دیگر قلبم توان نداشت و احساس می کردم از تپش افتاده و جانی در بدن ندارم.
به اطرافم نگاه کردم هیچ کس در سالن نبود. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مجله را بردارم و با خودم به اتاقم ببرم.
گویا گنج بزرگی پیدا کرده بودم و نمی خواستم از دستش بدهم. مجله را زیر شالم پنهان کردم و به سرعت پله ها را بالا رفتم و در اتاقم را بستم.
نمی دانستم از این که در یک روز دو بار او را به صورت اتفاقی می دیدم و رد و نشانی از او پیدا کرده بودم خوشحال باشم یا ناراحت؟
ناراحت از این که نمی توانم هیچ وقت او را داشته باشم و فقط باید دورا دور او را ببینم و شاهد موفقیت ها و خوشبختی اش باشم و خوشحال از این که بالاخره بعد از پنج سال نشانی از او یافتم.
گمشده ام پیدا شده بود و این بهترین معجزه ی الهی بود.
قلبم به تپش افتاده بود و حال خودم را نمی فهمیدم. مجله را در دست گرفتم و کلماتی که به انگلیسی نوشته شده بود را با ولع می خواندم .
از مصاحبه ای که با این مجله ی خارجی کرده بود متوجه شدم همان سالی که من رهایش کردم او هم بیشتر روزهای زندگی اش را خارج از ایران سپری کرده و دیگر در دانشگاه تدریس نمی کند.
اشک روی گونه های بی تابم شره می کرد. من چه بلایی سر عزیزترین موجود زندگی ام آورده بودم؟
من که در تمام روزهای زندگی ام پس از آشنایی با او عاشق و بی قرارش بود اما این روزگار لعنتی چه بلایی بر سرم آورد که چنین تصمیم ناعادلانه ای گرفتم و خودم و شاید او را تباه کردم.
مشت گره شده ام را بارها روی تخت کوبیدم تا از دردی که به قلبم چنگ می زند کاسته شود. سرم را روی بالشت گذاشتم تا هق هق گریه هایم را کسی نشنود. این درد و تنهایی دیوانه ام می کرد، من اینهمه سختی و تنهایی طی 5 سال گذشته کشیدم اما او فقط درد دوری از من را تحمل کرده است.
با حسی زنانه دوباره به عکسش نگاه کردم تا ببینم آیا در دستش حلقه ای دارد که نشان دهنده ی متاهل بودنش باشد یا نه؟
در هیچ کدام از انگشتان دستش حلقه نبود نفس عمیقی کشیدم اما هنوز دلم آرام نبود. از کجا معلوم شاید در تمام این سفرهایی که به نقاط مختلف دنیا می رود با کسی آشنا شده؛ شاید دختری پیدا شده که بار دیگر دل او را ببرد و شیفته اش کند.
📌 #پارت۵۱
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
به اطرافم نگاه کردم هیچ کس در سالن نبود. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که مجله را بردارم و با خودم به اتاقم ببرم.
گویا گنج بزرگی پیدا کرده بودم و نمی خواستم از دستش بدهم. مجله را زیر شالم پنهان کردم و به سرعت پله ها را بالا رفتم و در اتاقم را بستم.
نمی دانستم از این که در یک روز دو بار او را به صورت اتفاقی می دیدم و رد و نشانی از او پیدا کرده بودم خوشحال باشم یا ناراحت؟
ناراحت از این که نمی توانم هیچ وقت او را داشته باشم و فقط باید دورا دور او را ببینم و شاهد موفقیت ها و خوشبختی اش باشم و خوشحال از این که بالاخره بعد از پنج سال نشانی از او یافتم.
گمشده ام پیدا شده بود و این بهترین معجزه ی الهی بود.
قلبم به تپش افتاده بود و حال خودم را نمی فهمیدم. مجله را در دست گرفتم و کلماتی که به انگلیسی نوشته شده بود را با ولع می خواندم .
از مصاحبه ای که با این مجله ی خارجی کرده بود متوجه شدم همان سالی که من رهایش کردم او هم بیشتر روزهای زندگی اش را خارج از ایران سپری کرده و دیگر در دانشگاه تدریس نمی کند.
اشک روی گونه های بی تابم شره می کرد. من چه بلایی سر عزیزترین موجود زندگی ام آورده بودم؟
من که در تمام روزهای زندگی ام پس از آشنایی با او عاشق و بی قرارش بود اما این روزگار لعنتی چه بلایی بر سرم آورد که چنین تصمیم ناعادلانه ای گرفتم و خودم و شاید او را تباه کردم.
مشت گره شده ام را بارها روی تخت کوبیدم تا از دردی که به قلبم چنگ می زند کاسته شود. سرم را روی بالشت گذاشتم تا هق هق گریه هایم را کسی نشنود. این درد و تنهایی دیوانه ام می کرد، من اینهمه سختی و تنهایی طی 5 سال گذشته کشیدم اما او فقط درد دوری از من را تحمل کرده است.
با حسی زنانه دوباره به عکسش نگاه کردم تا ببینم آیا در دستش حلقه ای دارد که نشان دهنده ی متاهل بودنش باشد یا نه؟
در هیچ کدام از انگشتان دستش حلقه نبود نفس عمیقی کشیدم اما هنوز دلم آرام نبود. از کجا معلوم شاید در تمام این سفرهایی که به نقاط مختلف دنیا می رود با کسی آشنا شده؛ شاید دختری پیدا شده که بار دیگر دل او را ببرد و شیفته اش کند.
📌 #پارت۵۱
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری