تا به خانه رسیدم دلتنگش شدم و برایش نوشتم.
جناب مهمان فردا شما رو به یه رستوران شیک دعوت می کنم تشریف میارید؟
باز با بدجنسی و تخسی نوشت. چه زود دلت برام تنگ شد. باشه میام گیسو کمندم!
من
فقط برای عشق تو
کیش و مات می شوم
تو باشی و هی کیش بدهی
من باشم و هی مات شوم
مات تو که باشم
کیش شدن هم زیبا است
می خواستم بخوابم، اما خواب به چشمهایم نفوذ نمی کرد. پرده ی اتاقم را کنار زدم تا به آسمان نگاه کنم. دیگر همه زندگی ام در همایون خلاصه شده بود و بی تاب و بیقرارم می کرد.
حالا که عشق اینگونه قوی و پر قدرت در تمام سلول های تنم رخنه کرده بود تمام چیزهای دنیا را جور دیگری دوست داشتم.
ماه را ، ستاره های چشمک زن و حتی تاریکی را که همیشه از آن گریزان بودم. احساس می کردم در تاریکی شب و سکوت زمین بهتر و راحت تر می توانم به عشقم فکر کنم.
در نگاه ستاره ها عشق می دیدم و احساس می کردم مهتاب فقط برای عشق است که چون نگینی زیبا و درخشنده لباس شب را روشن می کند.
سرم را روی بالشت گذاشتم. اما فکر می کردم قلبم کنار گوشم به تپش افتاده و صدای چکش وار قلبم نمی گذارد آرام بگیرم و استراحت کنم.
مدام غلت می خوردم و آشوب و بیقراری دلم را مالش می داد.
دختر بگیر بخواب دیگه مگه فردا دوباره نمی خوای ببینیش!
اینهمه دلتنگی فقط برای چند ساعت جدایی؛ خجالت بکش!
سرزنش وار به خودم نهیب می زدم اما مگر دل می فهمید من چه می گویم مدام بی طاقت بود بیقرار.
نزدیک های صبح خوابم برد و ساعت 10 صبح سراسیمه از خواب پریدم.
من به امید رسیدن صبح و دیدن دوباره ی او سر از پا نمی شناختم و قلبم قرار نداشت.
ماهرخ حاضر شدنم را می دید و متعجب مانده بود چه بلایی سر من آمده که مدام در رفت و آمد هستم و اصلا مثل ماههای قبل آرام و قرار ندارم.
قبل از این که پیش او بروم از یکی از مغازه های خوشنویسی دو تابلو کوچک خوشنویسی که روی یکی شعری از حافظ و روی دیگری شعری از سعدی نوشته شده بود خریداری کردم.
به نظرم هر چیزی که کار دست یک انسان و هنر ایرانی در آن نهفته باشد ارزشمند است و از هر چیزی می تواند ارزشمند تر باشد.
دلم می خواست به او هدیه ای بدهم که همیشه به عنوان یادگاری نگه دارد و مرا فراموش نکند.
زیر یکی از درخت های بهارنارنج ایستادم و عطرش مرا مست کرد. چندین بار سرتا پای خودم رو برانداز کردم تا مرتب و خوش پوش باشم درست مثل خودش.
این بار کفش های پاشنه بلند پوشیده بودم با مانتوی مشکی نسبتا بلند که قدم را کشیده تر می کرد و یک روسری ساتن با زمینه کرمی و گلهای رنگی که به صورتم خیلی می آمد و هر بار این روسری را سر می کردم ماهرخ با خنده می گفت: شبیه عروس ها می شی با این روسری!
دستی روی شانه ام نشست و قلبم فرو ریخت اما بوی عطر دل انگیزش خاطرم را آسوده کرد. با چشم های ذوق زده و دلی بیقرار نگاهم را سمتش چرخاندم.
یک دسته گل مریم جلویم گرفت و در حالی که لبخند از صورت زیبایش پاک نمی شد با لحنی مهربان گفت: تقدیم به قشنگ ترین بانوی دنیا!
📌 #پارت ۴۳
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
جناب مهمان فردا شما رو به یه رستوران شیک دعوت می کنم تشریف میارید؟
باز با بدجنسی و تخسی نوشت. چه زود دلت برام تنگ شد. باشه میام گیسو کمندم!
من
فقط برای عشق تو
کیش و مات می شوم
تو باشی و هی کیش بدهی
من باشم و هی مات شوم
مات تو که باشم
کیش شدن هم زیبا است
می خواستم بخوابم، اما خواب به چشمهایم نفوذ نمی کرد. پرده ی اتاقم را کنار زدم تا به آسمان نگاه کنم. دیگر همه زندگی ام در همایون خلاصه شده بود و بی تاب و بیقرارم می کرد.
حالا که عشق اینگونه قوی و پر قدرت در تمام سلول های تنم رخنه کرده بود تمام چیزهای دنیا را جور دیگری دوست داشتم.
ماه را ، ستاره های چشمک زن و حتی تاریکی را که همیشه از آن گریزان بودم. احساس می کردم در تاریکی شب و سکوت زمین بهتر و راحت تر می توانم به عشقم فکر کنم.
در نگاه ستاره ها عشق می دیدم و احساس می کردم مهتاب فقط برای عشق است که چون نگینی زیبا و درخشنده لباس شب را روشن می کند.
سرم را روی بالشت گذاشتم. اما فکر می کردم قلبم کنار گوشم به تپش افتاده و صدای چکش وار قلبم نمی گذارد آرام بگیرم و استراحت کنم.
مدام غلت می خوردم و آشوب و بیقراری دلم را مالش می داد.
دختر بگیر بخواب دیگه مگه فردا دوباره نمی خوای ببینیش!
اینهمه دلتنگی فقط برای چند ساعت جدایی؛ خجالت بکش!
سرزنش وار به خودم نهیب می زدم اما مگر دل می فهمید من چه می گویم مدام بی طاقت بود بیقرار.
نزدیک های صبح خوابم برد و ساعت 10 صبح سراسیمه از خواب پریدم.
من به امید رسیدن صبح و دیدن دوباره ی او سر از پا نمی شناختم و قلبم قرار نداشت.
ماهرخ حاضر شدنم را می دید و متعجب مانده بود چه بلایی سر من آمده که مدام در رفت و آمد هستم و اصلا مثل ماههای قبل آرام و قرار ندارم.
قبل از این که پیش او بروم از یکی از مغازه های خوشنویسی دو تابلو کوچک خوشنویسی که روی یکی شعری از حافظ و روی دیگری شعری از سعدی نوشته شده بود خریداری کردم.
به نظرم هر چیزی که کار دست یک انسان و هنر ایرانی در آن نهفته باشد ارزشمند است و از هر چیزی می تواند ارزشمند تر باشد.
دلم می خواست به او هدیه ای بدهم که همیشه به عنوان یادگاری نگه دارد و مرا فراموش نکند.
زیر یکی از درخت های بهارنارنج ایستادم و عطرش مرا مست کرد. چندین بار سرتا پای خودم رو برانداز کردم تا مرتب و خوش پوش باشم درست مثل خودش.
این بار کفش های پاشنه بلند پوشیده بودم با مانتوی مشکی نسبتا بلند که قدم را کشیده تر می کرد و یک روسری ساتن با زمینه کرمی و گلهای رنگی که به صورتم خیلی می آمد و هر بار این روسری را سر می کردم ماهرخ با خنده می گفت: شبیه عروس ها می شی با این روسری!
دستی روی شانه ام نشست و قلبم فرو ریخت اما بوی عطر دل انگیزش خاطرم را آسوده کرد. با چشم های ذوق زده و دلی بیقرار نگاهم را سمتش چرخاندم.
یک دسته گل مریم جلویم گرفت و در حالی که لبخند از صورت زیبایش پاک نمی شد با لحنی مهربان گفت: تقدیم به قشنگ ترین بانوی دنیا!
📌 #پارت ۴۳
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری