پس چرا ما ایرانی ها از گفتن کلمه دوستت دارم هراس داریم و از گفتنش طفره می ریم در حالی که حضرت حافظ در تمام اشعارش از عشق و دوست داشتن حرف زده!
همه برای همایون دست زدند و صدای چند نفر را شنیدم که حرف او را تائید می کردند و می گفتن اره به خدا راست می گه!
همایون به من نگاه کرد و نیشش تا بناگوش باز شد و با همان لحن گفت: منم این دختر خانم رو خیلی دوسش دارم و عاشقشم!
ولی ایشون از گفتن کلمه دوستت دارم می ترسه!
دیگر روی زمین میخکوب شده بودم و نگاهم قفل لب های او شده بود که با اعتماد به نفس حرف می زد و از هیچ چیزی هراس نداشت.
نه حرف دیگران و اظهار نظرشان برایش اهمیت داشت و نه از گفتن چیزی که در دلش بود ترسو یا واهمه ای داشت.
دیگر توانی برای ایستادن بین آن جمعیت و نگاه هایشان را نداشتم. همه خیره به من و همایون و دیوانه بازی او بودند.
او سمتم من آمد و در حالی که لبخند پت و پهنی روی لب داشت پرسید: حالا یاد گفتی چطوری می گن دوستت دارم.
بی ترس و دلهره!
این یعنی یه عشق خالص و ناب!
مانند لشکر شکست خورده نگاهش کردم و در حالی که نفسم را به شدت از قفسه ی سینه ام بیرون دادم از حافظیه بیرون رفتیم.
کمی جلوتر رفتیم و مبهوت نگاهش کردم و پرسیدم: همایون تو همیشه از این کارای عجیب و غریب می کنی!
امروز فقط شوک بود که به من وارد کردی دیگه قلبم کشش نداره!
پیروزمندانه خندید و گفت: کسی که می خواد جهانگرد بشه یعنی این که عاشق ماجراجویی و چیزهای عجیبهغ منم چون دنبال کارهای فوق العاده بودم اومدم سراغ جهانگردی!
تو هم اگه ماجراجویی دوست نداری زودتر انصراف بده شاگرد تنبل!
چپ چپی حواله اش کردم تا کم نیاورم.
ولی او راست می گفت منهم عاشق ماجراجویی بودیم و کشته مردیه همین کارهای عجیب و غریبش.
📌 #پارت ۴۲
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
همه برای همایون دست زدند و صدای چند نفر را شنیدم که حرف او را تائید می کردند و می گفتن اره به خدا راست می گه!
همایون به من نگاه کرد و نیشش تا بناگوش باز شد و با همان لحن گفت: منم این دختر خانم رو خیلی دوسش دارم و عاشقشم!
ولی ایشون از گفتن کلمه دوستت دارم می ترسه!
دیگر روی زمین میخکوب شده بودم و نگاهم قفل لب های او شده بود که با اعتماد به نفس حرف می زد و از هیچ چیزی هراس نداشت.
نه حرف دیگران و اظهار نظرشان برایش اهمیت داشت و نه از گفتن چیزی که در دلش بود ترسو یا واهمه ای داشت.
دیگر توانی برای ایستادن بین آن جمعیت و نگاه هایشان را نداشتم. همه خیره به من و همایون و دیوانه بازی او بودند.
او سمتم من آمد و در حالی که لبخند پت و پهنی روی لب داشت پرسید: حالا یاد گفتی چطوری می گن دوستت دارم.
بی ترس و دلهره!
این یعنی یه عشق خالص و ناب!
مانند لشکر شکست خورده نگاهش کردم و در حالی که نفسم را به شدت از قفسه ی سینه ام بیرون دادم از حافظیه بیرون رفتیم.
کمی جلوتر رفتیم و مبهوت نگاهش کردم و پرسیدم: همایون تو همیشه از این کارای عجیب و غریب می کنی!
امروز فقط شوک بود که به من وارد کردی دیگه قلبم کشش نداره!
پیروزمندانه خندید و گفت: کسی که می خواد جهانگرد بشه یعنی این که عاشق ماجراجویی و چیزهای عجیبهغ منم چون دنبال کارهای فوق العاده بودم اومدم سراغ جهانگردی!
تو هم اگه ماجراجویی دوست نداری زودتر انصراف بده شاگرد تنبل!
چپ چپی حواله اش کردم تا کم نیاورم.
ولی او راست می گفت منهم عاشق ماجراجویی بودیم و کشته مردیه همین کارهای عجیب و غریبش.
📌 #پارت ۴۲
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری