○|بَعد اَز آنـ شَـّبـ|○


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


❁﷽❁
?اثر:ڪیمیـا.۷۹?
آمدنِ تو مانندِ
نَواختِه شدن یک موسیقیِ آرام است
همانقدر آرامِش بخش
هَمانقدَر دِلنشین و نجات دهنده...
#هرشب1پارت طولانی✌
●عضو انجمن رمانهای عاشقانه?
@romanhayeasheghane
●درحال تایپ...
t.me/badazanshb
?کپے_ممنوع♡

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


ميشه بغلم كني؟
تا قشنگ ترين حس دنيا رو تجربه كنم!🙈
ميشه صداي نفس كشيدنتو بشنوم؟✌️
ميشه واسه يه لحظه حس كنم خوشبخت ترين آدم روي زمينم؟😋
ميشه بغلم كني ؟🙊
ميشه بغلم كني اما محكم تر از هميشه؟🎈
انقد كه ضربان قلبتو حس كنم !؟❤️
ميشه بغلم كني واسه يه مدت طولاني؟〰
انقد طولاني كه به روياي عميقي فرو برم ☺️
روياي شيريني كه واقعيه ... ميشه عطر وجودتو بو بكشم ؟ 😌
ميشه از عطر تنت ديوونه شم؟😻
ميشه بهت يه قولي بدم؟ 🙌
اينكه هيشكيو جز تو دوس نخواهم داشت؟💞
اينكه دستم به تن هيشكي نميخوره جز تو تا بد؟👣
ميشه قول بدم فقط ديوونه ي تو ميمونم !؟ميشه؟💍
ميشه قول بدي آغوش امنت رو هيچ وقت ازم دريغ نميكني ؟💋
ميشه؟
ميشه بغلم كني ؟ ☺️
آخه ديوونه ي آغوشتم 💏

@badazanshb




#part70

#قسمت70

پودر کافی میکس رو،توی ماگِ قرمز خوشگلی که هفته قبل که با میترا به بازار رفته بودیم خریدم،میریزم و بسته شکر رو،از کابینت بالای سرم پایین میارم و به مقدار کافی،توی ماگ میریزم و آب جوش رو،روش میریزم و حسابی هَم میزنم.

ماگ رو به لبم نزدیک میکنم و بعد از کلی فوت کردن،قلوپ قلوپ میخورم و از طعم خوشمزش،انرژی میگیرم.

سریع توی اتاق میرم و لباس هامو تنم میکنم و جلوی آیینه،رژ لب صورتی رنگم رو ، روی لبم میکشم و بدون هیچ چیز اضافه دیگه ای،از خونه بیرون میزنم.


طبق معمول،زودتر از بقیه به شرکت میرسم و کار روزانم رو،شروع میکنم.
کم کم کارمندای شرکت هم میان و هر کدوم،مشغول کار هاشون میشن.

حدودا تا ساعت 10:30 توی آشپزخونه میمونم و بعد برای پذیرایی ، بیرون میام.
بعد از پذیرایی از تک تک کارمندا و همچنین آقای اکبری،بدون اینکه اون پسره رو حساب کنم، دوتا چای تازه دم هم،همراه با نقل های زعفرونی و پسته ای،توی سینی میچینم و به اتاق میترا میرم تا خبر اومدنم به این مسافرت رو ،بهش بدم.


وارد اتاق میشم که سرش رو بالا میگیره و با خنده بهم نگاه میکنه.

خم میشم و چای ها رو ، روی میزش میزارم و سر جام می ایستم و انگشت هامو،توی هم حلقه میکنم و یکم فشار میدم که صدای تِرق ترق مهره های دستم،در میاد و چقد میتونه این صدا برای من لذت بخش باشه.

تشکری میکنه و قبل از اینکه دوباره موتورش راه بیوفته و شروع به حرف زدن کنه،خودم شروع میکنم:

_اووم،ببین میترا،من فکرامو کردم،واقعا این مسافرت....


وسط حرفم میپره و با لبای آویزون میگه:

_خیلی نامردی...

ابروهام بالا میپره و دوباره ادامه میدم:

_من واقعا...
از سر جاش بلند میشه و دست به سینه،چپ چپ نگاه میکنه و زیر لب شروع به غر زدن میکنه که دست از اذیت کردنش برمیدارم و یکدفعه ای میگم:

_میترا من میام...

یک لحظه همینطور نگام میکنه و یکدفعه با جیغ بالا میپره و از پشت میز،به سمتم میاد و بغلم میکنه و محکم فشار میده و میگه:

_خیلی خوشحالم که میای، مرسی خواهری.

تمام حرفاش رو،با ذوق و صدای بلند،ادا میکنه که یک دفعه،در اتاقش باز شد و...
@badazanshb


#part69

#قسمت69


با ذوقی،که نمیدونم از کجا نشات گرفته،از جام بلند میشم و به سمت کمدم میرم و کوله پشتی مشکی رنگم رو که، از خیلی وقت پیش داشتم و یه جورایی،داره فسیل میشه بر میدارم و یکم وارثیش میکنم.
اونقدری هست که کهنگیش،به چشم نیاد.
با خنده،مانتوی آبی کوتاهم رو که با دومین حقوقم خریدم،تا میکنم و توی کیف جا میدم،همینطور شلوار و دوتا شالی رو که دارم با چندتا لباس دیگه.
کیفم رو پر میکنم و زیپش رو میبندم و کنار میگزارم و بلند میشم تا وسایل بهداشتی رو هم،جمع میکنم و داخل کیف،جا میدم.

چشمامو روی هم فشار میدم و به کیفی که قراره فردا،همراه من تو این مسافرتِ زیادی خوب باشه نگاه میکنم.

حالا خوبه اول میخواستم نرم و حالا،زودتر از همه وسایلم رو جمع کردم و آمادم.
از فکری که میکنم خندم میگیره.

تند تند،باقی وسایل رو هم،باهر بدبختی بود،توی کیف جا میدم و تصمیم میگیرم که بخابم و فردا،توی شرکت موافقتم رو به میترا بگم.

خودم رو،روی تخت پرت میکنم و با رویاهای تازه ای که توی ذهنم تشکیل میشه،به خواب میرم.

صبح،قبل از اینکه آلارم گوشی زنگ بخوره،از خواب بیدار میشم و با چشمای نیمه باز،به صفحه گوشی نگاه میکنم،که ساعت 6:30 رو نشون میده.نیم ساعتی رو،زودتر از تایم هرروز،بیدار شدم .

از روی تخت بلند میشم و یک راست،به سمت سرویس گوشه حال میرم و بعد از انجام کارم ،بیرون میام و به سمت آشپزخونه،پا تند میکنم.

امروز رو،برعکس روزهای دیگه،نون و پنیر رو از توی یخچال در میارم و روی میز میچینم و آب رو میزارم جوش بیاد تا برای خودم،کافی میکس خوشمزه ای درست کنم.


همونطور ایستاده،لقمه ی بزرگی میگیرم و همشو کامل،توی دهنم هل میدم و با کلی سختی،بالاخره قورتش میدم.
@badazanshb


#part68

#قسمت68


سرچهاراه مورد نظر،به گفته من و به خیال اینکه خونه من اینجاست،توقف میکنن و بعد از کلی اسرار های میترا،برای رفتن من به این مسافرت،از هردو شون خدافظی میکنم و راه میوفتم به سمت خونه.


قدم هام رو تند تر برمیدارم تا زودتر به خونه برسم، و بعد از حدود یک ربع پیاده روی،خودم رو جلوی خونه میبینم.

نفسم رو عمیق ، رها میکنم و هوای تازه رو به ریه هام میکشم.
به خاطر تند راه رفتنم،گلوم خشك شده.
کلید رو توی در میندازم و آروم و بی سرو صدا، به سمت اتاقم میرم.
چندوقتی هست که از پاپیچ شدن های هوشنگ آقا خبری نیست،اون هم فقط به خاطر اینه که هر ماه به موقع،کرایه رو پرداخت میکنم.


قصد داشتم امشب رو،خوب به مسافرت فردا شب فکر کنم.

اینطور که فهمیدم،چند نفری از بچهای شرکت میان و همینطور آیدا،نامزد آقای اکبری و میترا و عماد هم هستن.
من میتونستم به میترا اعتماد کنم،قطعا اگه میرفتم،در کنارشون خیلی هم خوش میگذشت.


اما یک لحظه،با یاد آوری اون پسره پرو و خودشیفته،اخم هام توی هم کشیده میشه.
نکنه اون هم میاد؟!
وا،دیوونه شدما،خب معلومه که میاد،شریک شرکته اونوقت نیاد؟!
اما خب،برعکس اون چیزی که فکر میکردم،من دلم خیلی رفتن به این مسافرت رو میخواد و حتی حضور سامین و اذیّتاش هم،نمیتونه خوشحالی من رو،برای رفتن به این مسافرت،وقتی در کنار بهترین دوستام هستم بگیره.
@badazanshb



آدمها به دنبال لیاقتشان می روند...
اینکه با چنگ و دندان بخواهید یک نفر را
نگه دارید و او هیچ تلاشی
برای ماندن نکند ،
فقط وقتتان را تلف کرده اید!
بگذارید تا جایی که "می مانند" بمانند...
دستشان را باز بگذارید
اگر کسی نخواست کنارتان باشد
خودتان کفشهایش را جفت کنید
راه را باز کنید تا بدون شما به زندگی ادامه دهد...
یادتان باشد :
آدم ها
به جایی می روند که لیاقتش را داشته باشند...

●_●
@badazanshb




#part67

#قسمت67

_نکنه میخای نیای؟!

آروم،"اوهومی"میگم که نیشگونی از دستم میگیره که صدام بلند میشه و دوباره میگه:

_فکر نیومدن رو از سرت بیرون کن ،من تا تو رو با خودم نبرم هیجا نمیرم.
و با اشاره دستش تاکید میکنه:

_میشناسی که منو؟!
و همینطور که قری به سر و گردنش میده ادامه میده:
_نمیشه که بدون دوست خوشگلم برم که.!
ازاین لوس بازیاش خنده ای روی لبم میاد،اما اون که شرایط سخت من رو نمیدونه،خودم هم خیلی دوس داشتم بعد از این مدت سختی،یه تفریحی داشته باشم ،اگه میتونستم کارهامو درست کنم حتمن میرفتم.

سالن کم کم خالی میشه و چون تایم کاری تموم شده،همه از شرکت خارج میشن.

کیفم رو از آشپزخونه بر میدارم و همین که از در میام بیرون ،میترا رو،جلوی روم میبینم.

با لبخند بهم نگاه میکنه و میگه:

_با عماد صحبت کردم.

متوجه منظورش نشدم و با تعجب سوال کردم:

_عماد؟!راجب چی سوال کردی!؟!

مشتی به بازوم میزنه و همونطور هم میگه:

_نامزدم دیگه،راجب شمال،اونم میاد.خیلی شمالو دوس داره.

بدون اینکه چیزی بگم،باهم از شرکت بیرون میام و سوار بر آسانسور،پایین میایم و سر خیابون،منتظر نامزد میترا میمونیم.

این بار،برخلاف دفعه قبل ،باهاشون میرم البته تصمیم میگیرم که حداقل چند خیابون بالا تر پیاده بشم و باقی راه رو،خودم برم.

با صدای بوق ماشینی،سرم رو بلند میکنم و به میترا که با لبخند به راننده ماشین خیره شده نگاه میکنم.
آروم به دستش میزنم که به خودش میاد و دستم رو میکشه و به سمت ماشین میبره.

منو سمت عقب هل میده و سوار میکنه و در رو میبنده و خودش هم،با گفتن"ببخشیدی"جلو میشینه.

همین که سوار میشه،سلام بلندی میگه و عماد،نامزدش هم،نگاهی بهش میندازه و با لبخند ، جوابش رو میده.

عماد،از آیینه نگاهی به من میکنه و همونطور میپرسه:

_شما خوب هستین؟!

خیلی جدی،سرم رو تکون میدم و به گفتن"خیلی ممنون"آرومی اکتفا میکنم.

اون هم بدون هیچ حرف دیگه ای،ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنه.

هنوز مسافت زیادی نرفته بودیم که میترا،بحث شمال رو،باز میکنه و عماد هم،موافقتشو اعلام میکنه.

میترا،سرش رو به سمت من میچرخونه و میگه:

_توهم که با خودمون میای دیگه؟مگه نه؟!

سرم رو به سمتش میبرم و دم گوشش،جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه میکنم:

_من فعلن چیزی معلوم نیست،شاید بیام شاید هم نتونم بیام.
اخمی از این حرفم،بین ابروهاش میشینه و بی توجه به حرفم،روبه عماد نامزدش میگه:

_خب کیمیا هم که دیگه با ما میاد،و ذوق زده لب میزنه:


_اووف،چه مسافرتی بشه این،در کنار نامزد جان و دوست جان...
بااین حرفش،لبخند عمیقی،روی لبای هر سه تامون نقش میبنده و دل من رو،بیشتر از قبل به رفتن به این مسافرت گرم میکنه.


Репост из: FαzšαиgiN??
روز💄ِ
همهٔ👗
دخترای💅ِ
چنل💋
مبارڪ😻


من میرم ک دلت راضی شه🙃🖤🥀
@badazanshb


خداوند لبخند زد و
دختر آفریده شد
دخترا
که
از خوشگل ترین لبخندای خدان
پیشاپیش روز دختر مبارک😁🙈😘🌈
@badazanshb


امروز پارت داریم دوستان💖


#پارت اولمون عشق جانها♥️😍
🌸🌸


به خدا
دوست داشتنِ تو دست من نیست
خب خودت بگرد ببین
مهرت را کجاي دلم
انداخته اي ...
❤️
#رسول_ادهمی


من دوست دارمو اين مسئله داره لحظه به لحظه مغزه منو ميخوره ولي همچين چيزي حتي ثانيه به ذهنه تو نميرسه و اين منو خيلي اذيت ميكنه ....
‌^-^
@badazanshb


#part66
#قسمت66

_دوستای گلم و کارکنای عزیز،من آخر هفته یه سفر کاری به شمال دارم که البته یک روز بیشتر طول نمیکشه و بعد از اون،دوست دارم که همگی در کنار هم باشیم و اون چند روز رو،بگذرونیم.
و ادامه میده:

_الان هرکس که میاد،تا فردا اطلاع بده،که خیلی خوشحال میشم از حضورتون.
وبا خسته نباشیدی،حرفش رو پایان میده.
صدای پچ پچ کارکنا بلند میشه و من هم،همراه با سامیار،به اتاقش میرم ....

"کیمیا"


بعد از تموم شدن حرف آقای اکبری،میترا،شروع به حرف زدن میکنه .

_وای،آخ جووون شمال،خیلی خوش میگذره حتمن،مگه نه؟

بی تفاوت سرم رو تکون میدم که چپ چپ نگام و میگه....
@badazanshb


#part65

#قسمت65


پشت سرش راه افتادم و وارد اتاق سامی شدم،که دیدم خنده هر دوشون،رو هواست.

سرم رو به معنی چیه تکون دادم که سامی همونطور باخنده گفت:

_زنت چطوره؟!

لبخندی به تمام صورتم زدم که سامی دوباره گفت:

_خیلی تازگیا سربه سراین خانوم رضایی میزاریا.

سرم کج کردم و با حفظ همون لبخندم گفتم:

_نه بابا کاریش ندارم که،خودش زبون درازی میکنه.

امیر وسط حرفم میپره و میگه:

_خیلی جالبه!
سامی زودتر از من جواب داد:

_چی؟
امیر نگاهی به من میکنه و با دستش،اشاره ای کرد وگفت:

_ایشون.

چشمای هردو مون از تعجب باز میشه و سامی باهمون حالت میگه:

_چطور مگه؟

امیر دستشو زیر چونش گذاشت و حالت فکر کردن به خودش گرفت و گفت:

_این آقا که تا چند وقت پیش به دختر جماعت محل نمیداد،الان جای تعجب داره که دم به دیقه،به گفته تو،درحال کل کل کردن بااین منشی شماست.

سامیار تک خنده ای میکنه و من در جواب امیر میگم:

_اصلا هم اینطور نیست،هنوز هم مثل قبله.
و با تاکید ادامه میدم:
_فقط این دختر خانم،جنبه ساکت بودن نداره و باید یجوری ساکتش کرد.

امیر ابروش بالا میندازه و دوباره میگه:

_اینشالله همینه که تو میگی.

و من،برای عوض کردن بحث،میگم:

_کارای شمال چیشد راستی؟!
سامیار دنباله حرفم رو میگیره و میگه:

_من که همه کارهام رو راست و ریس کردم،فقط اخر تایم کاری،قرار شد به بقیه کارمندا هم بگیم ببینیم کیا هستن.
و امیر هم به موافقت از اون میگه:

_اره دیگه،ما سه تا که حله،فقط اگه بقیه هم بیان که دسته جمعی باشیم،عالیه.شمال دورهمیش میچسبه.

ودستشو از ذوق بهم میکوبه که چپ چپ نگاهش میکنم که لبخندش عمیق تر میشه.

نیم ساعتی رو توی اتاق سامی میگذرونیم و بعد،هر کدوممون سر کارهامون برمیگردیم.
خودم رومشغول بررسی بعضی از پرونده های شرکت میکنم و متوجه گذر زمان نمیشم،که با صدای تقه ای که به در میخوره،سرم رو بالا میگیرم وتعارف میکنم.
دوباره،دور از انتظارم،دختر حاشیه ساز این روزهام رو،جلوی در میبینم که با صدای آرومی میگه:

_آقای اکبری میگن که همه تو سالن باشن.
و در رو میبنده و بدون هیچ حرف دیگه ای،میره.

از روی صندلی بلند میشم و جلوی در قبل از خروجم،لباسم رو مرتب میکنم و دستی توی موهام میکشم و از اتاق خارج میشم و وارد سالن اصلی شرکت میشم...

همه ی کارمندا و کارکنای شرکت، که اکثرشون از دوستا و آشناهای خودسامیار هستن ،توی سالن ایستادن و منتظر صحبت اون هستن.
سامیار با لبخندی شروع به حرف زدن میکنه.

@badazanshb




#part64

#قسمت64

ازاینکه سر به سرش میزاشتم،خیلی لذت میبردم جوری که خودمم تعجب میکردم.
چون من رابطه خیلی خوبی با دخترها نداشتم و تنها افرادی که باهاشون خوب بودم،فقط سارا و مادرم بوده .
این دختره اولین دختری بود که باهاش این همه برخورد داشتم و جالب اینجاست که خودمم دوست دارم سر به سرش بزارم.


روی صندلی نشستم و فنجون قهوه ای رو که نصفه شده بود،به لبم نزدیک کردم و همراه با کیک شکلاتی خوشمزه ای که کنارش بود،خوردم.

فنجون خالی شده رو توی سینی گزاشتم و به صندلی تکیه زدم و چشمام رو،روی هم گذاشتم که یکدفعه امیر،بدون در زدن وارد اتاق شد و همینطور با نگاهش،دور تا دور اتاق رو از زیر نظر گذروند و مثل اینکه چیزی که میخواست رو ندید، که با تعجب گفت:

_کوش؟!کجاست؟!

ابروهامو بالا انداختم و با قیافه پوکر فیس گفتم:

_کی کجاست؟!

سرش رو تکون داد و گفت:

_زنت دیگه،همون که گفتی خانومته،خودم صداشو شنیدم.

دیوونه ای بهش گفتم که دوباره گفت:

_خدایی صدا یه دختر اومد،من که بچه نیستم گولم بزنی،میگی کیه یا نه؟!


تک خنده ای کردم و گفتم:

_بابا منشی شرکت بود ، آخه من زنم کجا بود تو این وضعیت.

چپ چپ نگام کرد و در حالی که هنوز اطمینان نداشت ،مشکوکانه گفت:

_مطمئنی دیگه؟؟

سرم رو بالا و پایین بردم و با همون لبخند،"اوهومی" گفتم.

جلوی در ایستاد و با یه دستش،در رو نگه داشت و گفت:

والا از تو هیچی بعید نیست،حالا بیخیال،پاشو بیا اتاق سامی .

و خودش جلوتر از من ،به راه افتاد.
@badazanshb


#part63

#قسمت63


همون لحظه صدای در اومد و بعدش صدای دختره کیمیا که گفت:

_قهوه تون رو آوردم.


چیزی نگفتم که بعد از چند دقیقه در رو باز کرد و با یه سینی قهوه و کیک ، وارد اتاق شد.

قیافه درهم و اخموش نشون میداد که حرف آخرم رو شنیده.
لبخندی بهش زدم که اخمش عمیق تر شد و صورتش رو برگردوند و من، چقدر توی دلم به حرص خوردنش،خندیدم که همون لحظه، صدای امیر توی گوشی پیچید:

_صدای کیه؟بصبر الان میام،باید برنامه آخر هفته رو هم بچینیم ببینیم کیا هستن.

منم با بدجنسی،همونطور که نگاهم بین کیمیا و سینی توی دستش،در رفت و آمد بود،خنده ای کردم و گفتم:

_اوکی،منم خانومم اومد،میبینمت،فعلن.

و گوشی رو قطع کردم.

کیمیا که تا حالا با قیافه کج و کوله نگاهم میکرد ،بااین حرفم دهنش از تعجب باز مونده بود و همینطور خیره نگاهم میکرد.

گوشی رو روی میز گذاشتم،ولی اون هنوز همونطور خشک سرجاش ایستاده بود،لبم رو بین دندونم گرفتم و از این بُهتش استفاده کردم و گفتم:

_خیلی شیکه،مگه نه؟!

سرش رو کج کرد و با من و من گفت:

_چ..ی شیکه؟!

از حرفی که میخاستم بهش بگم خنده ای توی دلم کردم و بدون مکث گفتم:


_اینکه الان تو ذهنت تصور کردی خانوم منی.

و پشت بند حرفم،لبخند دندون نمایی زدم.

یکی،دو دقیقه همینطوری نگاهم کرد و همین که منظور حرفم رو گرفت،به سمت میزم اومد و سینی قهوه رو، محکم روی میز کوبید،که باعث شد نیمی از قهوه داخل فنجون ،توی سینی سرازیر بشه و با خشم ،"برو بابایی"گفت و سریع به سمت در رفت و از اتاق خارج شد و در رو،محکم به هم کوبید.

@badazanshb

Показано 20 последних публикаций.

972

подписчиков
Статистика канала