صفحه ی اول کتاب را باز کردم نوشته بود.
همیشه بخند
لبخندت را دوست دارم
مخصوصا وقتی برگه های این کتاب را بو می کنی
لبخند بزن!
من به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم کتاب را بوئیدم بوی کاغذ می داد بوی عطر او را، عطر دست هایش را؛ چند بار نفس عمیق کشیدم و این عطر مست کننده را بوئیدم و حظ بردم.
عطرش را در وجودم حل کردم من دیگر من بدون او و عطرش نمی توانستم لحظه های زندگی ام را سپری کنم.
همین طور که در عالم عاشقانه های خودم بودم آرام دستم را گرفت و پشت دستم را بوئید و روی گونه اش گذاشت. از خجالت سرخ شدم و نفسم بند آمد.
احساس می کردم دستم را درون کوره ی داغی گذاشته ام که هم او می سوزد و هم من؛ بهت زده نگاهش کردم نفس در سینه ام گره خورده بود که زمزمه وار گفت: ماهور همیشه برام بمون!
در هر شرایطی!
من بی تو هیچ معنا و مفهومی ندارم.
قلبم هزار پاره شد و شرم زده پاسخ دادم: منم بی تو نمی تونم همایون!
بی تو می میرم.
خدا نکنی الهی همیشه زنده باشی و منم کنارت.
لبخند زدم و عمیق نگاهش کردم.
اما من قولم را شکستم و رهایش کردم.
رهایش کردم و بی او هنوز هم نفس می کشم و زنده مانده ام.
بی او روی زمین راه می روم، کار می کنم و مهگل را بزرگ می کنم.
اما بی او روحم، عشقم و تمام جوانی ام رو به نابودی است بی او من فقط با تن خسته زنده ام. من زنده ام اما زندگی نمی کنم.
مگر بی عشق هم می شود زندگی کرد.
مگر می شود بی عشق و دور از او شاد بود و شاد زیست. عشق فراموش نشدنی است حتی اگر مجبور به ترکش شوی.
آقای زند به آخرین خط که رسید چشم هایش مرطوبش را بست و آهی که در سینه اش گره خورده بود را بیرون فرستاد و به ماهور فکر کرد.
به این که عاشق اوست و با جان و دل دوستش دارد.
زمان حال
هر بار که قسمت های هیجان انگیز رمانم را می نوشتم قلبش هزار تکه می شد و بیش از روزهای دیگر دلتنگ و بیقرار همایون می شدم.
همایون نت زندگی ام شده بود و تمام روز و شب هایم با یاد او معنا پیدا می کرد.
وارد محوطه ی سرسبز باغ شدم چندین بار نفس عمیق کشیدم و مانند روزهای قبل به انتهای باغ رفتم. جایی که هیچ کس نباشد و من لحظاتی آزاد و رها بی هیچ دغدغه ای قدم بزنم و خاطره بازی کنم.
📌 #پارت ۴۸
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
همیشه بخند
لبخندت را دوست دارم
مخصوصا وقتی برگه های این کتاب را بو می کنی
لبخند بزن!
من به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم کتاب را بوئیدم بوی کاغذ می داد بوی عطر او را، عطر دست هایش را؛ چند بار نفس عمیق کشیدم و این عطر مست کننده را بوئیدم و حظ بردم.
عطرش را در وجودم حل کردم من دیگر من بدون او و عطرش نمی توانستم لحظه های زندگی ام را سپری کنم.
همین طور که در عالم عاشقانه های خودم بودم آرام دستم را گرفت و پشت دستم را بوئید و روی گونه اش گذاشت. از خجالت سرخ شدم و نفسم بند آمد.
احساس می کردم دستم را درون کوره ی داغی گذاشته ام که هم او می سوزد و هم من؛ بهت زده نگاهش کردم نفس در سینه ام گره خورده بود که زمزمه وار گفت: ماهور همیشه برام بمون!
در هر شرایطی!
من بی تو هیچ معنا و مفهومی ندارم.
قلبم هزار پاره شد و شرم زده پاسخ دادم: منم بی تو نمی تونم همایون!
بی تو می میرم.
خدا نکنی الهی همیشه زنده باشی و منم کنارت.
لبخند زدم و عمیق نگاهش کردم.
اما من قولم را شکستم و رهایش کردم.
رهایش کردم و بی او هنوز هم نفس می کشم و زنده مانده ام.
بی او روی زمین راه می روم، کار می کنم و مهگل را بزرگ می کنم.
اما بی او روحم، عشقم و تمام جوانی ام رو به نابودی است بی او من فقط با تن خسته زنده ام. من زنده ام اما زندگی نمی کنم.
مگر بی عشق هم می شود زندگی کرد.
مگر می شود بی عشق و دور از او شاد بود و شاد زیست. عشق فراموش نشدنی است حتی اگر مجبور به ترکش شوی.
آقای زند به آخرین خط که رسید چشم هایش مرطوبش را بست و آهی که در سینه اش گره خورده بود را بیرون فرستاد و به ماهور فکر کرد.
به این که عاشق اوست و با جان و دل دوستش دارد.
زمان حال
هر بار که قسمت های هیجان انگیز رمانم را می نوشتم قلبش هزار تکه می شد و بیش از روزهای دیگر دلتنگ و بیقرار همایون می شدم.
همایون نت زندگی ام شده بود و تمام روز و شب هایم با یاد او معنا پیدا می کرد.
وارد محوطه ی سرسبز باغ شدم چندین بار نفس عمیق کشیدم و مانند روزهای قبل به انتهای باغ رفتم. جایی که هیچ کس نباشد و من لحظاتی آزاد و رها بی هیچ دغدغه ای قدم بزنم و خاطره بازی کنم.
📌 #پارت ۴۸
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری