#part68
#قسمت68
سرچهاراه مورد نظر،به گفته من و به خیال اینکه خونه من اینجاست،توقف میکنن و بعد از کلی اسرار های میترا،برای رفتن من به این مسافرت،از هردو شون خدافظی میکنم و راه میوفتم به سمت خونه.
قدم هام رو تند تر برمیدارم تا زودتر به خونه برسم، و بعد از حدود یک ربع پیاده روی،خودم رو جلوی خونه میبینم.
نفسم رو عمیق ، رها میکنم و هوای تازه رو به ریه هام میکشم.
به خاطر تند راه رفتنم،گلوم خشك شده.
کلید رو توی در میندازم و آروم و بی سرو صدا، به سمت اتاقم میرم.
چندوقتی هست که از پاپیچ شدن های هوشنگ آقا خبری نیست،اون هم فقط به خاطر اینه که هر ماه به موقع،کرایه رو پرداخت میکنم.
قصد داشتم امشب رو،خوب به مسافرت فردا شب فکر کنم.
اینطور که فهمیدم،چند نفری از بچهای شرکت میان و همینطور آیدا،نامزد آقای اکبری و میترا و عماد هم هستن.
من میتونستم به میترا اعتماد کنم،قطعا اگه میرفتم،در کنارشون خیلی هم خوش میگذشت.
اما یک لحظه،با یاد آوری اون پسره پرو و خودشیفته،اخم هام توی هم کشیده میشه.
نکنه اون هم میاد؟!
وا،دیوونه شدما،خب معلومه که میاد،شریک شرکته اونوقت نیاد؟!
اما خب،برعکس اون چیزی که فکر میکردم،من دلم خیلی رفتن به این مسافرت رو میخواد و حتی حضور سامین و اذیّتاش هم،نمیتونه خوشحالی من رو،برای رفتن به این مسافرت،وقتی در کنار بهترین دوستام هستم بگیره.
@badazanshb
#قسمت68
سرچهاراه مورد نظر،به گفته من و به خیال اینکه خونه من اینجاست،توقف میکنن و بعد از کلی اسرار های میترا،برای رفتن من به این مسافرت،از هردو شون خدافظی میکنم و راه میوفتم به سمت خونه.
قدم هام رو تند تر برمیدارم تا زودتر به خونه برسم، و بعد از حدود یک ربع پیاده روی،خودم رو جلوی خونه میبینم.
نفسم رو عمیق ، رها میکنم و هوای تازه رو به ریه هام میکشم.
به خاطر تند راه رفتنم،گلوم خشك شده.
کلید رو توی در میندازم و آروم و بی سرو صدا، به سمت اتاقم میرم.
چندوقتی هست که از پاپیچ شدن های هوشنگ آقا خبری نیست،اون هم فقط به خاطر اینه که هر ماه به موقع،کرایه رو پرداخت میکنم.
قصد داشتم امشب رو،خوب به مسافرت فردا شب فکر کنم.
اینطور که فهمیدم،چند نفری از بچهای شرکت میان و همینطور آیدا،نامزد آقای اکبری و میترا و عماد هم هستن.
من میتونستم به میترا اعتماد کنم،قطعا اگه میرفتم،در کنارشون خیلی هم خوش میگذشت.
اما یک لحظه،با یاد آوری اون پسره پرو و خودشیفته،اخم هام توی هم کشیده میشه.
نکنه اون هم میاد؟!
وا،دیوونه شدما،خب معلومه که میاد،شریک شرکته اونوقت نیاد؟!
اما خب،برعکس اون چیزی که فکر میکردم،من دلم خیلی رفتن به این مسافرت رو میخواد و حتی حضور سامین و اذیّتاش هم،نمیتونه خوشحالی من رو،برای رفتن به این مسافرت،وقتی در کنار بهترین دوستام هستم بگیره.
@badazanshb