کانال رسمی *بهناز صفری*


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


💔رمان های آنلاین
ماهور را در اینستا بخوانید
_ behnaz_safari
کتاب های چاپ شده:
💦باران عشق
💕چشم👀 انتظاران عاشق
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg
ایدی اینستا
-behnaz_safari
شعر: بهناز صفری
@safari_59

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


باید فکر کنم ببینم چطوری بنویسم که هم به سفر ما بخوره و هم جذابیت داشته باشه!
سرش را به نشانه ی تائید حرفم تکان داد و قبل از خروج از کتاب خانه نیم نگاهی به من انداخت. ولی من سرم پائین بودم و مشغول وارسی کتاب بودم. اما مکث و تعلل در خروجش و نگاه های سنگینی که روی صورتم نشسته بود را دیدم و قلبم هوری ریخت پائین!
نکنه فهمیده مجله دست منه؟
سرم را تا بالا آوردم او نگاهش را از من دزدید و از در خارج شد با خروجش نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر لب های خشک شده ام را تر کردم.
پاهای بی رمقم را سمت صندلی کشاندم تا کمی روی آن بنشینم . در ساق پاهایم احساس ضعف و در قلبم حسی از درماندگی داشتم.
واقعا اینهمه دلشوره برای یک مجله طبیعی نبود و خودم هم اینرا می دانستم اما گویا نمی توانستم بر ترس و افکار منفی و پوچم غلبه کنم.
نگاهم سمت خطاطی که روی میز بود کش آمد و چندین بار نوشته روی آنرا خواندم اما نتوانستم مفهوم آنرا در ذهن خودم حلاجی کنم.
"قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست؟"
چندین بار اینرا خواندم و به حرف هایش اندیشیدم این برای شما است بعد از خشک شدن قابش می کنم از همین جا برش دارید.
این یعنی چی؟
منظورش چی بود از این نوشته؟
احساس کردم سرم درد گرفته و رگ های کنار شقیقه ام از فشاری که برای درک این جمله به ذهنم وارد می کنم برجسته شده است. دستم را زیر چانه ام زدم و به جمله ای که مقابل رویم رژه می رفت خیره ماندم .
نمی توانم این مرد مرموز را درک کنم مثل یک جزیزه نشناخته و عجیب است که هر آن مثل پائیز رنگ عوض می کند و میان محبت و خشمش حیران می شوی.
گاهی سایه ابر بر چهره اش می نشیند و بارانی می شود و زمانی چون بهار آرام و رام. گاهی هم مثل زمستان سرد و بی روح می شود و سرمای نگاه و حرکاتش ترا منجمد می کند.
اصلا نمی توانم درک کنم از چه چیزی خوشحال از چه ناراحت می شود؟
او حتی حاضر نیست با دست خودش این تابلو را به من بدهد و می گوید بیا از همین جا برش دار اگر برای من نوشته و می خواهد هدیه بدهد بهتر نیست مثل همه ی آدم های عادی آنرا به من بدهد.
لبهایم کج شد وبلاتکلیف شانه بالا انداختم و نفسم را ز سر بلاتکلیفی فوت کردم. ولی چرا همچین جمله ای رو برام نوشته؟
مغزم برای درک این مساله همراهی ام نمی کرد و نمی تونستم از کارهایش سر در بیاورم.
"قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست؟"
بارها جمله را خواندم و به این نتیجه رسیدم که حتما تکلیف او هم با خودش مشخص نیست اما امیدوارم مساله ی عشق و عاشقی و این چیزها در میان نباشد که اصلا برای این چیزها نه آمادگی اش را دارم و نه می توانم اصلا به چنین آدم مرموز و ناشناخته ای فکر کنم.
قبل از خروج از کتابخانه مجله را از زیر قفسه ی کتاب ها برداشتم و تصمیم گرفتم دیگر پسش ندهم. قطعا از تمام دنیا یک عکس از همایون به من می رسد. از تمام خواستن و داشتنش می توانم عکسی از او داشته باشم تا جای تمام نداشتن ها و دلتنگی هایم را با یک عکس پر کنم.
کلمات مصاحبه اش را بارها و بارها خواندم و آه کشیدم.
حالا شب ها قبل از خواب عکسش را داشتم که نگاهش کنم و به خواب بروم.
احساس می کردم آن نگاه شفاف و روشنش قلبم را خط خطی می کند تا تمام ادمها و عشق های دنیا را پس بزنم.
لبخند محوی که سوک لبش نشسته بود به جانم اتش می زد و اشک را مهمان چشم هایم می کرد.
بی او چقدر همه دنیا تاریک و بی هوا است!
آه خدای من!
فردای آنروز از سر کنجکاوی به کتاب خانه سر زدم و دیدم آقای زند خطاطی دیروز را قاب کرده و همانجا روی میز قرار داده تا برش دارم و روی کاغذی با همان خط زیبا نوشته تقدیم به "بانو ماهور" .
نگاهم بین تابلو و نوشته عجیبش و کلمه ی "بانو ماهور" در رفت و آمد بود و حسی غریبی به قلبم چنگ می انداخت. بین برداشتن و بر نداشتنش تعلل داشتم و نمی دانستم اگر بردارم با خود چه فکری می کند؟ یا اصلا اینکارم چه معنا و مفهومی خواهد داشت ؟
اما شاید اگر بر نمی داشتم اینرا به حساب بی احترامی می گذاشت در حالی که تردید به جانم چنگ می زد آنرا از روی میز بر داشتم و رو به روی صورتم نگه داشتم.
باز خاطرات همایون و تابلو های خطاطی که به یکدیگر هدیه داده بودیم به قلبم چنگ زد. او چقدر به خطاطی علاقه داشت و از این که خط خوبی نداشت ناراحت بود.
چقدر این حس دلتنگی آزار دهنده بود. دلم می خواست تابلو را روی زمین پرت کنم تا هزار تکه شود من دلم می خواست فقط از همایون هدیه بگیرم نه ز هیچ مرد دیگری!


📌 #پارت ۵۷
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


قلبم چون پرنده ای کوچک که در در دست صیادی اسیر شده باشد تپیدن گرفته بود و بر دیواره های قلبم به شدت ضربه می زد. از استرس و فکرهایی که ممکن بود در سر آقای زند شکل بگیرد حالم دگرگون شد ه بود و تمام تنم می لرزید.
نگاه پر تشویشم را سمتش پر دادم تا کارم را توجیح کنم و بگویم فقط می خواستم مطالعه اش کنم اما چه دروغ بزرگی من آنرا به خاطر عکس و مصاحبه ی همایون دزدیده بودم.
وای دزدی خدای من!
نفسم را با استیصال " ها " کردم و به خودم جرات داده و نگاهش کردم اما دیدم او پشت به من سمت میزش رفته و وسایل خشنویسی اش را از روی میز جمع آوری می کند.
با دیدن این صحنه گویا از جنگ رو در رو با دشمنی نیرومند فرار کرده باشم نفس عمیقی کشیدم و با نوک پایم مجله را زیر قفسه ی کتاب ها هل دادم. قلبم از تپش بی امان و ترسیده کمی آرام گرفت اما هنوز رنگ و رویم پریده بود و دست هایم می لرزید.
بدون این که نگاهم کند مرکب و قلم های خطاطی را سرجایش قرار داد و در همین حین گفت: این برای شما است بعد از خشک شدن قابش می کنم بیایید از همین جا برش دارید.
بی اختیار رنگ نگاهم تغییر کرد و چشم هایم سمت او دو دو زد.


تی شرت گشاد کاربونی بر تن داشت و شانه هایش را به درون جمع کرده بود همیشه همین گونه بود و کمتر دیده بودم صاف بایستد و نگاهش به رو به رو باشد.
انگار همیشه نگاهش را می دزدید و حرف هایش را غیر شفاف در لفافه می زد.
درست برعکس همایون؛ همیشه صاف می ایستاد و نگاهش مستقیم و پر از معنا بود. رک حرف می زد و هیچ چیز را در دلش نگه نمی داشت. زیرا اعتقاد داشت حرف را باید به زبان آورد تا طرف مقابل حست را بفهمد.
آب دهانم را قورت دادم و با نوک زبانم لب های خشک شده ام را تر کردم و زمزمه وار ممنونی گفتم .
او باز بدون هیچ نگاه یا عکس العمل خاصی ادامه داد:
این کتاب رو حتما قبل از سفر مطالعه اش کنید. درباره ی زندگی نامه سعدی هستش. توی مسافرت یه چند تا کنفرانس و جلسه درباره سعدی و جایگاه او هستش که توسط یکی از دوستای صمیمی و قدیمی ام برگزار می شه؛ فکر کنم توی این سفر نامه ای که می خواید بنویسید کمی هم به زندگی سعدی بپردازید بد نمی شه!
البته من که در نوشتن هیچ تبحری ندارم و اینرا به شما واگذار می کنم ولی دیشب که با دوستم حرف می زدم بهم پیشنهاد داد حتما توی سفر نامه چنین مطالبی هم گنجانده بشه!
تا آن لحظه که از استرس مجله ای که پنهان کرده بودم به کتاب حتی نگاه هم نکرده بودم سرم را پائین گرفتم و نگاهی به کتابچه ی کوچکی که دستم بود انداختم و دیدم کتابی حدود صد صفحه ای با عنوان زندگینامه سعدی با عکسی از سعدی است. صفحات آنرا ورق زدم و پاسخ دادم چشم حتما!

📌 #پارت ۵۶
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


دستپاچه گفتم: سلام !
ببخشید نمی دونستم اینجا تشریف دارید!
لبخند نیم بندی روی صورت پر از ریش سیاهش نشست و نیم نگاهی به سرتاپای هراسانم انداخت .

لحنش آرام و عجیب بود و احساس می کردم می داند زیر شال من چه چیزی نهفته است.
نه بفرمائید!
من داشتم خطاطی می کردم می خواستم تمومش کنم.
اگر مزاحم هستم بروم بعدا میام!
نگاه بلاتکلیفم را سمتش دادم و تازه فهمدیم مرکب و قلم در دست دارد و روی کاغذ خطاطی می کند.
پس تمام این تابلو خط ها کار خودش بود.
عجب خط زیبایی دارد!
بی اختیار سمت کتابخانه قدم برداشتم تا کتابی بردارم و بفهمانم که برای برداشتن کتاب به آنجا رفته ام و در همین حین گفتم: چه خط زیبایی دارید!
ریتم قلبم ناآرام بود و خودم را مشغول تماشای کتاب ها و تابلوهای کوچک خطاطی نشان دادم و او در پاسخم گفت: ممنون؛ خیلی وقت بود فرصت نکردم تمرین کنم.

یکی از کتاب های الیف شافاک که مشخص بود تازه خریداری شده را برداشتم و نگاهی به آن انداختم.
از جایش بلند شد و در حالی که به کتابی که در دستم بود نگاه می کرد گفت: "ملت عشق" کتاب خیلی خوبیه توصیه می کنم حتما بخونید درباره ی زندگی نامه مولانا است.
به زحمت لبخند زدم و استرسم را پشت نقاب لبخند پنهان کردم تا متوجه نشود چه حال خرابی دارم.
بله حتما!
البته بعد از برگشتن از سفر باید بخونم تو این یکی دو روز فرصت نمی کنم.
او برای اولین بار چند قدم سمتم برداشت و نزدیکم ایستاد نمی دانم از استرس مجله ای که پنهانش کردم بود یا این که برای اولین بار سمتم قدم برمی داشت چنین حسی داشتم.
پاهایم شل شده بود و دست هایم می لرزید. احساس می کردم به لکنت زبان افتده ام و هر ان قالب تهی می کنم و همه چیز بر ملا می شود.

احساس می کردم گنج بزرگی را دزدیده ام در حالی که فقط یک مجله بود. همین و بس!
اما این حال غریب و ناشناخته چه بود که به جانم افتاده بود. چرا اصلا از اول نگفتم دست من است و می خواهم بخوانمش!
صدایش از پشت سر تنم را لرزاند البته من پیشنهاد می کنم چند تا کتاب همراهتون بیارید که در فرصت های بیکاری بخونید!
بالاخره اونجا لحظاتی پیش میاد که بیکارباشید و ممکنه حوصله تون سر بره!
با یک دستم مجله را زیر شالم نگه داشته بودم و در دست دیگرم کتاب ملت عشق بود نمی دانستم چطور باید آنرا اینجا بگذارم؟
اما اینکار دیگر ممکن نبود زیرا او اینجا بوده و قطعا دیده که مجله اینجا نیست.
در سکوت فقط به حرف هایش گوش می دادم و چشم های سرخ و ترسیده ام را بیهوده به قفسه ی کتاب ها دوخته بودم .
او قدمی دیگر برداشت و نزدیک قفسه ی کتاب ها ایستاد جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم که در همین حین کتاب دیگری سمتم گرفت و گفت: به نظرم این هم کتاب خوبی هستش می تونید با خودتون بیارید.
کتاب سمتم گرفته شده بود و من نمی دانستم آن لحظه باید چه عکس العملی نشان بدهم و با کدام دستم کتاب را از او بگیرم.
نگاه پرتردید و بلاتکلیفم به دستش بود که به سرعت کتاب "ملت عشق" را سر جایش گذاشتم و کتابی که سمتم گرفته شده بود را گرفتم.
اما در همین لحظه نوک مجله به شالم گیر کرد و شال از سرم افتاد و من برای این که شال را دوباره روی سرم بکشم دستپاچه شدم و مجله از دستم روی زمین افتاد و به همراه آن قلبم از سینه کنده شد.


📌 #پارت۵۵
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


طوبی خانم سریع غذا را کشید و روی میز گذاشت و باز هم مثل روزهای گذشته غذای آقای زند را درون سینی گذاشت تا او روی میز ناهار خوری درون سالن غذایش را بخورد.
داشتم به ظرف غذای آقای زند نگاه می کردم و باز هم به این می اندیشیدم که او چرا هیچ وقت با ما غذا نمی خورد که صدایش از پشت سر حواسم را پرت کرد.
طوبی خانم این مجله ی منو ندیدی؟
داشتم می خوندمش نمی دونم کجا گذاشتمش؟
چشم هایم از نگرانی گشاد شد و قلبم به تاپ تاپ افتاد.
وای خدای من چکار کرده بودم؟
نکنه بفهمنن و آبروم بره!
طوبی خانم سمت سالن رفت و اطراف مبل ها و میز عسلی ها را نگاه کرد و مایوسانه پاسخ داد: آقا اینجا هم نیست با خودتون کتابخونه نبرید؟
آقای زند مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: نه فکر نمی کنم!
داشتم همین جا می خوندمش!
زن بیچاره بی خبر از همه جا کل سالن را وارسی کرد و ناامید سمت آشپزخانه برگشت و دوباره با سینی غذای سمت او برگشت.

آقا حالا غذاتون رو میل کنید یه وقت سرد نشه من براتون پیدا می کنم شاید بردید کتابخونه یادتون رفته!
صدای عقب کشیدن صندلی ناهار خوری را شنیدم و فهمیدیم او سرجای همیشگی اش نشست و با صدای نسبتا بلندی، شاید برای این که منهم بشنوم گفت: آخه توی مجله آدرس و محل کنفرانسی که قراره بریم نوشته شده بود.
طوبی خانم آهانی گفت و امیدوارانه گفت: بعد از غذا پیداش می کنم. گم که نمی شه آقا خیالتون راحت!
دختر غذات سرد شد چرا پس نمی خوری؟
منتظرشدم شما هم بیایید با هم غذا بخوریم.
او نیم نگاهی به من انداخت و پرسید: ماهور جون شما مجله ی آقا رو ندیدید؟
رنگ از صورتم پرید و نفس درسینه ام حبس شد. نگاه دستپاچه ام را سمتش کشیدم و با صدای که از ته چاه در می آمد گفتم نه!
او غذایش را کشید و تا ته خورد اما من غذا از گلویم پائین نمی رفت و دلهره به قلبم چنگ می زد با خودم فکر کردم زودتر بروم و مجله را در کتابخانه بگذارم تا بیش از این آبرو ریزی نشده!
ظرف غذای نیمه خورده ام را در سینگ ظرفشویی گذاشتم و گفتم: ممنون طوبی جون و به سرعت از آشپزخانه خارج شدم.
مجله را از پشت کتاب هایم برداشتم فکرش را نمی کردم مجبور باشم به این زودی پسش بدم زیرا اصلا دلم نمی آمد آنرا پس بدهم بار دیگر به عکسش نگاه کردم و تردید به جانم چنگ زد.
وای که چقدر دلتنگش بودم.
نگاه شوریده و لیلی وارم را به عکسش دوختم. به لبخند محو روی لبهایش و به چشم های براق و نافذش که جانم را می گرفت.
به قد بلندش نگاه کردم و به موهای مرتب و لختش چشم دوختم. چقدر دلم می خواست انگشتانم میان موهایش به حرکت درآورم و نوازشش کنم.
از فکری که به سرم زد شرمی روی صورتم نشست اما نتوانستم خودم را کنترل کنم و اهسته روی عکس بوسه زدم.
می خواستم مجله را سرجایش بگذارم و پسش ندهم.
اما یادم افتاد او در مجله دنبال آدرس محل کنفرانس می گردد. با خودم گفتم مجله را سر جایش می گذارم بعد که کارش تمام شد باز هم برش می دارم. او بعد از تمام شدن مطالعه مجله ها آنها را در کتابخانه آرشیو می کند.
با این خیال مجله را زیر شالم پنهان کردم تا در راهرو اگر با او برخورد داشتمآانرا در دستم نبیند.
به سرعت سمت کتابخانه رفتم و در را باز کردم اما در کمال تعجب دیدم او آنجا پشت میز نشسته است.
عرق روی پیشانی ام شبنم زد و از هیجان و ترس قلبم به تپش افتاد. مجله را همانطور محکم زیر شالم نگه داشتم و با نگاهی عجزآلود و درمانده نگاهش کردم.

📌 #پارت ۵۴
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


علاقه مندان به آثار خوشنویسی می توانند در کانال استاد مهدی پور آثار ایشان را ببینند و از تخفیفات ویژه این آثار ارزشمند استفاده کنند.

@khoshnevisi_shop


Репост из: ماهور
شرمنده؛ طوبی جون زحمت های مهگل افتاده گردن شما!
شما زیادی مهربونید منو تنبل کردید.
یک دفعه نگاهم روی صورت بغض آلود طوبی ثابت ماند که اشک های غلتان زیر چشمش را پاک می کرد.
قلبم از نگرانی و هراس به تپش افتاد و به سرعت از جایم بلند شدم و با صدای مرتعش پرسیدم:
چیزی شده طوبی جون؟
نکنه واسه مهگل اتفاقی افتاده؟
داشتم سمت خروجی آشپزخانه خیز برمی داشتم که طوبی خانم با صدای بغض آلود گفت: نترس دخترم!

مهگل چیزیش نشده؛ آقا گفت چند روز دیگه می رید سفر دلم گرفت عاجزانه و غمگین نگاهم کرد و ادامه داد: کاش می شد مهگل رو نبرید به خدا من حواسم بهش هست.
با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشیدم و به چشم های سرخ شده طوبی خیره ماندم که به زور خودش را کنترل می کرد تا های های گریه نکند.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و کمی فشار دادم.
وای طوبی جون اینطوری نکن ترو خدا؛ ترسیدم.
طوبی یک دستمال کاغذی برداشت و حینی که اشک هایش را پاک می کرد غصه دار گفت: انقدر به این بچه عادت کردم که یه ساعت نیست دلم می گیره وای به حال این که چند ماه نباشه!
مستاصل نگاهش کردم و دلم برای دل مهربانش سوخت.
مهربانانه نگاهش را سمتم پاشید و ادامه داد: به خدا دلم واسه شما هم تنگ می شه ولی این تحفه خانم سر پیری بدجور اسیرم کرده!
راست می گفت دلبستگی چیز غریبی است و گاهی وقتها اصلا نمی دانی کی و کجا دلبسته می شوی و دیگر بریدن و ندیدن سخت ترین کار دنیا می شود.
کاش در دنیا کسی بلد بود زخم تنهایی را ببندد قفل اسارت و وابستگی را از پای دل باز کند.
کاش می توانستیم آنطور که دلمان می خواهد خاطره هایمان را بنویسیم و آینده مان را ترسیم کنیم. اما چه سود که این آرزوی بشریت هیچ وقت تحقق نمی یابد و هیچ علم و قانونی نمی تواند گذشته ات را تغییر دهد.
هنوز دستم روی شانه ی طوبی خانم بود و دلداریش می دادم که آقای زند با قدم های مستحکم از پله ها پائین آمد و بدون این که نگاهی به آشپزخانه بیاندازد سمت همان مبلی که نشسته بود رفت.
قلبم داشت از سینه کنده می شد و دلهره به وجودم چنگ می زد.


📌 #پارت ۵۳
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


Репост из: ماهور
افکار منفی و مزاحم قلبم را نشانه گرفته بودند اما بیش از همه چیز وجدان زخمی و بغض تلنبار شده در گلویم بود که آزارم می داد. بغضی که سال ها در سینه ام گره خورده بود و هر بار به یک دلیلی نمی توانستم خودم را سبک کنم.
آخرین باری که سخت گریستم بعد از سالگرد فوت ماهرخ بود که تمام درد ها و غصه هایم را روی سنگ مزارش جا گذاشتم و بعد از آن فرصتی برای گریه کردن پیدا نکردم.
فقط با زندگی جنگیدم تا مهگل را حفظ کنم، برای داشتن و به ثمر رساندن او از هیچ تلاشی فرو گذار نکردم.
اما حالا که به دور از کابوس لعنتی پدرام هستم و می توانم آسوده زندگی کنم خاطرات همایون نفسم را بند آورده و مجال خوب زندگی کردن را به من نمی دهد.
گویا حالا که از فرار و گریزها رها شده ام و در گوشه ی دنجی از دنیا به آسودگی رسیده ام خاطرات عاشقانه و وجدان زخمی ام بیدار شده اند . دیگر فکرم تحت فرمانم نیست و دلم به ساز خودش می رقصد.
بارها مصاحبه ی او را خواندم و عکسش را نگاه کردم. صورتم از غصه ی نداشتنش چروک شده بود و دل زخمی ام بدون او بوی نا می داد. بوی غربت و دلتنگی، بدون او اصلا در این قصرِ پر از آرامش هم تنها و غمگینم.
احساس می کردم بار دیگر با دیدن دوباره اش رستاخیزی در قلبم به پا شد تا به من یادآوری کند بی او و بی عشقش سامانی ندارم.
قرار ندارم!
دوباره انگارهای ذهنی ام به چپاول رفت. این فکر که باید او را فراموش کنم و به زندگی جدیدم برسم مرا به سخره گرفت و نهیب زد که ماهور خانم بدون همایون هیچ جای دنیا آرام نیستی.
گوشی موبایلم با ویبره ی ضعیفی تکان خورد و من متوجه شدم برایم پیامک آمد.
"خانم ماهور
بلیط سفر آماده است و اولین مقصد ما سمت کشور ترکیه است لطفا برای سفر آماده باشید".
چشمی برایش فرستادم و مجددا پیامک را خواندم.
از کلمه "خانم ماهور" متعجب شدم زیرا او تا حالا مرا به اسم کوچیک نخوانده بود چه در ایمیل و پیامک چه به صورت رو در رو؛ نمی دانستم این را به حساب این بگذارم که می خواهد قبل از سفر با من کمی صمیمی تر شود یا این که می خواهد عصبانیت صبح را جبران کند.
هیچ نتیجه گیری از رفتارها و عکس العمل های او نداشتم. هنوز برایم ناشناخته و عجیب بود و نمی توانستم رفتارها و کارهایش را قضاوت کنم.
مجله را پشت کتاب های دیگرم پنهان کردم تا هر زمان که دلتنگش شدم آنرا بردارم و نگاهش کنم.
نمی دانم اینکارم نامش دزدی بود یا نه؟
اما هر چه بود من یک عاشق بیچاره بودم که از دلتنگی و بیقراری دست به چنین کاری زده است.
طوبی خانم زنگ زد که برای خوردن ناهار بروم پائین؛ اما به قدری از رفتار صبحم شرمنده بودم که اگر مجبور نمی شدم تا شب و حتی فردا از اتاقم خارج نمی شدم.
اما مجبور بودم بروم، وقتی از اتاقم خارج شدم نظری به راهرو انداختم که با آقای زند برخورد نکنم.
وقتی نگاهم را در راهرو چرخاندم متوجه شدم در کتابخانه نیمه باز است و این یعنی این که شاید آقای زند آنجا باشد؟
بدون این که معطل کنم پله ها را پایین رفتم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
طوبی خانم تنها بود و صدای مهگل هم نمی آمد.
طوبی جون مهگل کجا است؟
انقدر تو باغ با آقا بازی کرد و ورجه ورجه کرد که روی مبل خوابش برد. منم یه پتو انداختم روش بخوابه؛ البته قبل از خواب غذاش رو دادم خورد.
پوفی کردم و پشت میز ناهارخوری نشستم. دلگرمی من به طوبی خانم و مراقبت های او باعث شده بود کمی از مهگل غافل شوم .


📌 #پارت۵۲
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


این هم رونمایی از کتاب جدیدم.


دیگر قلبم توان نداشت و احساس می کردم از تپش افتاده و جانی در بدن ندارم.
به اطرافم نگاه کردم هیچ کس در سالن نبود. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مجله را بردارم و با خودم به اتاقم ببرم.
گویا گنج بزرگی پیدا کرده بودم و نمی خواستم از دستش بدهم. مجله را زیر شالم پنهان کردم و به سرعت پله ها را بالا رفتم و در اتاقم را بستم.
نمی دانستم از این که در یک روز دو بار او را به صورت اتفاقی می دیدم و رد و نشانی از او پیدا کرده بودم خوشحال باشم یا ناراحت؟
ناراحت از این که نمی توانم هیچ وقت او را داشته باشم و فقط باید دورا دور او را ببینم و شاهد موفقیت ها و خوشبختی اش باشم و خوشحال از این که بالاخره بعد از پنج سال نشانی از او یافتم.
گمشده ام پیدا شده بود و این بهترین معجزه ی الهی بود.
قلبم به تپش افتاده بود و حال خودم را نمی فهمیدم. مجله را در دست گرفتم و کلماتی که به انگلیسی نوشته شده بود را با ولع می خواندم .
از مصاحبه ای که با این مجله ی خارجی کرده بود متوجه شدم همان سالی که من رهایش کردم او هم بیشتر روزهای زندگی اش را خارج از ایران سپری کرده و دیگر در دانشگاه تدریس نمی کند.
اشک روی گونه های بی تابم شره می کرد. من چه بلایی سر عزیزترین موجود زندگی ام آورده بودم؟
من که در تمام روزهای زندگی ام پس از آشنایی با او عاشق و بی قرارش بود اما این روزگار لعنتی چه بلایی بر سرم آورد که چنین تصمیم ناعادلانه ای گرفتم و خودم و شاید او را تباه کردم.
مشت گره شده ام را بارها روی تخت کوبیدم تا از دردی که به قلبم چنگ می زند کاسته شود. سرم را روی بالشت گذاشتم تا هق هق گریه هایم را کسی نشنود. این درد و تنهایی دیوانه ام می کرد، من اینهمه سختی و تنهایی طی 5 سال گذشته کشیدم اما او فقط درد دوری از من را تحمل کرده است.
با حسی زنانه دوباره به عکسش نگاه کردم تا ببینم آیا در دستش حلقه ای دارد که نشان دهنده ی متاهل بودنش باشد یا نه؟
در هیچ کدام از انگشتان دستش حلقه نبود نفس عمیقی کشیدم اما هنوز دلم آرام نبود. از کجا معلوم شاید در تمام این سفرهایی که به نقاط مختلف دنیا می رود با کسی آشنا شده؛ شاید دختری پیدا شده که بار دیگر دل او را ببرد و شیفته اش کند.

📌 #پارت۵۱
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


حسش نکردم و او تمام حالت ها و اشک های مرا دید.
نگاه شرم زده ام را سمتش کشیدم چیزی در رفتارش بود که تا حالا ندیده بودم. عصبی و سرد نگاهم کرد و با کنترل تلویزیون را خاموش کرد تا من نتوانم ادامه ی حرف های همایونم را بشنونم.
او که عزیزتر از جانم بود را نبینم عاقبت این بیقراری و دلتنگی مرا به رسوایی کشاند.
وقتی صفحه ی تلویزیون سیاه شد او کنترل را روی مبل پرتاپ کرد و سمت پله های طبقه ی بالا رفت.
چنان شتاب زده و عصبی اینکار را کرد که قلبم از درد فرو ریخت و تنم یخ کرد. چنین عکس العملی را از او ندیده بودم و دلیل اینهمه عصبانیت را نمی فهمیدم.
یادم افتاد در داستانم از همایون نام برده ام . با یادآوری این مطلب انگشتانم را روی پیشانی یخ کرده ام کشیدم و لبم را زیر دندان گزیدم.

ای وای خدایا ؛ یعنی متوجه این مساله شد.
آخ که آبروم رفت.
چرا اسامی رو واقعی نوشتم. کاش از اسم های مستار استفاده می کردم. چرا اینهمه بی عقلی کردم و داستان زندگی ام را دادم صاحب کارم بخواند و سر از قضیه در بیاورد.
دلم می خواست کنترل را بردارم و بار دیگر تلویزیون را روشن کنم و به صفحه آن چشم بدوزم اما از این کار شرم کردم و در حالی که خودم را جمع و جور می کردم تا از روی زمین بلند شوم دیدم گل سرخی که دستم بود و با خودم آورده بودم از هیجان میان دست هایم له شده و روی زمین ریخته است.
اما پاهایم چنان ناتوان شده بود که نمی توانستم قدم بردارم و حتی شرم اجازه نمی داد به آشپزخانه نزد طوبی خانم و مهگل بروم.
واقعا باید به آنها چه بگویم؟
چه توجیهی برای این حالم وجود دارد و با چه حرفی می توانم کار عجیب خودم را خوب تعبیر کنم.

فقط کسی که عاشق بوده باشد حالم را می فهمید.
سمت مبلی که آقای زند روی آن نشسته بود رفتم تا کمی آنجا بنشینم و انرژی و توان از دست رفته ام را جمع کنم.
روی مبل نشستم و سرم را میان دست هایم گرفتم. به سختی جلوی اشک هایم را گرفته بودم تا فرو نریزد و بیش از این رسوایم نکند.
دستی روی شانه ام نشست. سرم را بالا آوردم. طوبی خانم لیوانی آب به دستش بود و مهربانانه و یا شاید از روی ترحم و دلسوزی نگاهم می کرد.
لیوان را از دستش گرفتم و لاجرعه و بدون نفس گرفتن نوشیدم.
کمی نگاهم کرد. حسرت و دردی در نگاهش بود و احساس می کرد عمق درد و اندوه مرا می فهمد.
بدون هیچ حرفی از کنارم دور شد و مرا با دردهایم تنها گذاشت.
این زن چقدر خوب شرایطم را درک می کرد و خوب می فهمید حالم را.
احساس می کردم همه چیز را می فهمد و درک می کند و از درک بالایش هست که مرا توبیخ و سرزنش نمی کند و نمی گوید دختر جان مگر آدم پیش صاحب کارش این کارها را می کند؟
اینگونه وا می رود و نقش زمین می شود؟
با یادآوری صحنه های دقایق قبل حالم منقلب شد و تنم از رفتارهایم به لرزه در آمد.
بی اختیار از سر حس کنجکاوی نگاهم را به مجله ی خارجی که آقای زند می خواند انداختم و آنرا برداشتم.
صفحاتش را ورق زدم و با دیدن عکس بزرگ همایون در صفحات میانی مجله خشکم زد. او کت و شلوار سرمه ای و پیراهن زرشکی بر تن داشت و در سالن بزرگی که مشخص بود ایران نیست نشسته بود.


📌 #پارت ۵۰
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


روی نیمکت چوبی نشستم و شالم را روی نیمکت رها کردم. موهای بلند و سیاهش را دست نسیم سپردم تا با دست و دلبازی نوازش کند و شانه بر آنها بکشد.
چندین بار نفس عمیق کشیدم و سرم را به پشتی نیمکت تکیه دادم.

از میان شاخ و برگ درختان به نور طلایی خورشید که از بین برگ ها عبور می کردند چشم دوختم و نفس های عمیقم را در نسیم ملایم صبحگاهی رها می کردم.
نسیم با هر وزش خود گونه هایم را نوازش می کرد و من بیش از پیش دلتنگ و بیقرار همایون بودم.
یادآوری خاطرات شیراز بار دیگر حالم را تغییر داده بود از دلتنگی و بیقراری احساس می کردم از قلبم شراره های آتش بیرون می زند و جان خسته ام را می سوزاند.
چشمهای نمناک شده بود و های های گریه در سینه ام هوس فرو ریختن داشت.
چقدر دلم شانه ای برای گریستن و همدردی می خواست!
چقدر محتاج دست های مردانه ای بودم تا مرا از بین این خاطرات بیرون بکشد و به جانم آرامش دهد!


اما خاطره هایش هر روز و هر روز به ذهنم سرک می کشند و نمی گذارند حتی یک روز بی یاد و خاطره ی همایون سر کنم.
آهی از ته سینه ام بیرون آمد و چند بار نفسم را در هوا فوت کردم و از جایم بلند شدم. گلیپس را که کنار شالم روی نیمکت قرار داده بودم برداشتم تا موهای بلندم را زیر آن جمع کنم و شالم را روی موهایم که مثل شب سیاه بود بکشم. اما تا دستم سمت موهایم رفت چیزی را زیر انگشتانش حس کردم.
با دلهره موهایم را روی شانه ام انداخت و چشمم به شاخه گل سرخ لای موهایم افتاد چند برگ درخت هم به موهایم چسبیده بودند.
نفس در سینه ام بیقرار شد هراسان سرم را چرخاند با دقت به اطرافم نگاه کردم هیچکس آنجا نبود نه ردی، نه صدایی و نه کلامی، حتی هیچ صدای پایی را هم نشنیده بودم.
قلبم لحظه ای ناقوس وار به صدا در آمد و نفس در سینه امگره خورد. فقط همایون از این کارها می کرد و بدون او هیچ فردی نمی توانست اینگونه عاشقانه رفتار کند.
نگاهم را سمت درختی که زیرش نشسته بودم بالا گرفتم برگ های همان درخت روی موهایم جا خوش کرده بودند اما این گل سرخ تازه چگونه روی موهایش نشسته و ساقه ی آن به تار موهایم گره خورده بود.
شاخه گل را از موهایم جدا کردم و نگاه متفکر و پرسشگرم روی برگ های تازه و سرخ آن ثابت ماند.
احساس می کردم تمام کائنات و دنیا دست به دست هم داده اند تا خاطرات همایون را یک بار دیگر در جایی متفاوت برایم تداعی کنند.
شاید دنیا می خواهد یادم نرود روزی عاشق مردی بودم و با جبر همین روزگار و از سر اجبار ترکش کردم.
من رفتم برای خوشبختی او، اما یاد و خاطراتش در تمام سلول های تنم، در ذهنم و در خیالم نقش آفرینی می کند.
مردی که برایم بهترین و هیجان انگیز ترین روزهای زندگی ام را رقم زده بود.

مردی که دیگر بعد از او زندگی برای بی ارزش شد و دلتنگی اش هر روز به قلبم چنگ می اندازد.
عصبی دست انداختم و شالم را چنگ زدم و روی سرم انداختم . بغض سنجاق شده زیر گلویم را بلعیدم تا وقتی وارد خانه می شوم کسی متوجه غم بزرگ و بی پایان در نگاهم و در صورت مچاله شده ام نشود.
مهگل با نشاط سمتم دوید و در حالی که دست هایش در هوا رها بود خودش را در آغوشم رها کرد.
مامان عمو می گه می خواد ما رو ببره مسافرت؛ یه مسافرت طولانی تا کلی بهمون خوش بگذره!
پس روز موعود نزدیک شده بود. روز رفتن و ماجراجویی!
شاید با رفتن و دور شدن از این خاطره ها کمتر بهش فکر کنم و آرامش بیشتری داشته باشم.


داشتم سمت آشپزخانه می رفتم که چشمم به آقای زند افتاد که روی مبل راحتی در سالن بزرگ خانه نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد.
در دستش هم یکی از مجله های خارجی بود که حینی که تلویزیون می دید صفحات آنرا هم ورق می زد و به صفحاتش نگاه می کرد. سلام دادم و او بدون این که برگرد و پشت سرش را نگاه کند پاسخ سلامم را داد.
چند قدم سمت آشپزخانه برداشته بودم که صدایی که از تلویزیون شنیدم پاهایم را روی زمین میخکوب کرد و نگاه ترسیده ام سمت صفحه ی تلویزیون کش آمد.
من همایون کیانی هستم، جهانگرد و استاد دانشگاه که در حال حاضر برای انجام یک پروژه ی تحقیقاتی به یونان آمده ام.
قلبم داشت از حرکت می ایستاد و نفسم بالا نمی آمد. بدون این که حال خودم را بفهمم سمت تلویزیون کش آمدم و رو به روی صفحه بزرگ تلویزیون ایستادم.

با چشم های گشاد شده و هیجان زده به صورت زیبا و دلنشینش زل زدم.
چهره اش تغییر نکرده بود. همان صورت مهربان، همان چشم ها و همان لبخندهای گاه و بیگاه، قلبم داشت پاره پاره می شد و اشک بر پهنای صورتم می غلتید.
او داشت از کارهایش می گفت و از اهدافی که در پیش گرفته و من بدون این که کلماتش را واضح و دقیق بشنوم فقط صدایش را می شنیدم.


📌 #پارت ۴۹
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


من نگویم که به تقدیر دلم گوش کنی
همه ی درد من این است فراموش کنی

دل من شهره دلتنگی چشمت شده است

نور چشمم به غمت، گر چه تو خاموش کنی

زده باران و غمت باز که ابهام من است
نکند بر سر این کوی, غزل نوش کنی

در گذرگاه زمان چله ی غم در راه است
غم دلتنگی ما را چه سبب گوش کنی

فرصت بودن ما در بر دل اندک بود
عقل میگفت که باید قدحی نوش کنی

این قدح های جهان باده ی بی عاری ما است
بهتر آن است که بر حرف دلت گوش کنی

دیده و دل همه خواهان تو هستند ولی
عقل گوید چه سبب زود فراموش کنی

بداهه ۱۷ آذر


صفحه ی اول کتاب را باز کردم نوشته بود.


همیشه بخند
لبخندت را دوست دارم
مخصوصا وقتی برگه های این کتاب را بو می کنی
لبخند بزن!
من به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم کتاب را بوئیدم بوی کاغذ می داد بوی عطر او را، عطر دست هایش را؛ چند بار نفس عمیق کشیدم و این عطر مست کننده را بوئیدم و حظ بردم.
عطرش را در وجودم حل کردم من دیگر من بدون او و عطرش نمی توانستم لحظه های زندگی ام را سپری کنم.
همین طور که در عالم عاشقانه های خودم بودم آرام دستم را گرفت و پشت دستم را بوئید و روی گونه اش گذاشت. از خجالت سرخ شدم و نفسم بند آمد.
احساس می کردم دستم را درون کوره ی داغی گذاشته ام که هم او می سوزد و هم من؛ بهت زده نگاهش کردم نفس در سینه ام گره خورده بود که زمزمه وار گفت: ماهور همیشه برام بمون!
در هر شرایطی!
من بی تو هیچ معنا و مفهومی ندارم.
قلبم هزار پاره شد و شرم زده پاسخ دادم: منم بی تو نمی تونم همایون!
بی تو می میرم.
خدا نکنی الهی همیشه زنده باشی و منم کنارت.
لبخند زدم و عمیق نگاهش کردم.


اما من قولم را شکستم و رهایش کردم.
رهایش کردم و بی او هنوز هم نفس می کشم و زنده مانده ام.
بی او روی زمین راه می روم، کار می کنم و مهگل را بزرگ می کنم.
اما بی او روحم، عشقم و تمام جوانی ام رو به نابودی است بی او من فقط با تن خسته زنده ام. من زنده ام اما زندگی نمی کنم.
مگر بی عشق هم می شود زندگی کرد.
مگر می شود بی عشق و دور از او شاد بود و شاد زیست. عشق فراموش نشدنی است حتی اگر مجبور به ترکش شوی.
آقای زند به آخرین خط که رسید چشم هایش مرطوبش را بست و آهی که در سینه اش گره خورده بود را بیرون فرستاد و به ماهور فکر کرد.
به این که عاشق اوست و با جان و دل دوستش دارد.


زمان حال
هر بار که قسمت های هیجان انگیز رمانم را می نوشتم قلبش هزار تکه می شد و بیش از روزهای دیگر دلتنگ و بیقرار همایون می شدم.
همایون نت زندگی ام شده بود و تمام روز و شب هایم با یاد او معنا پیدا می کرد.
وارد محوطه ی سرسبز باغ شدم چندین بار نفس عمیق کشیدم و مانند روزهای قبل به انتهای باغ رفتم. جایی که هیچ کس نباشد و من لحظاتی آزاد و رها بی هیچ دغدغه ای قدم بزنم و خاطره بازی کنم.


📌 #پارت ۴۸
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


لبخندم عمق گرفت و ناراحتی دقایق قلبم را فراموش کردم. به تابلوی بعدی که شعر حافظ رویش خطاطی شده بود نگاه کرد و با صدای بلند خواند.
"هواخواه توام جانا، و می دانم که می دانی
که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی"
خندید و با لحنی شوخ و شنگ گفت: پس بالاخره ماهور خانم به عشقش اعتراف کرد.
با شنیدن این حرف یاد اعتراف عاشقانه ی او به عشق سابقش افتادم و باز پکر شدم.
سرش را نزدیک تر آورد و در عطر پیراهنش غرق شدم لب هایش را به گوشم نزدیک کرد و آرام و شمرده گفت: دیونه تو اولین و آخرین عشق من روی زمین هستی!
حسود خانم !
چشم هایم بهت زده ام را سمتش سُر دادم اشکی بازیگوش از چشم هایم شره کرد و روی گونه های داغم ریخت.
هنوز شوکه بودم که دستش را روی گونه ام گذاشت و یکی از اشک هایم را از زیر چشمم برداشت و بوسه ای بر آن زد.
دیگه هیچ وقت نبینم جلوی چشمم اشک بریزی!
خیلی بدی همایون!
خیلی بدجنسی!
پائین روسری ام را گرفت و صورتم را سمت خودش کشید و در چشم هایم زل زد.
من فقط از روزی که این چشای سیاه ترو دیدم دست و دلم لرزید و یه دل نه صد دل عاشق شدم.
قبل از تو عشق و عاشقی برای من معنا نداشت.
با شنیدن این حرف ها که مانند کلمات جادویی سحرم می کرد حالم خوب شد و امید از دست رفته به قلبم بازگشت.
حالا کلاف گم شده ی خوشبختی ام را پیدا کردم و تمام گره های کور آن باز شد.
قلبم دوباره به جنب و جوش افتاد و ناقوس وار صدای تپشش به گوشم رسید.
هنوز روسری ام دستش بود و بوی عطر مردانه اش و آن چشم های نافذ دیوانه ام می کرد که ادامه داد: من از اولش منظورم به تو بود ولی از اونجایی که خانم ها حسود هستن تو بد برداشت کردی و منم یکم کشش دادم .
تیز نگاهم کرد با طعنه گفت: احساس کردم اون لحظه دیگه عاشق نیستی؛ اینم از رنگ چشات فهمیدم.

از این که فکرم را خوانده بود شرمنده نگاهش کردم و دست هایم به لرزه افتاد.
ماهور خانم یه چیزی یادت باشه عشق در هیچ حالتی رنگ نمی بازه و کم رنگ نمی شه، پس دفعه ی آخرت باشه تو دلت نسبت به من حس بدی پیدا کردی؟
روسری ام او را ول کرد و به پشتی تکیه داد و نگاهش را سمت مرد جوان چرخاند که سینی غذا رو جلویمان گذاشت.
قبل از رسیدن او زمزمه وار گفتم باشه!
نگاهش را سمتم چرخاند و تبسمی پر معنا سمتم انداخت.
از خوشحالی در پست خودم نمی گنجیدم و مدام گلهای مریم را بو می کردم و نگاهم را سمت صورت مهربان او می انداختم.
همایون تو هر دفعه باید یه جوری به من شوک وارد کنی؟
نمی تونی آروم بشینی یه جا و هی شوکه ام نکنی؟
چشمهایش را مخمور کرد و در حالی که ظرف غذایم را رو به رویم می گذاشت شیطنت آمیز پاسخ داد: اینجوری زندگی تکراری نمی شه!

با نگاهم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم: باشه!
پس بچرخ تا بچرخیم.
دلم می خواست جرعه جرعه ی این لحظات خوب و دوست داشتنی را سر بکشم و تمام دقایق و ثانیه های با هم بودنمان را ضبط کنم تا هیچ لحظه ای را از دست ندهم.
او دوبابعد از تمام شدن غذایمان دوباره از نایلون کتابی را در آورد و روبه رویم گذاشت.
غزلیات سعدی
برش داشتم و نگاهش کردم. باز هم هدیه، باز هم هیجان، باز هم کلی عشق که در نگاهش موج می زد.


📌 #پارت ۴۷
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


ببخشید نباید چیزی از عشقم بهت می گفتم!
ریتم نفس کشیدنم کند شد. نگاهم را از نگاهش دزدیم و به حوض وسط رستوران چشم دوخت تا با رنگ آبی اش آرامش بگیرم.
اما شعله ای که به قلبم نشسته بود مگر با این چیزها آرام می گرفت.
احساس کردم خوشبختی ام مانند کلاف کاموا که یک دفعه باز می شود و بهم گره می خورد چنین حالتی پیدا کرد و من سردرگم نشسته ام و می خوام گره های آنرا باز کنم.
انگار عشق در برابرم رنگ باخت و حس دقایق قبلم فرو کش کرد.
با ته مانده ی صدایم زمزمه وار پاسخ دادم: نه ناراحت نشدم.
بالاخره آدم باید واقعیت ها رو بدونه دیگه!
او هم جرعه ای از آب میوه اش را نوشید و ترانه ای محلی را که در حال خوانده شدن بود زیر لب زمزمه کرد.
باورم نمی شد به این زیبایی ترانه شیرازی را بخواندو از حفظ باشد.

نگاهش به نقطه ای خیره بود و من فکر کردم دارد به گذشته و عشق سابقش فکر می کند و من از این فکر شکنجه می شدم و دلم گریه می خواست.
احساس می کردم قلبم له شده و تمام احساسات عاشقانه ام خرد شده است.
خب اصلا اگه قبلا عاشق بودی چرا اینطوری با آب و تاب تعریف کردی به من چه خوب!
جرعه ای دیگر از آب میوه اش را سر کشید و موشکافانه نگاهم کرد.
ماهور تو تا حالا عاشق شدی؟
بدون هیچ حاشیه ای نگاه بهت زده ام را سمتش دوختم .
نخیر نشدم!
مثل شما از این توفیقات نصیبم نشده بود.
متعجب نگاهم کرد و به پشتی تکیه داد و دست راستش را روی پشتی ثابت کرد. سمت من چرخید و در حالی که خیره نگاهم می کرد پرسید: مگه عاشق شدن توفیق می خواد دختر!
یه دفعه مثل یه تیر میاد می خوره وسط قلب آدم و دین و ایمان و غرور همه چیزت رو می گیره!
بی تفاوت شانه بالا انداختم و بغض ترک خورده ام را فرو دادم تا سر فرصت اشک هایم را روی گونه های تب دارم روان کنم!
خودش را سمت من کشید و دستش را روی پشتی من گذاشت و از نزدیکی دستش به شانه هایم تمام تنم به لرزه افتاد .
گونه هایم از حرارات حسادت و بغض قرمز شده بود و تنم می سوخت.
از نایلونی که کنار دستش بود بسته کادو را در آورد و سمتم گرفت.
متعجب نگاهش کردم و با چشم های گشاد شده گفتم: ممنون تو که دیروز برام کادو خریدی نیاز نبود دیگه!
ابروی بالا انداخت و با لبخند شیطنت آمیز گفت: نه این کادو با کادوی دیروز فرق می کنه!
یعنی چی فرق می کنه!
بازش کنی می فهمی!
هنوز حرفش یادم نرفته بود و حس بدی وجودم را قلقلک می داد تا حالت قهر و ناراحتی به خودم بگیرم اما با خودم گفتم خوب اون واسه گذشته بوده!
کاغذ کادو را با حوصله باز کردم.
یک تابلو خطاطی بسیار زیبا!
با دیدن شعر روی تابلو چشم هایم گرد شد و لبخند روی صورتم کش آمد.
وای خدای من!
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
بدون این که نگاهش کنم منهم کادوی خودم را سمتش گرفتم و با خنده گفتم بفرمائید این هم کادوی شما!
وای ممنون عزیزم!
این اولین کادویی که از اولین و آخرین عشق زندگیم می گیرم. برام خیلی با ارزشه!
کادو را باز کرد و از دیدن تابلو های خطاطی او هم مثل من به خنده افتاد.

"دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می گذرد روز محشر است"
چشم هایش ستاره نشان شد و لحظه ای به هر دو تابلو نگاه کرد و آنها را کنار هم قرار داد.
این دو بیت شعر از یک غزل سعدی و پشت سر هم هستند و این برای هر دوی ما بسیار جالب و خوش آیند بود.
همایون نگاهی خاص و عجیب به صورتم انداخت و به هر دو تابلو نگاه کرد و مصمم گفت: این دو تا تابلو تکمیل کننده ی همدیگه هستن و باید یه روز کنار هم قرار بگیرن!


📌 #پارت ۴۶
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


از تفسیر شاعرانه اش خنده ام گرفت و دسته گل مریم را از او گرفتم و عطرش را سر کشیدم و از لا به لای برگ گلهای سفید نگاه تشکر آمیزم را به صورتش پاشیدم.
در حالی که سمت رستوران سنتی می رفتیم با خنده گفت: فکر نکنی آدم رمانتیکی نیستم و برات گل رز قرمز نخریدم.
گل رز فقط قشنگی داره، اما گل مریم و نرگس عطر دل انگیز داره و به آدم آرامش می ده. من اصالت را بیشتر از ظاهر دوست دارم.
آرام زیر گوشم گفت: اما تو هر دوتاش رو باهم داری!
خندیدم و عشق را در نگاهش صید کردم.
رستوران محوطه بزرگی بود که وسطش یک حوض بزرگ آبی قرار داشت و تعداد زیادی ماهی های قرمز و سفید در آن شنا می کردند اطراف حوض پر از گلدان های زیبا با گل های زرد، قرمز و صورتی بود.
صندلی های چوبی اطراف حوض به چشم می خورد با رومیزهای ترمه آبی آبی و یک گلدان گل طبیعی چند تخت چوبی که روی آن ها فرش های کوچک لاکی رنگ و پشتی های دست بافت قرار داشت.

رو به روی تخت های سنتی سن کوچکی بود که گروه موسیقی زنده در حال نواختن موسیقی های اصیل شیرازی بودند و خوانده ای که لباس محلی پوشیده بود ترانه ی شادی می خواند.
همایون اشاره کرد که روی یکی از تخت های نزدیک حوض رو به روی گروه موسیقی بنشینیم تا به همه چیز اشراف کافی داشته باشیم.
به پشتی تکیه داد و منهم کمی با فاصله از او نشستم و به پشتی تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم باز هم گل های مریم را بوئیدم.
با شیطنت گفت: من از سن نوجوانی عاشق گل مریم و گل نرگس شدم. گاهی وقت ها می خرم و تو اتاقم می زارم تا عطرش بپیچه؛ واسه همین همیشه تو خیالم با خودم می گفتم بزرگ بشم دنبال یه دختری می گردم که اسمش یا مریم باشه یا نرگس بعد عاشقش می شم و براش مدام گل می خرم.
بهت زده نگاهش کردم و لب هایم کج شد.
با بدجنسی خندید و چشمک ریزی تحویلم داد و دستش را بالا آورد.
به خدا ولی وقتی بزرگ شدم
فهمیدم نمی شه که آدم عاشق اسم کسی بشه واسه همین هیچ وقت عاشق هیچ کس به اسم مریم و نرگس نشدم.
اما... یه بار بدجور عاشق شدم و قلبم به تاپ تاپ افتاد.
با شنیدن این حرف قلبم هوری ریخت و حسادت مثل تیری زهر آلود در قلبم فرو رفت.
حرارتی که در چشم هایم دوید را نتوانستم از چشم های تیز بین او دور کنم اما او خونسردانه ادامه داد: عشق که دست خود آدم نیست پیش میاد دیگه!

مرد جوانی آمد و سفارش هایمان را گرفت. قلبم برای عشقی که قبل از من داشته عزار شد و به این فکر می کردم نکند هنوز هم به او فکر می کند؟
وقتی دید کمی دمغ شدم ادامه داد: می دونی چیه ماهور؛ به نظرم آدم که عاشق می شه هیچ وقت عشق از دلش بیرون نمی ره و همیشه گوشه ی قلبش می مونه!
نگاهم اینبار تیز و برنده شده و طعم دهانم تلخ و گس!
آب میوه ی خنکم را برداشتم و مقداری از آن را نوشیدم تا آتشی که در درونم ایجاد شده بود فرو کش کند.
زیر چشمی به حرکات دستپاچه ام نگاه کرد و در حالی که آهی از سینه اش بیرون می آمد پرسید: ناراحت شدی؟




📌 #پارت ۴۴ و ۴۵
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


تا به خانه رسیدم دلتنگش شدم و برایش نوشتم.
جناب مهمان فردا شما رو به یه رستوران شیک دعوت می کنم تشریف میارید؟
باز با بدجنسی و تخسی نوشت. چه زود دلت برام تنگ شد. باشه میام گیسو کمندم!

من
فقط برای عشق تو
کیش و مات می شوم
تو باشی و هی کیش بدهی
من باشم و هی مات شوم
مات تو که باشم
کیش شدن هم زیبا است


می خواستم بخوابم، اما خواب به چشمهایم نفوذ نمی کرد. پرده ی اتاقم را کنار زدم تا به آسمان نگاه کنم. دیگر همه زندگی ام در همایون خلاصه شده بود و بی تاب و بیقرارم می کرد.
حالا که عشق اینگونه قوی و پر قدرت در تمام سلول های تنم رخنه کرده بود تمام چیزهای دنیا را جور دیگری دوست داشتم.
ماه را ، ستاره های چشمک زن و حتی تاریکی را که همیشه از آن گریزان بودم. احساس می کردم در تاریکی شب و سکوت زمین بهتر و راحت تر می توانم به عشقم فکر کنم.
در نگاه ستاره ها عشق می دیدم و احساس می کردم مهتاب فقط برای عشق است که چون نگینی زیبا و درخشنده لباس شب را روشن می کند.
سرم را روی بالشت گذاشتم. اما فکر می کردم قلبم کنار گوشم به تپش افتاده و صدای چکش وار قلبم نمی گذارد آرام بگیرم و استراحت کنم.
مدام غلت می خوردم و آشوب و بیقراری دلم را مالش می داد.
دختر بگیر بخواب دیگه مگه فردا دوباره نمی خوای ببینیش!
اینهمه دلتنگی فقط برای چند ساعت جدایی؛ خجالت بکش!
سرزنش وار به خودم نهیب می زدم اما مگر دل می فهمید من چه می گویم مدام بی طاقت بود بیقرار.
نزدیک های صبح خوابم برد و ساعت 10 صبح سراسیمه از خواب پریدم.
من به امید رسیدن صبح و دیدن دوباره ی او سر از پا نمی شناختم و قلبم قرار نداشت.
ماهرخ حاضر شدنم را می دید و متعجب مانده بود چه بلایی سر من آمده که مدام در رفت و آمد هستم و اصلا مثل ماههای قبل آرام و قرار ندارم.
قبل از این که پیش او بروم از یکی از مغازه های خوشنویسی دو تابلو کوچک خوشنویسی که روی یکی شعری از حافظ و روی دیگری شعری از سعدی نوشته شده بود خریداری کردم.
به نظرم هر چیزی که کار دست یک انسان و هنر ایرانی در آن نهفته باشد ارزشمند است و از هر چیزی می تواند ارزشمند تر باشد.
دلم می خواست به او هدیه ای بدهم که همیشه به عنوان یادگاری نگه دارد و مرا فراموش نکند.
زیر یکی از درخت های بهارنارنج ایستادم و عطرش مرا مست کرد. چندین بار سرتا پای خودم رو برانداز کردم تا مرتب و خوش پوش باشم درست مثل خودش.
این بار کفش های پاشنه بلند پوشیده بودم با مانتوی مشکی نسبتا بلند که قدم را کشیده تر می کرد و یک روسری ساتن با زمینه کرمی و گلهای رنگی که به صورتم خیلی می آمد و هر بار این روسری را سر می کردم ماهرخ با خنده می گفت: شبیه عروس ها می شی با این روسری!
دستی روی شانه ام نشست و قلبم فرو ریخت اما بوی عطر دل انگیزش خاطرم را آسوده کرد. با چشم های ذوق زده و دلی بیقرار نگاهم را سمتش چرخاندم.
یک دسته گل مریم جلویم گرفت و در حالی که لبخند از صورت زیبایش پاک نمی شد با لحنی مهربان گفت: تقدیم به قشنگ ترین بانوی دنیا!

📌 #پارت ۴۳
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


پس چرا ما ایرانی ها از گفتن کلمه دوستت دارم هراس داریم و از گفتنش طفره می ریم در حالی که حضرت حافظ در تمام اشعارش از عشق و دوست داشتن حرف زده!
همه برای همایون دست زدند و صدای چند نفر را شنیدم که حرف او را تائید می کردند و می گفتن اره به خدا راست می گه!
همایون به من نگاه کرد و نیشش تا بناگوش باز شد و با همان لحن گفت: منم این دختر خانم رو خیلی دوسش دارم و عاشقشم!
ولی ایشون از گفتن کلمه دوستت دارم می ترسه!
دیگر روی زمین میخکوب شده بودم و نگاهم قفل لب های او شده بود که با اعتماد به نفس حرف می زد و از هیچ چیزی هراس نداشت.


نه حرف دیگران و اظهار نظرشان برایش اهمیت داشت و نه از گفتن چیزی که در دلش بود ترسو یا واهمه ای داشت.
دیگر توانی برای ایستادن بین آن جمعیت و نگاه هایشان را نداشتم. همه خیره به من و همایون و دیوانه بازی او بودند.
او سمتم من آمد و در حالی که لبخند پت و پهنی روی لب داشت پرسید: حالا یاد گفتی چطوری می گن دوستت دارم.
بی ترس و دلهره!
این یعنی یه عشق خالص و ناب!
مانند لشکر شکست خورده نگاهش کردم و در حالی که نفسم را به شدت از قفسه ی سینه ام بیرون دادم از حافظیه بیرون رفتیم.
کمی جلوتر رفتیم و مبهوت نگاهش کردم و پرسیدم: همایون تو همیشه از این کارای عجیب و غریب می کنی!
امروز فقط شوک بود که به من وارد کردی دیگه قلبم کشش نداره!
پیروزمندانه خندید و گفت: کسی که می خواد جهانگرد بشه یعنی این که عاشق ماجراجویی و چیزهای عجیبهغ منم چون دنبال کارهای فوق العاده بودم اومدم سراغ جهانگردی!
تو هم اگه ماجراجویی دوست نداری زودتر انصراف بده شاگرد تنبل!
چپ چپی حواله اش کردم تا کم نیاورم.
ولی او راست می گفت منهم عاشق ماجراجویی بودیم و کشته مردیه همین کارهای عجیب و غریبش.



📌 #پارت ۴۲
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


🟣 ماهور

باشه اذیتت نمی کنم!
بوی یاس هایی که درون گلدان های سفالی بزرگ روی پله ها قرار داشت مستم کرد و او ادامه داد: مجبور به دوست داشتن نیستی عشق باید واقعی باشه نه اجباری!

پس من امشب با اولین پرواز بر می گردم تهران!
نگاهم را از یاس های درون گلدان ها گرفتم و با صدای زخمی و گلایه مند غریدم.
باشه اصلا هر طور دوست داری فکر کن!
در حالی که به صورت بغض کرده و چشم های ابری ام نگاه می کرد با تشر گفتم:
تو خودت از حالم خبر داری ولی همش می خوای اذیتم کنی!
فاصله ی که بینمان بود را با قدم کوتاهی برداشت و مقابل صورت بغض کرده ام ایستاد:
ناباورانه به حالی که داشتم خیره شد و آرام پرسید: وای خدای من چقدر لوسی تو!
یعنی ماهور قشنگ من ناراحت شد؟

بدون این که جوابش را بدهم شانه بالا انداختم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.
سرش را نزدیک گوشم آورد و تهدید وار گفت: به خدا اگه اشکات بیاد پائین من می دونم تو!
انگشتم را زیر چشمم کشیدم و در حالی که از نگاه کردن به صورتش طفره می رفتم فقط عطر خوش بویی که روی پیراهنش زده بود را با نفس عمیق درون ریه هایم فرستادم.
مچ دستم را از روی مانتو گرفت و سمت خودش کشاند باشه بابا حق با توئه!
من زیاده روی کردم.
خب یه آدم عاشق می خواد از عشقش مطمئن بشه!
حالا من هم این روزها را با تردید و دو دلی سپری می کنم تا ببینم خدا چی می خواد!

مچ دستم را از دستش کشیدم و غرولند کنان صدایش زدم.
همایون!
این چه حرفایی که می زنی!
مایوسانه نگاهم کرد.
خب دوستم نداری دیگه ماهور خانم؛ حداقل این یه مورد رو قبول کن.
نه خیر کی گفته دوست ندارم؛ خیلی هم دوست دارم.
گفتم و بعد از این اعتراف ساده و بی آرایش بهت زده نگاهش کردم که در نهایت به خواسته اش رسید باز هم از من اعتراف گرفت.
پیروزمندانه کف هر دو دستش را بهم کوبید و با صدای نسبتا بلندی پرسید: واقعا دوسم داری؟


یعنی عاشقمی؟
از صدایش عده ای که نزدیک در ایستاده بودند و می خواستند وارد حافظیه شوند متعجبانه نگاهمان کردند و من از شرم و خجالت مانند لبو قرمز شدم و ضربان قلبم اوج گرفت.
نگاهم را از صورت ذوق زده اش گرفتم و به جمعیت رو به رویمان خیره ماندم که برخی ها می خندیدند و عده ای متعجب نگاهمان می کردند.
همایون خیلی بدجنسی !
مطمئن باش اینکارت رو تلافی می کنم!
او نفس عمیقی کشید و در حالی که بلند بلند می خندید گفت: وای ماهور عاشقتم که حتی وقتی می خوای بگی دوست دارم به زحمت می گی و کلی طفره می ری!
از من یاد بگیر ببین چقدر دوستت دارم رو راحت می گم.

دوباره روی یکی از پله ها برگشت و همان وسط ایستاد و با صدای بلند گفت: آی مردم یه لحظه به حرفام گوش بدید.
همه سرجایشان ایستادند و من مثل دیوانه ها به صورتش زل زدم.
منتظر تائید کسی نماند و پرسید: به نظرتون دوست داشتن و عشق جرمه؟
یا گناهه؟
پسر جوانی که دست دختر زیبایی در دستش بود با صدای بلند گفت: نه آقا نه جرمه نه گناهه خیلی هم خوبه!
همایون تحسین برانگیز نگاهش کرد و در حالی که برایش کف می زد ادامه داد: درود بر شما.


📌 #پارت ۴۰ و ۴۱
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری


🟣 ماهور

آهان پس اینطور!
فکر می کردم شیرازیا خیلی مهمون نواز هستن ولی اشتباه می کردم.
هان!
پس این که خودت منو دعوت به دیدار کنی خیلی برات سخته آره؟
وای نه منظورم این نیست که!
خودت خوب منظورم رو می فهمی همایون!
نگاه بکر و بی پرده اش روی صورتم ثابت ماند و لبخند زد:
عاشق اینطور همایون گفتن کشدارتم!
سمت پله هایی که به در خروجی ختم می شد حرکت کردیم و وقتی سکوتم را دید دوباره اخم هایش را درهم کشید و مثل پسر بچه ها به حالت قهر گفت: آهان پس اصلا دوستم نداری!
ناباورانه به حرف هایش گوش می دادم و هر چند دقیقه یکبار کیش و مات می شدم.
چند قدم از من پیشی گرفت و من که ناراحتی اش را دیدم بی تاب سمتش قدم تند کردم.
نه به خدا اینطور نیست!
به سرعت سمتم چرخید و دست هایش را روی قفسه ی سینه اش جمع کرد پرسید: یعنی چطور نیست؟
دیگر از تعجب ابروهایم داشت به فرق سرم می چسبید. دستپاچه شدم و در حالی که با ته مانده ی غرورم در جنگ بودم گفتم:
همین طوری که فکر می کنی!
خوب دقیق تر بگو ماهور من یکم خنگم !
شانه هایم شل شد و نفس در سینه ام گره خورد.
خدایا عجب گیری افتادم ها!
چرا این همه اذیت می کنی آخه!
من و بیچاره کردی!
نگاه مسخ شده اش را سمتم کشید و نفسش را از سر بلاتکلیفی بیرون فوت کرد و در حالی که شانه بالا می انداخت پایش را روی اولین پله گذاشت و زمزمه وار گفت باشه هر طور راحتی دیگه اصلا اذایش را می شنیدم.





📌 #پارت ۳۹
📗 #رمان_ماهور

👩‍🦰نویسنده: بهناز صفری

Показано 20 последних публикаций.

150

подписчиков
Статистика канала