📘 0️⃣6️⃣ 📘
پرش به قسمت اول :
https://t.me/BagheFarhang/10657پرش به قسمت قبل(5) :
https://t.me/BagheFarhang/10715قسمت #ششم
رمان #آتش_افروز
بقلم #مهسا_باقری
📘
@BaghStore 📘
❎ رمان آتش افروز #فروشی است و هیچوقت تا انتها بصورت رایگان منتشر نمی شود،برای دانلود فایل کامل باید اقدام به خرید آن کنید. ❎
📥 صفحه خرید و دانلود از وبلاگ باغ استور :
http://baghstore.blogfa.com/📥 صفحه خرید و دانلود از سایت باغ استور :
http://baghstore.com/.
.
.
📌 از طریق کارت به کارت هم میشه این رمان رو خرید،مبلغ رو به شماره کارت
6037701145965098 | بانک کشاورزی | بنام مهسا باقری
واریز کنین،سپس به آیدی
@unicnovel یک عکس از رسید واریزی بفرستین تا فایل ها رو تحویل بگیرین.
*
#هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها
*
اینبار تقریبا کنار مریم ولو شدم...به حوض وسط حیاط خیره بود....تاب را کمی تکان دادم....صدای
آهش در گوشم پیچید.
آه ای زندگی منم که هنوز...
با همه پوچی از تو لبریزم...
نه به فکرم که رشته پاره کنم...
نه بر آنم که از تو بگریزم.....
***************************
حال...
فنجان چای را مقابلم میگذارد...چشم از کتاب برنمیدارم..دو روز دیگر امتحان دارم!!
-ممنون.
-نوش جان.
سینی را روی میز میگذارد و مقابلم مینشیند...صدایش را بالا میبرد.
-دخترا بیاین چای.
همانطور که چشمم به کتاب است دست دراز میکنم و فنجان را برمیدارم...زیر چشمی نگاهش
میکنم... هنوزم مقابل من معذب است...بعد از یکسال...هه!!
-چه خبر از دانشگاه ساغر؟
خودش را کمی جمع میکند:ای بد نیست!!
قلپی از چای میخورم..چشمانم را از کتاب میگیرم :یعنی چی؟راضی نیستی؟!
دو دل است...نمیداند حرف بزند یا نه؟!
-یکم سخت شده درسا...
آنقدر سخت و دستپاچه حرف میزند که چشمانم را ریز میکنم...حرفش بوی خوبی نمیدهد....نگاه موشکافانه ام دستپاچه اش میکند..دوباره با صدای بلند میگوید
-بابا این چایی یخ کرد...کجایین پس؟
حدسم درست بود....شیده ی لعنتی کار خودش را کرده...میخواهم حرفی بزنم اما صدای مونا و
شیده مانعم میشود...مثل همیشه در حال هرهر و کر کر اند...هر کدام روی مبلی مینشینند و چای هایشان را برمیدارند...بی توجه به آن دو دوباره سرم را پایین می اندازم و کتابم را ورق میزنم...به هیچ وجه تمایلی به هم صحبتی با آنها ندارم!
صدای جیغ مانند مونا روی اعصابم خط می اندازد
-چه خبرا ساغری؟حال اون پسره ی سوسول چطوره؟
صدای پوزخند شیده را میشنوم
-اسمش چی بود؟ اووومم....اها سعید...
کتاب را در دست میفشارم..مبادا در صورت نحسش فرود بیاورم...ساغر من من میکند...بخاطر
وجود من است ..جرئت ندارد مقابل من حرفی بزند....سنگینی نگاهش را حس میکنم...اما
همچنان بی تفاوت در حال زیر و رو کردن مطالب کتابم.
-پس چرا لالی دختر؟ نکنه این یکیم پریده؟
ساغر هول شد...دختر بیچاره.
-نه..نه...خوبیم با هم..فعلا که مشکلی نیست!!
مونا پوفی میکشد:گفتم حتما این یکیم پریده ها..از بس نابلدی...اما حواست باشه زود خر
نشی...زیر صد تومن اصلا وانده...چون تو هم خیلی جوونی هم خوشگل!!
لب روی هم میفشارم و کتابم را محکم تر در دستم فشار میدهم...کثافت!!یک جمله دیگر بر زبان
بیاورد مشت بر دهانش میکوبم....اما انگار شانس با او یار است که درست وقتی میخواهد لب باز
کند رها از حمام بیرون می آید.سلام میکند و کنارم مینشیند...نگاهش به چهره برافروخته من
است!!
ساغر سریع بلند میشود:عافیت باشه رها جون..الان واست چای میارم.!.!
مونا بحث را عوض میکند:شیده خبری از خواهرت نشد؟ مگه نمیخواستی بیاریش پیش ما؟ بابا
این یه ساله شوهرش مرده...چه جوری میخواد خرجشو در بیاره؟
شیده شانه بالا می اندازد:نمیدونم والا...فکر نکنم آبی از خواهر من گرم بشه!!
ساغر از آشپزخانه بیرون می آید و چای را مقابل رها میگرد...رها در حالی که چای را برمیدارد
پوزخند پررنگی میزند.
-هر زنی که شوهرش ُ مرد باید برای در آوردن خرجش کثافت کاری کنه؟چشم نداری ببینی داره
مثل یه زن آبرو دار زندگی میکنه؟!
مونا رو ترش میکند
-به تو چه فوضول...من کی همچین حرفی زدم؟؟
شیده می غرد: ببند دهنتو رها..!!
اما رها دست بردار نیست
-چیه؟خیلی دوست داری شیدا هم عین تو توی لجن غرق بشه؟خیلی دوست داری خراب
بشه؟من خوب یادمه تو از اولم چشم دیدن خوشبختی اونو نداشتی...وقتی میدیدی اون داره
مثل آدم با شوهرش زندگی میکنه و چقدر پاکه آتیش میگرفتی...هه اما حالا شوهرش
مرده....چه راهی بهتر از این واسه زجر دادن اون خدابیامرز!!
صورت شیده از خشم به کبودی میزند...دستش را مشت کرده و به سمت رها خیز برمیدارد که
او هم از جا میپرد و پشت مبل می ایستد...شیده درست روبه روی من و رها پشت سرم.
-تو رو سننه بچه پررو...به تو چه...زر زیادی بخوای بزنی حالتو جا میارم.
رها امشب کوتاه بیا نیست...با سر اشاره ای به ساغر میکند
-میخوای بشه یکی مثل این؟مثل من؟لعنتی این دختر که پاک بود .دست نخورده بود...