نوشته های بهار


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


منو با شنیدن نوت‌های پیانو، گل رز و بوی کاپوچینو، گرامافون و کلبه‌ی چوبی، آهنگای بیکلام و دریا، میتونی به یاد بیاری.
مگر اینکه، گوشاتو بگیریو چشاتو محکم ببندی.
Anything..?
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-156306-vk1hnUj

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


‏برگرد. غمهایت را جا گذاشته ای.


Репост из: 𝘽𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙬𝙤𝙧𝙡𝙙
تب بریم🥲
این پیام منو فور کنید چنلتون
منم یکی از پستاتونو فور میکنم
جوین=جوین




یه شب که آرزوهایت.. گیرد رنگ فراموشی..
آن شب، دور از تو میمیرم..
در اوج..
خاموشی.
.....




وقتی به نام تو لشکر می‌کشم، تو صف اول دشمنم نباش!


قدم های آرام، خسته و نالانم.. مرا به سمت بالکن می‌کشند. اطاعت کرده و می‌روم. روی لبه‌ی پهن بالکن، می‌نشینم..
زانوانم را بغل گرفته و به دیوار، تکیه می‌دهم..لرز خفیفی کرده و بیشتر خود را در آغوش می‌گیرم..
اینجا،
همه چیز امن و امان است.
انگار که فصل جدیدی از زندگی‌ام شروع شده باشد..
چیزی مانند قبل نیست.. آدمهای قبلی هم نیستند.. همه چیز عوض شده، و.. اتفاقات جدید روی می‌دهد.
چیزی در درونم.. می‌گوید که اینبار، خدا، طبیعت یا هرچیزی که اسمش را می‌گذاری.. برای من، پازل زندگی‌ام را خوب چیده است..
انگار، تاریکی تمام شده باشد..
به آدمها خیره می‌شوم.. از این طبقه، آنها را به خوبی میتوان مشاهده کرد.
سر و صدا و شلوغی شبهای اینجا، آرامم می‌کند..
باد ملایمی می‌وزد و موهایم را نوازش می‌کند..
به ماه خیره می‌شوم..
صدای ماوی، توجهم را به خود جلب می‌کند..
سرم را می‌چرخانم و نگاهش می‌کنم.. میویی کرده و به سمتم می‌آید
او هم مانند من، روی لبه پهن بالکن، روبروی من.. می‌نشیند..
با چشمانش، عمیق نگاهم می‌کند.
او،
انگار همیشه می‌داند چه شده و چه نشده..
نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید..
چشمانم را می‌بندم..
سرم را عقب برده، نفس عمیقی می‌گیرم..
عادت به سیگار ندارم و الان، سیگار می‌چسبد..
چشمانم را باز کرده.. در چشمان سبز ماوی، خودم را می‌بینم.. و گربه‌ام، انگار که لبخند زده باشد، به من نجوای می‌گذرد.. هدیه می‌دهد.
و من، بازهم صبوری خواهم کرد..
....
قاصدکی، از بین تاریکی شب.. در هوا.. معلق و آزاد.. حرکت می‌کند و می‌رود.
..




خواب نمی‌برد مرا
مرگ مگر اثر کند.


دریا و مرد

......
مرد.. کجا می‌روی.. کجا؟
و مرد، می‌رود
به ره خویش
و باد، سرگردان
هی میزند دوباره
کجا میروی؟
و مرد می‌رود..


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
من، مهمونش بودم..
قرار نبود مدت طولانی‌ای، بمونم.
ازش انتظار خاصی نداشتم..
اونم، بدون انتظار، منت و توقع، به من محبت می‌کرد.
شبها، توی بالکن.. پاتوقمون شده بود.
با اصرار، میرفت چای یا قهوه، می‌ریخت توی ماگ و برای جفتمون می‌آورد.
می‌گفت توی هوای سرد می‌چسبه..
و واقعا هم می‌چسبید.
می‌نشستیم روبروی هم.. طبق معمول، پاهاش رو توی بغل می‌کشید و به من خیره می‌شد..
گاهی سردم می‌شد، کت اون روی شونه هام میومد..
گاهی سکوت می‌کردیم و از شب، لذت می‌بردیم..
گاهی.. گرم صحبت کردن می‌شدم.. به رسم عادت همیشگیم، دستهام رو هنگام صحبت، توی هوا حرکت می‌دادم..تمام حواسم به حرف زدن میرفت..
اونقدری که شاید، هیچوقت نگاه خیره‌، محو و پر از حرفش به خودم رو ندیدم..!
اون شبها..
فقط آهنگای بیکلام کم داشتن..
و من،
بعد از اون.. گرمای هیچ نوشیدنی‌ای.. دیگه به تنم نچسبید..
.


Репост из: Vandalism
خب تا تابستون تموم نشده یه چالش میزارم
میتونید این پیام رو فور کنید توی چنلتون
و من با توجه به وایبی که ازتون میگیرم یه آهنگ رو با پیانو میزنم و میدم بهتون.
پرایوت ها
چند تا نکته رو هم بگم:
یک اینکه من توی پیانو زدن خوب نیستم و در حد یه چیز ساده انجام میدم
دومی هم اینه که من تمام تلاشمو میکنم یه چیز خوب ارائه بدم بدای همین فرستادن جوابای این چالش قراره طول بکشه.


‏«روزی وفا کنی که نیاید به کار من.»

‏- شهریار.




آخرین باری که به کتابفروشی رفته بودم، کتابی را دیدم
عجیب و غریب.. با صفحاتی کم و کاغذ هایی به رنگ قهوه‌ای کمرنگ..
شاید قدیمی بود.
روی جلد آن، پیانویی کشیده شده بود..
و فضای دور و بر پیانو،
مانند کافه‌ای چوبی میمانست.
اسم آن کتاب..
پیانو و کافه بود.
ورق زدم،
کاملا از کافه صحبت کرده بود..
اینکه چه می‌گذرد.. چه نمی‌گذرد..
هوای آسمان آنجا چگونه‌ است..
خانه‌ی همسایه‌ی روبرویی، چرا و چطور خالیست..
غروب آنجا، از بالکن همان کافه دیدنیست..
و در آخر..
هنگامی که صاحب کافه، به خانه بازگشت..
او را، در آغوش گرفت و شانه‌اش را بوسید.
عطرش را نفس کشید و درون خود حبس کرد..
آنجا،
کتاب تمام می‌شد.
.
کافه و پیانو..


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
هنر..
هنر را برایم، تعریف کنید..!


-


‏به قدری از همه‌چیز خسته‌ام که اگر می‌توانستم، بدون لحظه‌ای درنگ همه‌چیز را ترک می‌کردم، حتی خودم را.


به ماه خیره شو و آرزو کن.


داستایوفسکی :
ما هر کسی را طوری می کُشیم، بعضی ها را با گلوله، بعضى ها را با حرف و بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکرده ایم.

Показано 20 последних публикаций.

42

подписчиков
Статистика канала