوام بخوابم بهش فکر میکنم تا راحت‌تر بخوابم
وقتی میخوام بخندم، تصویر خنده هاش تو سرم شکل میگیره
وقتی میخوام اخم کنم، چهره‌ی عصبیش جلوی چشام نقش میبنده
و وقتی میخام کسیو بغل کنم، به شیوه بغل کردنش خیره میشم
چیزی نیس
زیاد بهش فکر نمیکنم
فقط روتین زندگیمو با یادش انجام میدم..
اون همیشه تو‌ ذهنم نیست‌‌..

Показано 20 последних публикаций.

76

подписчиков
Статистика канала