باید فکر کنم ببینم چطوری بنویسم که هم به سفر ما بخوره و هم جذابیت داشته باشه!
سرش را به نشانه ی تائید حرفم تکان داد و قبل از خروج از کتاب خانه نیم نگاهی به من انداخت. ولی من سرم پائین بودم و مشغول وارسی کتاب بودم. اما مکث و تعلل در خروجش و نگاه های سنگینی که روی صورتم نشسته بود را دیدم و قلبم هوری ریخت پائین!
نکنه فهمیده مجله دست منه؟
سرم را تا بالا آوردم او نگاهش را از من دزدید و از در خارج شد با خروجش نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر لب های خشک شده ام را تر کردم.
پاهای بی رمقم را سمت صندلی کشاندم تا کمی روی آن بنشینم . در ساق پاهایم احساس ضعف و در قلبم حسی از درماندگی داشتم.
واقعا اینهمه دلشوره برای یک مجله طبیعی نبود و خودم هم اینرا می دانستم اما گویا نمی توانستم بر ترس و افکار منفی و پوچم غلبه کنم.
نگاهم سمت خطاطی که روی میز بود کش آمد و چندین بار نوشته روی آنرا خواندم اما نتوانستم مفهوم آنرا در ذهن خودم حلاجی کنم.
"قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست؟"
چندین بار اینرا خواندم و به حرف هایش اندیشیدم این برای شما است بعد از خشک شدن قابش می کنم از همین جا برش دارید.
این یعنی چی؟
منظورش چی بود از این نوشته؟
احساس کردم سرم درد گرفته و رگ های کنار شقیقه ام از فشاری که برای درک این جمله به ذهنم وارد می کنم برجسته شده است. دستم را زیر چانه ام زدم و به جمله ای که مقابل رویم رژه می رفت خیره ماندم .
نمی توانم این مرد مرموز را درک کنم مثل یک جزیزه نشناخته و عجیب است که هر آن مثل پائیز رنگ عوض می کند و میان محبت و خشمش حیران می شوی.
گاهی سایه ابر بر چهره اش می نشیند و بارانی می شود و زمانی چون بهار آرام و رام. گاهی هم مثل زمستان سرد و بی روح می شود و سرمای نگاه و حرکاتش ترا منجمد می کند.
اصلا نمی توانم درک کنم از چه چیزی خوشحال از چه ناراحت می شود؟
او حتی حاضر نیست با دست خودش این تابلو را به من بدهد و می گوید بیا از همین جا برش دار اگر برای من نوشته و می خواهد هدیه بدهد بهتر نیست مثل همه ی آدم های عادی آنرا به من بدهد.
لبهایم کج شد وبلاتکلیف شانه بالا انداختم و نفسم را ز سر بلاتکلیفی فوت کردم. ولی چرا همچین جمله ای رو برام نوشته؟
مغزم برای درک این مساله همراهی ام نمی کرد و نمی تونستم از کارهایش سر در بیاورم.
"قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست؟"
بارها جمله را خواندم و به این نتیجه رسیدم که حتما تکلیف او هم با خودش مشخص نیست اما امیدوارم مساله ی عشق و عاشقی و این چیزها در میان نباشد که اصلا برای این چیزها نه آمادگی اش را دارم و نه می توانم اصلا به چنین آدم مرموز و ناشناخته ای فکر کنم.
قبل از خروج از کتابخانه مجله را از زیر قفسه ی کتاب ها برداشتم و تصمیم گرفتم دیگر پسش ندهم. قطعا از تمام دنیا یک عکس از همایون به من می رسد. از تمام خواستن و داشتنش می توانم عکسی از او داشته باشم تا جای تمام نداشتن ها و دلتنگی هایم را با یک عکس پر کنم.
کلمات مصاحبه اش را بارها و بارها خواندم و آه کشیدم.
حالا شب ها قبل از خواب عکسش را داشتم که نگاهش کنم و به خواب بروم.
احساس می کردم آن نگاه شفاف و روشنش قلبم را خط خطی می کند تا تمام ادمها و عشق های دنیا را پس بزنم.
لبخند محوی که سوک لبش نشسته بود به جانم اتش می زد و اشک را مهمان چشم هایم می کرد.
بی او چقدر همه دنیا تاریک و بی هوا است!
آه خدای من!
فردای آنروز از سر کنجکاوی به کتاب خانه سر زدم و دیدم آقای زند خطاطی دیروز را قاب کرده و همانجا روی میز قرار داده تا برش دارم و روی کاغذی با همان خط زیبا نوشته تقدیم به "بانو ماهور" .
نگاهم بین تابلو و نوشته عجیبش و کلمه ی "بانو ماهور" در رفت و آمد بود و حسی غریبی به قلبم چنگ می انداخت. بین برداشتن و بر نداشتنش تعلل داشتم و نمی دانستم اگر بردارم با خود چه فکری می کند؟ یا اصلا اینکارم چه معنا و مفهومی خواهد داشت ؟
اما شاید اگر بر نمی داشتم اینرا به حساب بی احترامی می گذاشت در حالی که تردید به جانم چنگ می زد آنرا از روی میز بر داشتم و رو به روی صورتم نگه داشتم.
باز خاطرات همایون و تابلو های خطاطی که به یکدیگر هدیه داده بودیم به قلبم چنگ زد. او چقدر به خطاطی علاقه داشت و از این که خط خوبی نداشت ناراحت بود.
چقدر این حس دلتنگی آزار دهنده بود. دلم می خواست تابلو را روی زمین پرت کنم تا هزار تکه شود من دلم می خواست فقط از همایون هدیه بگیرم نه ز هیچ مرد دیگری!
📌 #پارت ۵۷
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری
سرش را به نشانه ی تائید حرفم تکان داد و قبل از خروج از کتاب خانه نیم نگاهی به من انداخت. ولی من سرم پائین بودم و مشغول وارسی کتاب بودم. اما مکث و تعلل در خروجش و نگاه های سنگینی که روی صورتم نشسته بود را دیدم و قلبم هوری ریخت پائین!
نکنه فهمیده مجله دست منه؟
سرم را تا بالا آوردم او نگاهش را از من دزدید و از در خارج شد با خروجش نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر لب های خشک شده ام را تر کردم.
پاهای بی رمقم را سمت صندلی کشاندم تا کمی روی آن بنشینم . در ساق پاهایم احساس ضعف و در قلبم حسی از درماندگی داشتم.
واقعا اینهمه دلشوره برای یک مجله طبیعی نبود و خودم هم اینرا می دانستم اما گویا نمی توانستم بر ترس و افکار منفی و پوچم غلبه کنم.
نگاهم سمت خطاطی که روی میز بود کش آمد و چندین بار نوشته روی آنرا خواندم اما نتوانستم مفهوم آنرا در ذهن خودم حلاجی کنم.
"قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست؟"
چندین بار اینرا خواندم و به حرف هایش اندیشیدم این برای شما است بعد از خشک شدن قابش می کنم از همین جا برش دارید.
این یعنی چی؟
منظورش چی بود از این نوشته؟
احساس کردم سرم درد گرفته و رگ های کنار شقیقه ام از فشاری که برای درک این جمله به ذهنم وارد می کنم برجسته شده است. دستم را زیر چانه ام زدم و به جمله ای که مقابل رویم رژه می رفت خیره ماندم .
نمی توانم این مرد مرموز را درک کنم مثل یک جزیزه نشناخته و عجیب است که هر آن مثل پائیز رنگ عوض می کند و میان محبت و خشمش حیران می شوی.
گاهی سایه ابر بر چهره اش می نشیند و بارانی می شود و زمانی چون بهار آرام و رام. گاهی هم مثل زمستان سرد و بی روح می شود و سرمای نگاه و حرکاتش ترا منجمد می کند.
اصلا نمی توانم درک کنم از چه چیزی خوشحال از چه ناراحت می شود؟
او حتی حاضر نیست با دست خودش این تابلو را به من بدهد و می گوید بیا از همین جا برش دار اگر برای من نوشته و می خواهد هدیه بدهد بهتر نیست مثل همه ی آدم های عادی آنرا به من بدهد.
لبهایم کج شد وبلاتکلیف شانه بالا انداختم و نفسم را ز سر بلاتکلیفی فوت کردم. ولی چرا همچین جمله ای رو برام نوشته؟
مغزم برای درک این مساله همراهی ام نمی کرد و نمی تونستم از کارهایش سر در بیاورم.
"قصه ای با تو مرا هست نمی دانم چیست؟"
بارها جمله را خواندم و به این نتیجه رسیدم که حتما تکلیف او هم با خودش مشخص نیست اما امیدوارم مساله ی عشق و عاشقی و این چیزها در میان نباشد که اصلا برای این چیزها نه آمادگی اش را دارم و نه می توانم اصلا به چنین آدم مرموز و ناشناخته ای فکر کنم.
قبل از خروج از کتابخانه مجله را از زیر قفسه ی کتاب ها برداشتم و تصمیم گرفتم دیگر پسش ندهم. قطعا از تمام دنیا یک عکس از همایون به من می رسد. از تمام خواستن و داشتنش می توانم عکسی از او داشته باشم تا جای تمام نداشتن ها و دلتنگی هایم را با یک عکس پر کنم.
کلمات مصاحبه اش را بارها و بارها خواندم و آه کشیدم.
حالا شب ها قبل از خواب عکسش را داشتم که نگاهش کنم و به خواب بروم.
احساس می کردم آن نگاه شفاف و روشنش قلبم را خط خطی می کند تا تمام ادمها و عشق های دنیا را پس بزنم.
لبخند محوی که سوک لبش نشسته بود به جانم اتش می زد و اشک را مهمان چشم هایم می کرد.
بی او چقدر همه دنیا تاریک و بی هوا است!
آه خدای من!
فردای آنروز از سر کنجکاوی به کتاب خانه سر زدم و دیدم آقای زند خطاطی دیروز را قاب کرده و همانجا روی میز قرار داده تا برش دارم و روی کاغذی با همان خط زیبا نوشته تقدیم به "بانو ماهور" .
نگاهم بین تابلو و نوشته عجیبش و کلمه ی "بانو ماهور" در رفت و آمد بود و حسی غریبی به قلبم چنگ می انداخت. بین برداشتن و بر نداشتنش تعلل داشتم و نمی دانستم اگر بردارم با خود چه فکری می کند؟ یا اصلا اینکارم چه معنا و مفهومی خواهد داشت ؟
اما شاید اگر بر نمی داشتم اینرا به حساب بی احترامی می گذاشت در حالی که تردید به جانم چنگ می زد آنرا از روی میز بر داشتم و رو به روی صورتم نگه داشتم.
باز خاطرات همایون و تابلو های خطاطی که به یکدیگر هدیه داده بودیم به قلبم چنگ زد. او چقدر به خطاطی علاقه داشت و از این که خط خوبی نداشت ناراحت بود.
چقدر این حس دلتنگی آزار دهنده بود. دلم می خواست تابلو را روی زمین پرت کنم تا هزار تکه شود من دلم می خواست فقط از همایون هدیه بگیرم نه ز هیچ مرد دیگری!
📌 #پارت ۵۷
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری