نموده، استخوانهای او را شکستانده بودند، بسوی آن جسد رفتم و خود را پیش روی او افگندم و به آواز رسا و بلند صدا کردم و گفتم: بلی من ابو قدامه هستم، بلی من ابو قدامه هستم، پس گفت: حمد و شکر به الله عز وجل که مرا اینقدر زنده نگه داشت تا آنکه وصیت خود را به تو بگویم پس وصیت من را بشنو.
ابو قدامه میگوید: سوگند به الله عز وجل که به نیکیها و حسن و جمال وی گریستم، و از روی شفقت و مهربانی بر مادر وی که در رقه اقامت داشت گریه کردم، مادری که یکسال قبل پدر و برادرانش را از دست داده بود و در این سال پسر خود را از دست میداد، پس شروع کردم با گوشهای از لباس خود خون را از روی زیبای او پاک میکردم، هنگامی که دانست من ابو قدامه هستم و خون را از رویش پاک میکنم بسویم دید و گفت: ای عمویم! خون را به لباس خودت پاک میکنی؟ به لباس خودم پاک کن. ابو قدامه میگوید: این سخن مرا سخت متأثر نمود و بسیار گریستم و جوابی نداشتم، بعد از آن با صدای گرفته گفت: ای عمویم! ترا سوگند میدهم هرگاه بمیرم به رقه برگردی و از شهادتم مادرم را مژده بدهی و برایش بگویی که جل جلاله هدیه تو را بحضور خود پذیرفته است و پسرت در راه الله عز وجل روبرو و غیر پشت گرداننده کشته شده است، و اگر جل جلاله مرا در جمله شهدا نوشته باشد سلام او را به پدر و برادرانم در جنت خواهم رساند، سپس به سخنان خود ادامه داده گفت: ای عمویم! من از این خوف دارم که مادرم سخن ترا باور نکند پس چیزی از لباسهای خون آلودم را با خود ببر تا با دیدن آن سخن ترا تصدیق کند که من کشته شدهام، و برایش بگو که جای ملاقات من با شما ان شاء الله در جنت است.
ای عمویم! وقتی به خانه ما برگشتی در آنجا خواهر کوچک مرا خواهی دید که عمرش بیش از نه سال نیست، او هر گاهی که به خانه وارد میشدم از دیدن من خوشحال و شادمان میشد و هرگاه از آن بیرون میشدم گریه میکرد و اندوهگین میشد، سال اول به شهادت پدرم دردمند شد و امسال به مرگ من متأثر خواهد شد، او هنگامی که لباسهای سفر را در تن من دید و این را بدید که مادرم لباسهای سفر را به تن من میپیچاند گفت: برادرم! تأخیر مکن و بزودی بسوی ما برگرد، ای عمویم! وقتی او را بدیدی قلب او را به سخنان خوب خوش کن و برایش بگو: برادرت میگوید: جل جلاله بهترین جانشین من برای توست.
ابو قدامه میگوید: بعد از آن حالت جوان وخیم شد و حرفهای داشت که با صدای گرفته زیر لب زمزمه میکرد ولی من نمیدانستم که چه میخواهد بگوید، بعد از آن با بسیار فشار به خود توانست این قدر بگوید: سوگند به رب کعبه که خوابم راست شد، سوگند به الله عز وجل همین حالا مرضیه را بالای سرم نشسته میبینم و بوی او را احساس میکنم، بعد از آن سینهاش بالا و پائین شد و عرق از جبینش فروریخت، و نالههای زار از وی شنیده شد و شهید شد ان شاءالله، بعد ازآن لباسهای او را که به خونش آلوده شده بود برداشتم، بعد از آن یگانه کاری که تصور میکردم قابل اهمیت است این بود که به رقه برگردم و نامه او را به مادرش برسانم، همان بود که به رقه رفتم ولی نام مادر این شهید را نمیدانستم، و این را هم نمیفهمیدم که در کجای رقه سکونت دارد، من بدین فکر در کوچههای شهر رقه راه میرفتم ناگهان نظرم را دختر کوچکی به خود جلب نمود که نزد دروازه ایستاده است و به آمد و رفت مردم میبیند، و هرکسی از نزد او عبور کند و در او علایم سفر را مشاهده کند از وی میپرسد: ای عمویم! از کجا آمدی؟ میگوید: از جهاد آمدم، دختر برایش میگوید: برادر من با شماست، میگوید: من برادر ترا نمیشناسم. شخصی دیگر از نزد وی عبور میکند از وی نیز میپرسد: از کجا آمدی؟ وی میگوید: از جهاد آمدم، میپرسد: برادر من با شماست؟ میگوید: من برادر ترا نمیشناسم، این شخص هم از نزد وی میرود. شخصی سوم و چهارم و دهم میآید و از ایشان نیز راجع به برادر شهیدش میپرسد ولی از ایشان نیز هیچ جوابی نمیشنود تا آنجا که مأیوس میشود و میگوید: چه شده که مردم از جهاد به خانههای خود میآیند ولی برادر من نمیآید.
ابو قدامه میگوید: وقتی این دختر کوچک را بدین وضع دیدم بسویش متوجه شدم، او نیز هنگامی که آثار سفر را بر چهره من مشاهده نمود و بوجی را که لباس خون آلود شهید در داخل آن بود در دستم بدید گفت: ای عمو! از کجا تشریف آوردید؟ گفتم: از جهاد آمدم، گفت: برادر من با شماست. گفتم: مادرت کجاست؟ گفت: مادرم در داخل خانه است، گفتم: برایش بگو تا نزد من بیاید، وقتی مادرش آواز مرا شنید (از خانه) بیرون شد در حالی که در چادر خود را پیچانده بود گفت: ای ابو قدامه! برای تعزیه آمدهای یا برای مژده؟ گفتم: الله عز وجل بر تو رحم کند، عزا و بشارت (مژده) چه معنی دارد؟ گفت: اگر به من این خبر را بگویی که پسرم در راه الله عز وجل به مقابل کفار رو برو غیر پشت دهنده کشته شده است پس تو بشارت دهنده هستی زیرا الله تعالی تحفه مرا به درگاه خود قبول نموده است
ابو قدامه میگوید: سوگند به الله عز وجل که به نیکیها و حسن و جمال وی گریستم، و از روی شفقت و مهربانی بر مادر وی که در رقه اقامت داشت گریه کردم، مادری که یکسال قبل پدر و برادرانش را از دست داده بود و در این سال پسر خود را از دست میداد، پس شروع کردم با گوشهای از لباس خود خون را از روی زیبای او پاک میکردم، هنگامی که دانست من ابو قدامه هستم و خون را از رویش پاک میکنم بسویم دید و گفت: ای عمویم! خون را به لباس خودت پاک میکنی؟ به لباس خودم پاک کن. ابو قدامه میگوید: این سخن مرا سخت متأثر نمود و بسیار گریستم و جوابی نداشتم، بعد از آن با صدای گرفته گفت: ای عمویم! ترا سوگند میدهم هرگاه بمیرم به رقه برگردی و از شهادتم مادرم را مژده بدهی و برایش بگویی که جل جلاله هدیه تو را بحضور خود پذیرفته است و پسرت در راه الله عز وجل روبرو و غیر پشت گرداننده کشته شده است، و اگر جل جلاله مرا در جمله شهدا نوشته باشد سلام او را به پدر و برادرانم در جنت خواهم رساند، سپس به سخنان خود ادامه داده گفت: ای عمویم! من از این خوف دارم که مادرم سخن ترا باور نکند پس چیزی از لباسهای خون آلودم را با خود ببر تا با دیدن آن سخن ترا تصدیق کند که من کشته شدهام، و برایش بگو که جای ملاقات من با شما ان شاء الله در جنت است.
ای عمویم! وقتی به خانه ما برگشتی در آنجا خواهر کوچک مرا خواهی دید که عمرش بیش از نه سال نیست، او هر گاهی که به خانه وارد میشدم از دیدن من خوشحال و شادمان میشد و هرگاه از آن بیرون میشدم گریه میکرد و اندوهگین میشد، سال اول به شهادت پدرم دردمند شد و امسال به مرگ من متأثر خواهد شد، او هنگامی که لباسهای سفر را در تن من دید و این را بدید که مادرم لباسهای سفر را به تن من میپیچاند گفت: برادرم! تأخیر مکن و بزودی بسوی ما برگرد، ای عمویم! وقتی او را بدیدی قلب او را به سخنان خوب خوش کن و برایش بگو: برادرت میگوید: جل جلاله بهترین جانشین من برای توست.
ابو قدامه میگوید: بعد از آن حالت جوان وخیم شد و حرفهای داشت که با صدای گرفته زیر لب زمزمه میکرد ولی من نمیدانستم که چه میخواهد بگوید، بعد از آن با بسیار فشار به خود توانست این قدر بگوید: سوگند به رب کعبه که خوابم راست شد، سوگند به الله عز وجل همین حالا مرضیه را بالای سرم نشسته میبینم و بوی او را احساس میکنم، بعد از آن سینهاش بالا و پائین شد و عرق از جبینش فروریخت، و نالههای زار از وی شنیده شد و شهید شد ان شاءالله، بعد ازآن لباسهای او را که به خونش آلوده شده بود برداشتم، بعد از آن یگانه کاری که تصور میکردم قابل اهمیت است این بود که به رقه برگردم و نامه او را به مادرش برسانم، همان بود که به رقه رفتم ولی نام مادر این شهید را نمیدانستم، و این را هم نمیفهمیدم که در کجای رقه سکونت دارد، من بدین فکر در کوچههای شهر رقه راه میرفتم ناگهان نظرم را دختر کوچکی به خود جلب نمود که نزد دروازه ایستاده است و به آمد و رفت مردم میبیند، و هرکسی از نزد او عبور کند و در او علایم سفر را مشاهده کند از وی میپرسد: ای عمویم! از کجا آمدی؟ میگوید: از جهاد آمدم، دختر برایش میگوید: برادر من با شماست، میگوید: من برادر ترا نمیشناسم. شخصی دیگر از نزد وی عبور میکند از وی نیز میپرسد: از کجا آمدی؟ وی میگوید: از جهاد آمدم، میپرسد: برادر من با شماست؟ میگوید: من برادر ترا نمیشناسم، این شخص هم از نزد وی میرود. شخصی سوم و چهارم و دهم میآید و از ایشان نیز راجع به برادر شهیدش میپرسد ولی از ایشان نیز هیچ جوابی نمیشنود تا آنجا که مأیوس میشود و میگوید: چه شده که مردم از جهاد به خانههای خود میآیند ولی برادر من نمیآید.
ابو قدامه میگوید: وقتی این دختر کوچک را بدین وضع دیدم بسویش متوجه شدم، او نیز هنگامی که آثار سفر را بر چهره من مشاهده نمود و بوجی را که لباس خون آلود شهید در داخل آن بود در دستم بدید گفت: ای عمو! از کجا تشریف آوردید؟ گفتم: از جهاد آمدم، گفت: برادر من با شماست. گفتم: مادرت کجاست؟ گفت: مادرم در داخل خانه است، گفتم: برایش بگو تا نزد من بیاید، وقتی مادرش آواز مرا شنید (از خانه) بیرون شد در حالی که در چادر خود را پیچانده بود گفت: ای ابو قدامه! برای تعزیه آمدهای یا برای مژده؟ گفتم: الله عز وجل بر تو رحم کند، عزا و بشارت (مژده) چه معنی دارد؟ گفت: اگر به من این خبر را بگویی که پسرم در راه الله عز وجل به مقابل کفار رو برو غیر پشت دهنده کشته شده است پس تو بشارت دهنده هستی زیرا الله تعالی تحفه مرا به درگاه خود قبول نموده است