? English Stories ?


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


نظر
@Ali_Bahador_S
@S_ali_Bahador
لینک دسترسی به اول کانال
https://telegram.me/all_englishstories/1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


🅾 The Tortoise and the Hare

A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”

🅾 لاک‌پشت و خرگوش 🅾

خرگوشی چابک در جنگل زندگی می‌کرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف می‌زد.
حیوانات از گوش دادن به حرف‌های خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاک‌پشت آرام‌آرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خنده‌ای فریاد زد.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو به‌راحتی می‌برم!» اما نظر لاک‌پشت عوض نشد. «باشه لاک‌پشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
سوتی زدند و آن‌ها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت می‌دوید درحالی‌که لاک‌پشت به‌کندی از خط شروع مسابقه دور می‌شد.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمی‌توانست لاک‌پشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایه‌ی یک درخت کمی استراحت کند.
لاک‌پشت با سرعت همیشگی‌اش آهسته‌آهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنه‌ی درختی به خواب رفته است. لاک‌پشت درست از کنارش رد شد.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کش‌وقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاک‌پشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه می‌دید تعجب کرد. لاک‌پشت داشت از خط پایان رد می‌شد! لاک‌پشت مسابقه را برد!
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاک‌پشته، من واقعاً فکر نمی‌کردم تو بتونی منو ببری.» لاک‌پشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.


https://t.me/joinchat/AAAAAE1i3zNJPqUFu_BFRA


4_5899931102033743696
1.7Мб
🆔 @all_englishstories

🅾 The tortoise & the hare


Репост из: 💥دنیای اصطلاحات💥
🅾 همه جملات و مکالمات کاربردی
1️⃣ @easyenglishfun
🅾 همه کلیپهای و فیلمهای اموزشی زبان
2️⃣ @filmsoftwares
همه دیکشنریها و مترجمهای زبانهای مختلف
3️⃣ @alldictionaries
🅾 همه اصطلاحات کاربردی انگلیسی
4️⃣ @englishstation
🅾 همه اهنگهای اموزشی کودکان
5️⃣ @kids_songs
🅾 همه گرامر انگلیسی، ساده، کاربردی و قابل فهم
6️⃣ @easy_englishgrammar
🅾 همه داستانهای انگلیسی
7️⃣ @all_englishstories
🅾 اموزش همه مهارتهای تافل و ایلتس
8⃣ @TOEFL_IELTSS
🅾 همه کارتونهای انگلیسی
9⃣ @kids_cartoonss
🅾 همه کلمات تصویری انگلیسی
🔟 @pictorial_english


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🅾 The story of quinine


🛑 The ugly duckling 🛑

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had

five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’

The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.

‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.

He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.

‘Me? But I’m an ugly duckling.’

‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’

‘Yes,’ he smiled.

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.

🛑 جوجه اردک زشت🛑

اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.
در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.

یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!

پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.
اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.

خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.»
«تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفندگفت: «از اینجا برو!»
گاوگفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.
او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: «وای! اون کیه؟»
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.

https://t.me/joinchat/AAAAAE1i3zNJPqUFu_BFRA




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🅾 Rapanzel


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🅾 I'm a Dinosaur #Plesiosaurus


🅾 شاهزاده جاسوس 🅾

👈 نور عنایت خان یک شاهزاده خانم متولد شد، اما هنگام مرگ جاسوسی بود که با نازی ها مبارزه می کرد.

او در سال 1914 در مسکو از مادری آمریکایی و یک پدر هندی اشراف زاده به دنیا آمد و همین امر از او یک شاهزاده خانم ساخت. خان و خانواده اش به زودی به لندن و سپس پاریس رفتند و او به مدرسه رفت. پس از اتمام تحصیل شروع به نوشتن داستانهای کودکانه نمود و ممکن بود زندگی آرام یک نویسنده را ادامه دهد. اما این مسیر [زندگی] او نبود.

هنگامی که جنگ جهانی دوم در اروپا درگرفت، تغییری غیرمنتظره در زندگی خان پدید آمد. فرانسه در سال 1940 در برابر نیروهای آلمانی سقوط کرد. خان با خانواده اش به لندن فرار کرد. زندگی او برای همیشه تغییر کرد. او زنی آرام بود. او نزد پدرش که یک معلم مشهور صوفی بود به عنوان یک صلح طلبی پرورش یافت. او اعتقادی به جنگ نداشت اما به این نتیجه رسید که باید با نازی ها مقابله کند. او بعدها در همان سال به نیروی کمکی زنان ملحق شد. او در سال 1942 به عنوان یک جاسوس و اپراتور رادیویی استخدام شد.

اگر چه برخی از مربیان جاسوسی خان مطمئن نبودند که او برای آن کارمناسب باشد، ماموریتی خطرناک به او محول شد. او برای پیوستن به شبکه مقاومت در پاریس به آنجا پرواز کرد. اسم سازمانی او«مادلین» بود. مأموریت او به حدی خطرناک بود که مربیان جاسوسیِ او، از وی انتظار نداشتند [بتواند] بیش از شش هفته زنده بماند. جاسوسان دیگر در تیم او یکی پس از دیگری دستگیر می شدند. کارفرمایان خان به او گفتند که به انگلستان بازگردند، اما او قبول نکرد. وی ماموریت فرستادن پیام ها به لندن و در عین حال فرار از دست مأموران پلیس مخفی آلمان را ادامه داد.

سرانجام یک جاسوسی همکار فرانسوی به خان خیانت کرد و او دستگیر شد. بدتر از آن اینکه پلیس مخفی کپی سیگنال های رادیویی مخفی او را پیدا کرد و توانست با ارسال جاسوسان جدید نیروهای متفقین را فریب دهد.

خان دست بردار نبود و منتظر پایان جنگ نماند. او از زندان فرار کرد اما دستگیر شد. او را برای تنبیه ده ماه به سلول انفرادی فرستادند و شکنجه کردند. او در تمام روزهایی که آنجا بود، هیچ اطلاعاتی به اسیرکنندگانش نداد و به این مسئله افتخار می کرد.

سرانجام خان و سه جاسوس دیگر را به اردوگاه کار اجباری داشا فرستادند. او در 13 سپتامبر 1944، کمتر از یک سال قبل از پایان جنگ کشته شد. آخرین حرفش قبل از تیرباران «آزادی» بود.

https://t.me/joinchat/AAAAAE1i3zNJPqUFu_BFRA


Princess the Spy

Noor Inayat Khan was born a princess but died living the life of a spy while fighting the Nazis.

She was born in Moscow in 1914 to an American mother and an aristocratic Indian father, which made her a princess. Khan and her family soon moved to London and then Paris where she went to school. After completing her education, she began writing children’s stories and may have gone on to lead the quiet life of a writer. But this was not her path.

When World War II broke out in Europe, Khan’s life took an unexpected turn. France fell to German forces in 1940. Khan fled to London with her family. Her life was forever changed. She was a gentle woman. She was raised as a pacifist by her father, a famous Sufi teacher. She did not believe in war but decided that she had to take a stand against the Nazis. She joined the Women’s Auxiliary Air Force later that year. And in 1942, she was recruited to become a spy and radio operator.

Though some of her spy trainers were unsure whether Khan was up to the job, she was given a dangerous mission. She flew and parachuted into France to join the resistance network in Paris. Her code name was “Madeleine”. Her mission was so dangerous that her spy trainers didn’t expect her to live more than six weeks. One by one the other spies on her team were captured. Her bosses told her to return to England, but Khan refused. She continued her mission of sending messages to London while doing her best to avoid the German secret police.

Khan was eventually betrayed by a French fellow spy and arrested. Even worse, the secret police found copies of her secret radio signals and were able to trick Allied forces into sending new spies into their hands.

Khan didn’t sit back and wait for the war to end. She escaped prison, but was caught. She was punished with solitary confinement and tortured for ten months. To her credit, she did not reveal any information to her captors the entire time she was there.

Eventually, Khan and three other agents were sent to Dachau concentration camp. She was killed there on September 13, 1944, less than a year before the end of the war. Her last word before being shot was ‘liberty’.


https://t.me/joinchat/AAAAAE1i3zNJPqUFu_BFRA




🅾 The Mystery Of the Missing Coin 🅾

Once there was a magpie who realised that one of his most prized coins was missing. So he called the best detectives in the forest: the hare and the mouse.

The mouse was a bit cleverer and more shrewd than the hare; so, following the clues and using his reasoning powers, soon led him to the great labyrinth of tunnels under the forest. On entering, he saw Mr. Mole, but the mouse was very shy, so he said nothing to the mole about why he was there, and he carried on looking for the missing coin.

The hare was also a great detective, and, before long, he too arrived at the labyrinth. He was not a bit shy, and the first thing he did was go and ask the mole if he knew where the coin was. The mole was all too pleased to lead the hare to the coin. That coin had been bothering the mole for months, getting in the way of his tunnelling.

So the hare took the coin and collected his reward. The mouse, who had been watching all this, learned a lot from it. From then on he would never allow shyness to undo all his good work. This approach soon turned him into the best detective in the forest.

🅾 راز سکه‌ی گم‌شده 🅾

👈روزی روزگاری زاغی بود که فهمیدیکی از باارزش‌ترین سکه‌هایش گم‌شده بود. بنابراین بهترین کارآگاهان جنگل را فراخواند: خرگوش و موش.

موش کمی باهوش‌تر و زرنگ‌تر از خرگوش بود. بنابراین، دنبال کردن سرنخ‌ها و استفاده از قدرت استدلالی خود، خیلی زود وی را به دخمه‌های پرپیچ‌وخمی از تونل‌های زیر جنگل هدایت کرد. در بدو ورود، او آقای موش کور را دید. اما موش خیلی خجالتی بود. بنابراین هیچ‌چیزی در رابطه با اینکه چرا به آنجا آمده بود، به موش کور نگفت. و به جستجوی سکه‌ی گمشده ادامه داد.

خرگوش هم کارآگاه ماهری بود. و دیری نگذشته بود که او نیز به آن دخمه‌های پرپیچ‌وخم رسید. او زیاد خجالتی نبود و اولین کاری که کرد، رفت و از موش کور پرسید که آیا میداند سکه کجاستیا نه. موش کور کاملاً خوشحال شد که خرگوش را به سمت سکه راهنمایی کند. آن سکه برای ماه‌ها موش کور را اذیت کرده بود و جلوی تونل کندن وی را گرفته بود.

بنابراین خرگوش سکه را گرفت و جایزه‌اش را دریافت کرد. موش، که همه‌ی این قضایا را داشت میدید، خیلی چیزها از آن یاد گرفت. از آن به بعد، او هیچ‌وقت اجازه نداد که کمرویی اش تمام کارهای خوب وی را بی اثر کند. این رویکرد خیلی ‌زود وی را به بهترین کارآگاه جنگل تبدیل کرد.

https://t.me/joinchat/AAAAAE1i3zNJPqUFu_BFRA


🅾 @all_englishstories

🅾 The Mystery of the Missing Coin

🅾 Audio file


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
@filmsoftwares
Love story




Romeo-and-Juliet.pdf
2.4Мб
🆔 @all_englishstories

🅾 Romeo & Juliet

🅾 PDF


🆔 @all_englishstories

🅾 Romeo & Juliet

🅾 Audio file


🔮#short story

#تقویت لیسنینگ و ریدینگ همراه با فایل صوتی

✨ Mrs. Jones did not have a husband, but she had two sons. They were big, strong boys, but they were lazy. On Saturdays they did not go to school, and then their mother always said, ‘Please cut the grass in the garden this afternoon, boys.’ The boys did not like it, but they always did it.

❄️ Then somebody gave one of the boys a magazine, and he saw a picture of a beautiful lawn-mower in it. There was a seat on it, and there was a woman on the seat.

✨The boy took the picture to his mother and brother and said to them, ‘Look, that woman’s sitting on the lawn-mower and driving it and cutting the grass. We want one of those.’

❄️ "One of those lawn-mowers?’ his mother asked.
✨ "No,’ the boy said. ‘We want one of those women. Then she can cut the grass every week.’



✨ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻧﺰ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺖ . ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﭼﻤﻨﻬﺎﯼ ﺑﺎﻍ ﺭﺍ ﺑﭽﯿﻨﯿﺪ . ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ .

❄️ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﻠﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺩﺍﺩ، ﻭ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭼﻤﻦﺑﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺠﻠﻪ ﺩﯾﺪ . ﺭﻭﯼ ﭼﻤﻦﺑﺮ ﺟﺎﯾﮕﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩ .

✨ﭘﺴﺮ ﻣﺠﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ : ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭼﻤﻦﺑﺮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﭼﻤﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﯿﻨﺪ . ﻣﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ .

❄️ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﻤﻦﺑﺮﻫﺎ ﺭﺍ؟
✨ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻧﻬﺎ ﺭﺍ میخوﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﭼﻤﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﭽﯿﻨﺪ .


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🆔 @all_englishstories
🅾 چوپان دروغگو


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🅾 The #Ugly_Duckling

Показано 20 последних публикаций.

4 276

подписчиков
Статистика канала