ببخشید نباید چیزی از عشقم بهت می گفتم!
ریتم نفس کشیدنم کند شد. نگاهم را از نگاهش دزدیم و به حوض وسط رستوران چشم دوخت تا با رنگ آبی اش آرامش بگیرم.
اما شعله ای که به قلبم نشسته بود مگر با این چیزها آرام می گرفت.
احساس کردم خوشبختی ام مانند کلاف کاموا که یک دفعه باز می شود و بهم گره می خورد چنین حالتی پیدا کرد و من سردرگم نشسته ام و می خوام گره های آنرا باز کنم.
انگار عشق در برابرم رنگ باخت و حس دقایق قبلم فرو کش کرد.
با ته مانده ی صدایم زمزمه وار پاسخ دادم: نه ناراحت نشدم.
بالاخره آدم باید واقعیت ها رو بدونه دیگه!
او هم جرعه ای از آب میوه اش را نوشید و ترانه ای محلی را که در حال خوانده شدن بود زیر لب زمزمه کرد.
باورم نمی شد به این زیبایی ترانه شیرازی را بخواندو از حفظ باشد.
نگاهش به نقطه ای خیره بود و من فکر کردم دارد به گذشته و عشق سابقش فکر می کند و من از این فکر شکنجه می شدم و دلم گریه می خواست.
احساس می کردم قلبم له شده و تمام احساسات عاشقانه ام خرد شده است.
خب اصلا اگه قبلا عاشق بودی چرا اینطوری با آب و تاب تعریف کردی به من چه خوب!
جرعه ای دیگر از آب میوه اش را سر کشید و موشکافانه نگاهم کرد.
ماهور تو تا حالا عاشق شدی؟
بدون هیچ حاشیه ای نگاه بهت زده ام را سمتش دوختم .
نخیر نشدم!
مثل شما از این توفیقات نصیبم نشده بود.
متعجب نگاهم کرد و به پشتی تکیه داد و دست راستش را روی پشتی ثابت کرد. سمت من چرخید و در حالی که خیره نگاهم می کرد پرسید: مگه عاشق شدن توفیق می خواد دختر!
یه دفعه مثل یه تیر میاد می خوره وسط قلب آدم و دین و ایمان و غرور همه چیزت رو می گیره!
بی تفاوت شانه بالا انداختم و بغض ترک خورده ام را فرو دادم تا سر فرصت اشک هایم را روی گونه های تب دارم روان کنم!
خودش را سمت من کشید و دستش را روی پشتی من گذاشت و از نزدیکی دستش به شانه هایم تمام تنم به لرزه افتاد .
گونه هایم از حرارات حسادت و بغض قرمز شده بود و تنم می سوخت.
از نایلونی که کنار دستش بود بسته کادو را در آورد و سمتم گرفت.
متعجب نگاهش کردم و با چشم های گشاد شده گفتم: ممنون تو که دیروز برام کادو خریدی نیاز نبود دیگه!
ابروی بالا انداخت و با لبخند شیطنت آمیز گفت: نه این کادو با کادوی دیروز فرق می کنه!
یعنی چی فرق می کنه!
بازش کنی می فهمی!
هنوز حرفش یادم نرفته بود و حس بدی وجودم را قلقلک می داد تا حالت قهر و ناراحتی به خودم بگیرم اما با خودم گفتم خوب اون واسه گذشته بوده!
کاغذ کادو را با حوصله باز کردم.
یک تابلو خطاطی بسیار زیبا!
با دیدن شعر روی تابلو چشم هایم گرد شد و لبخند روی صورتم کش آمد.
وای خدای من!
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
بدون این که نگاهش کنم منهم کادوی خودم را سمتش گرفتم و با خنده گفتم بفرمائید این هم کادوی شما!
وای ممنون عزیزم!
این اولین کادویی که از اولین و آخرین عشق زندگیم می گیرم. برام خیلی با ارزشه!
کادو را باز کرد و از دیدن تابلو های خطاطی او هم مثل من به خنده افتاد.
"دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می گذرد روز محشر است"
چشم هایش ستاره نشان شد و لحظه ای به هر دو تابلو نگاه کرد و آنها را کنار هم قرار داد.
این دو بیت شعر از یک غزل سعدی و پشت سر هم هستند و این برای هر دوی ما بسیار جالب و خوش آیند بود.
همایون نگاهی خاص و عجیب به صورتم انداخت و به هر دو تابلو نگاه کرد و مصمم گفت: این دو تا تابلو تکمیل کننده ی همدیگه هستن و باید یه روز کنار هم قرار بگیرن!
📌 #پارت ۴۶
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
ریتم نفس کشیدنم کند شد. نگاهم را از نگاهش دزدیم و به حوض وسط رستوران چشم دوخت تا با رنگ آبی اش آرامش بگیرم.
اما شعله ای که به قلبم نشسته بود مگر با این چیزها آرام می گرفت.
احساس کردم خوشبختی ام مانند کلاف کاموا که یک دفعه باز می شود و بهم گره می خورد چنین حالتی پیدا کرد و من سردرگم نشسته ام و می خوام گره های آنرا باز کنم.
انگار عشق در برابرم رنگ باخت و حس دقایق قبلم فرو کش کرد.
با ته مانده ی صدایم زمزمه وار پاسخ دادم: نه ناراحت نشدم.
بالاخره آدم باید واقعیت ها رو بدونه دیگه!
او هم جرعه ای از آب میوه اش را نوشید و ترانه ای محلی را که در حال خوانده شدن بود زیر لب زمزمه کرد.
باورم نمی شد به این زیبایی ترانه شیرازی را بخواندو از حفظ باشد.
نگاهش به نقطه ای خیره بود و من فکر کردم دارد به گذشته و عشق سابقش فکر می کند و من از این فکر شکنجه می شدم و دلم گریه می خواست.
احساس می کردم قلبم له شده و تمام احساسات عاشقانه ام خرد شده است.
خب اصلا اگه قبلا عاشق بودی چرا اینطوری با آب و تاب تعریف کردی به من چه خوب!
جرعه ای دیگر از آب میوه اش را سر کشید و موشکافانه نگاهم کرد.
ماهور تو تا حالا عاشق شدی؟
بدون هیچ حاشیه ای نگاه بهت زده ام را سمتش دوختم .
نخیر نشدم!
مثل شما از این توفیقات نصیبم نشده بود.
متعجب نگاهم کرد و به پشتی تکیه داد و دست راستش را روی پشتی ثابت کرد. سمت من چرخید و در حالی که خیره نگاهم می کرد پرسید: مگه عاشق شدن توفیق می خواد دختر!
یه دفعه مثل یه تیر میاد می خوره وسط قلب آدم و دین و ایمان و غرور همه چیزت رو می گیره!
بی تفاوت شانه بالا انداختم و بغض ترک خورده ام را فرو دادم تا سر فرصت اشک هایم را روی گونه های تب دارم روان کنم!
خودش را سمت من کشید و دستش را روی پشتی من گذاشت و از نزدیکی دستش به شانه هایم تمام تنم به لرزه افتاد .
گونه هایم از حرارات حسادت و بغض قرمز شده بود و تنم می سوخت.
از نایلونی که کنار دستش بود بسته کادو را در آورد و سمتم گرفت.
متعجب نگاهش کردم و با چشم های گشاد شده گفتم: ممنون تو که دیروز برام کادو خریدی نیاز نبود دیگه!
ابروی بالا انداخت و با لبخند شیطنت آمیز گفت: نه این کادو با کادوی دیروز فرق می کنه!
یعنی چی فرق می کنه!
بازش کنی می فهمی!
هنوز حرفش یادم نرفته بود و حس بدی وجودم را قلقلک می داد تا حالت قهر و ناراحتی به خودم بگیرم اما با خودم گفتم خوب اون واسه گذشته بوده!
کاغذ کادو را با حوصله باز کردم.
یک تابلو خطاطی بسیار زیبا!
با دیدن شعر روی تابلو چشم هایم گرد شد و لبخند روی صورتم کش آمد.
وای خدای من!
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
بدون این که نگاهش کنم منهم کادوی خودم را سمتش گرفتم و با خنده گفتم بفرمائید این هم کادوی شما!
وای ممنون عزیزم!
این اولین کادویی که از اولین و آخرین عشق زندگیم می گیرم. برام خیلی با ارزشه!
کادو را باز کرد و از دیدن تابلو های خطاطی او هم مثل من به خنده افتاد.
"دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می گذرد روز محشر است"
چشم هایش ستاره نشان شد و لحظه ای به هر دو تابلو نگاه کرد و آنها را کنار هم قرار داد.
این دو بیت شعر از یک غزل سعدی و پشت سر هم هستند و این برای هر دوی ما بسیار جالب و خوش آیند بود.
همایون نگاهی خاص و عجیب به صورتم انداخت و به هر دو تابلو نگاه کرد و مصمم گفت: این دو تا تابلو تکمیل کننده ی همدیگه هستن و باید یه روز کنار هم قرار بگیرن!
📌 #پارت ۴۶
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری