دستپاچه گفتم: سلام !
ببخشید نمی دونستم اینجا تشریف دارید!
لبخند نیم بندی روی صورت پر از ریش سیاهش نشست و نیم نگاهی به سرتاپای هراسانم انداخت .
لحنش آرام و عجیب بود و احساس می کردم می داند زیر شال من چه چیزی نهفته است.
نه بفرمائید!
من داشتم خطاطی می کردم می خواستم تمومش کنم.
اگر مزاحم هستم بروم بعدا میام!
نگاه بلاتکلیفم را سمتش دادم و تازه فهمدیم مرکب و قلم در دست دارد و روی کاغذ خطاطی می کند.
پس تمام این تابلو خط ها کار خودش بود.
عجب خط زیبایی دارد!
بی اختیار سمت کتابخانه قدم برداشتم تا کتابی بردارم و بفهمانم که برای برداشتن کتاب به آنجا رفته ام و در همین حین گفتم: چه خط زیبایی دارید!
ریتم قلبم ناآرام بود و خودم را مشغول تماشای کتاب ها و تابلوهای کوچک خطاطی نشان دادم و او در پاسخم گفت: ممنون؛ خیلی وقت بود فرصت نکردم تمرین کنم.
یکی از کتاب های الیف شافاک که مشخص بود تازه خریداری شده را برداشتم و نگاهی به آن انداختم.
از جایش بلند شد و در حالی که به کتابی که در دستم بود نگاه می کرد گفت: "ملت عشق" کتاب خیلی خوبیه توصیه می کنم حتما بخونید درباره ی زندگی نامه مولانا است.
به زحمت لبخند زدم و استرسم را پشت نقاب لبخند پنهان کردم تا متوجه نشود چه حال خرابی دارم.
بله حتما!
البته بعد از برگشتن از سفر باید بخونم تو این یکی دو روز فرصت نمی کنم.
او برای اولین بار چند قدم سمتم برداشت و نزدیکم ایستاد نمی دانم از استرس مجله ای که پنهانش کردم بود یا این که برای اولین بار سمتم قدم برمی داشت چنین حسی داشتم.
پاهایم شل شده بود و دست هایم می لرزید. احساس می کردم به لکنت زبان افتده ام و هر ان قالب تهی می کنم و همه چیز بر ملا می شود.
احساس می کردم گنج بزرگی را دزدیده ام در حالی که فقط یک مجله بود. همین و بس!
اما این حال غریب و ناشناخته چه بود که به جانم افتاده بود. چرا اصلا از اول نگفتم دست من است و می خواهم بخوانمش!
صدایش از پشت سر تنم را لرزاند البته من پیشنهاد می کنم چند تا کتاب همراهتون بیارید که در فرصت های بیکاری بخونید!
بالاخره اونجا لحظاتی پیش میاد که بیکارباشید و ممکنه حوصله تون سر بره!
با یک دستم مجله را زیر شالم نگه داشته بودم و در دست دیگرم کتاب ملت عشق بود نمی دانستم چطور باید آنرا اینجا بگذارم؟
اما اینکار دیگر ممکن نبود زیرا او اینجا بوده و قطعا دیده که مجله اینجا نیست.
در سکوت فقط به حرف هایش گوش می دادم و چشم های سرخ و ترسیده ام را بیهوده به قفسه ی کتاب ها دوخته بودم .
او قدمی دیگر برداشت و نزدیک قفسه ی کتاب ها ایستاد جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم که در همین حین کتاب دیگری سمتم گرفت و گفت: به نظرم این هم کتاب خوبی هستش می تونید با خودتون بیارید.
کتاب سمتم گرفته شده بود و من نمی دانستم آن لحظه باید چه عکس العملی نشان بدهم و با کدام دستم کتاب را از او بگیرم.
نگاه پرتردید و بلاتکلیفم به دستش بود که به سرعت کتاب "ملت عشق" را سر جایش گذاشتم و کتابی که سمتم گرفته شده بود را گرفتم.
اما در همین لحظه نوک مجله به شالم گیر کرد و شال از سرم افتاد و من برای این که شال را دوباره روی سرم بکشم دستپاچه شدم و مجله از دستم روی زمین افتاد و به همراه آن قلبم از سینه کنده شد.
📌 #پارت۵۵
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
ببخشید نمی دونستم اینجا تشریف دارید!
لبخند نیم بندی روی صورت پر از ریش سیاهش نشست و نیم نگاهی به سرتاپای هراسانم انداخت .
لحنش آرام و عجیب بود و احساس می کردم می داند زیر شال من چه چیزی نهفته است.
نه بفرمائید!
من داشتم خطاطی می کردم می خواستم تمومش کنم.
اگر مزاحم هستم بروم بعدا میام!
نگاه بلاتکلیفم را سمتش دادم و تازه فهمدیم مرکب و قلم در دست دارد و روی کاغذ خطاطی می کند.
پس تمام این تابلو خط ها کار خودش بود.
عجب خط زیبایی دارد!
بی اختیار سمت کتابخانه قدم برداشتم تا کتابی بردارم و بفهمانم که برای برداشتن کتاب به آنجا رفته ام و در همین حین گفتم: چه خط زیبایی دارید!
ریتم قلبم ناآرام بود و خودم را مشغول تماشای کتاب ها و تابلوهای کوچک خطاطی نشان دادم و او در پاسخم گفت: ممنون؛ خیلی وقت بود فرصت نکردم تمرین کنم.
یکی از کتاب های الیف شافاک که مشخص بود تازه خریداری شده را برداشتم و نگاهی به آن انداختم.
از جایش بلند شد و در حالی که به کتابی که در دستم بود نگاه می کرد گفت: "ملت عشق" کتاب خیلی خوبیه توصیه می کنم حتما بخونید درباره ی زندگی نامه مولانا است.
به زحمت لبخند زدم و استرسم را پشت نقاب لبخند پنهان کردم تا متوجه نشود چه حال خرابی دارم.
بله حتما!
البته بعد از برگشتن از سفر باید بخونم تو این یکی دو روز فرصت نمی کنم.
او برای اولین بار چند قدم سمتم برداشت و نزدیکم ایستاد نمی دانم از استرس مجله ای که پنهانش کردم بود یا این که برای اولین بار سمتم قدم برمی داشت چنین حسی داشتم.
پاهایم شل شده بود و دست هایم می لرزید. احساس می کردم به لکنت زبان افتده ام و هر ان قالب تهی می کنم و همه چیز بر ملا می شود.
احساس می کردم گنج بزرگی را دزدیده ام در حالی که فقط یک مجله بود. همین و بس!
اما این حال غریب و ناشناخته چه بود که به جانم افتاده بود. چرا اصلا از اول نگفتم دست من است و می خواهم بخوانمش!
صدایش از پشت سر تنم را لرزاند البته من پیشنهاد می کنم چند تا کتاب همراهتون بیارید که در فرصت های بیکاری بخونید!
بالاخره اونجا لحظاتی پیش میاد که بیکارباشید و ممکنه حوصله تون سر بره!
با یک دستم مجله را زیر شالم نگه داشته بودم و در دست دیگرم کتاب ملت عشق بود نمی دانستم چطور باید آنرا اینجا بگذارم؟
اما اینکار دیگر ممکن نبود زیرا او اینجا بوده و قطعا دیده که مجله اینجا نیست.
در سکوت فقط به حرف هایش گوش می دادم و چشم های سرخ و ترسیده ام را بیهوده به قفسه ی کتاب ها دوخته بودم .
او قدمی دیگر برداشت و نزدیک قفسه ی کتاب ها ایستاد جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم که در همین حین کتاب دیگری سمتم گرفت و گفت: به نظرم این هم کتاب خوبی هستش می تونید با خودتون بیارید.
کتاب سمتم گرفته شده بود و من نمی دانستم آن لحظه باید چه عکس العملی نشان بدهم و با کدام دستم کتاب را از او بگیرم.
نگاه پرتردید و بلاتکلیفم به دستش بود که به سرعت کتاب "ملت عشق" را سر جایش گذاشتم و کتابی که سمتم گرفته شده بود را گرفتم.
اما در همین لحظه نوک مجله به شالم گیر کرد و شال از سرم افتاد و من برای این که شال را دوباره روی سرم بکشم دستپاچه شدم و مجله از دستم روی زمین افتاد و به همراه آن قلبم از سینه کنده شد.
📌 #پارت۵۵
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری