توی تاریکی به سایه ای که روی دیوار نفس میکشه نگاه میکنی..انگار زیادی خستست..انگار زیادی ناآرومه و نفس های نامنظمت دیوونت میکنه.
شال گردن قهوه ایت رو دور گردنت میندازی و از خونه بیرون میری. بارون شروع به باریدن میکنه و تو زیر همون کتاب فروشی به زمین نگاه میکنی که هر لحظه خیس تر میشه و تو هر لحظه نزدیک تر شدن سایه رو به خودت بیشتر حس میکنی.
تو دست سایه ت رو میگیری و باهم زیر کتاب فروشی به زمین نگاه میکنید.
from: @avocado_city
to: @darmianvahm
شال گردن قهوه ایت رو دور گردنت میندازی و از خونه بیرون میری. بارون شروع به باریدن میکنه و تو زیر همون کتاب فروشی به زمین نگاه میکنی که هر لحظه خیس تر میشه و تو هر لحظه نزدیک تر شدن سایه رو به خودت بیشتر حس میکنی.
تو دست سایه ت رو میگیری و باهم زیر کتاب فروشی به زمین نگاه میکنید.
from: @avocado_city
to: @darmianvahm