🟣 ماهور
باشه اذیتت نمی کنم!
بوی یاس هایی که درون گلدان های سفالی بزرگ روی پله ها قرار داشت مستم کرد و او ادامه داد: مجبور به دوست داشتن نیستی عشق باید واقعی باشه نه اجباری!
پس من امشب با اولین پرواز بر می گردم تهران!
نگاهم را از یاس های درون گلدان ها گرفتم و با صدای زخمی و گلایه مند غریدم.
باشه اصلا هر طور دوست داری فکر کن!
در حالی که به صورت بغض کرده و چشم های ابری ام نگاه می کرد با تشر گفتم:
تو خودت از حالم خبر داری ولی همش می خوای اذیتم کنی!
فاصله ی که بینمان بود را با قدم کوتاهی برداشت و مقابل صورت بغض کرده ام ایستاد:
ناباورانه به حالی که داشتم خیره شد و آرام پرسید: وای خدای من چقدر لوسی تو!
یعنی ماهور قشنگ من ناراحت شد؟
بدون این که جوابش را بدهم شانه بالا انداختم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.
سرش را نزدیک گوشم آورد و تهدید وار گفت: به خدا اگه اشکات بیاد پائین من می دونم تو!
انگشتم را زیر چشمم کشیدم و در حالی که از نگاه کردن به صورتش طفره می رفتم فقط عطر خوش بویی که روی پیراهنش زده بود را با نفس عمیق درون ریه هایم فرستادم.
مچ دستم را از روی مانتو گرفت و سمت خودش کشاند باشه بابا حق با توئه!
من زیاده روی کردم.
خب یه آدم عاشق می خواد از عشقش مطمئن بشه!
حالا من هم این روزها را با تردید و دو دلی سپری می کنم تا ببینم خدا چی می خواد!
مچ دستم را از دستش کشیدم و غرولند کنان صدایش زدم.
همایون!
این چه حرفایی که می زنی!
مایوسانه نگاهم کرد.
خب دوستم نداری دیگه ماهور خانم؛ حداقل این یه مورد رو قبول کن.
نه خیر کی گفته دوست ندارم؛ خیلی هم دوست دارم.
گفتم و بعد از این اعتراف ساده و بی آرایش بهت زده نگاهش کردم که در نهایت به خواسته اش رسید باز هم از من اعتراف گرفت.
پیروزمندانه کف هر دو دستش را بهم کوبید و با صدای نسبتا بلندی پرسید: واقعا دوسم داری؟
یعنی عاشقمی؟
از صدایش عده ای که نزدیک در ایستاده بودند و می خواستند وارد حافظیه شوند متعجبانه نگاهمان کردند و من از شرم و خجالت مانند لبو قرمز شدم و ضربان قلبم اوج گرفت.
نگاهم را از صورت ذوق زده اش گرفتم و به جمعیت رو به رویمان خیره ماندم که برخی ها می خندیدند و عده ای متعجب نگاهمان می کردند.
همایون خیلی بدجنسی !
مطمئن باش اینکارت رو تلافی می کنم!
او نفس عمیقی کشید و در حالی که بلند بلند می خندید گفت: وای ماهور عاشقتم که حتی وقتی می خوای بگی دوست دارم به زحمت می گی و کلی طفره می ری!
از من یاد بگیر ببین چقدر دوستت دارم رو راحت می گم.
دوباره روی یکی از پله ها برگشت و همان وسط ایستاد و با صدای بلند گفت: آی مردم یه لحظه به حرفام گوش بدید.
همه سرجایشان ایستادند و من مثل دیوانه ها به صورتش زل زدم.
منتظر تائید کسی نماند و پرسید: به نظرتون دوست داشتن و عشق جرمه؟
یا گناهه؟
پسر جوانی که دست دختر زیبایی در دستش بود با صدای بلند گفت: نه آقا نه جرمه نه گناهه خیلی هم خوبه!
همایون تحسین برانگیز نگاهش کرد و در حالی که برایش کف می زد ادامه داد: درود بر شما.
📌 #پارت ۴۰ و ۴۱
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
باشه اذیتت نمی کنم!
بوی یاس هایی که درون گلدان های سفالی بزرگ روی پله ها قرار داشت مستم کرد و او ادامه داد: مجبور به دوست داشتن نیستی عشق باید واقعی باشه نه اجباری!
پس من امشب با اولین پرواز بر می گردم تهران!
نگاهم را از یاس های درون گلدان ها گرفتم و با صدای زخمی و گلایه مند غریدم.
باشه اصلا هر طور دوست داری فکر کن!
در حالی که به صورت بغض کرده و چشم های ابری ام نگاه می کرد با تشر گفتم:
تو خودت از حالم خبر داری ولی همش می خوای اذیتم کنی!
فاصله ی که بینمان بود را با قدم کوتاهی برداشت و مقابل صورت بغض کرده ام ایستاد:
ناباورانه به حالی که داشتم خیره شد و آرام پرسید: وای خدای من چقدر لوسی تو!
یعنی ماهور قشنگ من ناراحت شد؟
بدون این که جوابش را بدهم شانه بالا انداختم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.
سرش را نزدیک گوشم آورد و تهدید وار گفت: به خدا اگه اشکات بیاد پائین من می دونم تو!
انگشتم را زیر چشمم کشیدم و در حالی که از نگاه کردن به صورتش طفره می رفتم فقط عطر خوش بویی که روی پیراهنش زده بود را با نفس عمیق درون ریه هایم فرستادم.
مچ دستم را از روی مانتو گرفت و سمت خودش کشاند باشه بابا حق با توئه!
من زیاده روی کردم.
خب یه آدم عاشق می خواد از عشقش مطمئن بشه!
حالا من هم این روزها را با تردید و دو دلی سپری می کنم تا ببینم خدا چی می خواد!
مچ دستم را از دستش کشیدم و غرولند کنان صدایش زدم.
همایون!
این چه حرفایی که می زنی!
مایوسانه نگاهم کرد.
خب دوستم نداری دیگه ماهور خانم؛ حداقل این یه مورد رو قبول کن.
نه خیر کی گفته دوست ندارم؛ خیلی هم دوست دارم.
گفتم و بعد از این اعتراف ساده و بی آرایش بهت زده نگاهش کردم که در نهایت به خواسته اش رسید باز هم از من اعتراف گرفت.
پیروزمندانه کف هر دو دستش را بهم کوبید و با صدای نسبتا بلندی پرسید: واقعا دوسم داری؟
یعنی عاشقمی؟
از صدایش عده ای که نزدیک در ایستاده بودند و می خواستند وارد حافظیه شوند متعجبانه نگاهمان کردند و من از شرم و خجالت مانند لبو قرمز شدم و ضربان قلبم اوج گرفت.
نگاهم را از صورت ذوق زده اش گرفتم و به جمعیت رو به رویمان خیره ماندم که برخی ها می خندیدند و عده ای متعجب نگاهمان می کردند.
همایون خیلی بدجنسی !
مطمئن باش اینکارت رو تلافی می کنم!
او نفس عمیقی کشید و در حالی که بلند بلند می خندید گفت: وای ماهور عاشقتم که حتی وقتی می خوای بگی دوست دارم به زحمت می گی و کلی طفره می ری!
از من یاد بگیر ببین چقدر دوستت دارم رو راحت می گم.
دوباره روی یکی از پله ها برگشت و همان وسط ایستاد و با صدای بلند گفت: آی مردم یه لحظه به حرفام گوش بدید.
همه سرجایشان ایستادند و من مثل دیوانه ها به صورتش زل زدم.
منتظر تائید کسی نماند و پرسید: به نظرتون دوست داشتن و عشق جرمه؟
یا گناهه؟
پسر جوانی که دست دختر زیبایی در دستش بود با صدای بلند گفت: نه آقا نه جرمه نه گناهه خیلی هم خوبه!
همایون تحسین برانگیز نگاهش کرد و در حالی که برایش کف می زد ادامه داد: درود بر شما.
📌 #پارت ۴۰ و ۴۱
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری