طبق عادت همیشگیاش، کنار رود نشسته بود و حین غذا دادن به ماهیها به برادر بزرگترش نویان، چشم دوخته بود که زیر لب سمفونی مردگان را برای خرگوش کوچولوی سفیدش، زمزمه میکرد.
موهای بلوند، چشمهای خاکستری رنگ، کک و مک های چهرهٔ الهیاش، باعث میشد انگیزهٔ نوئل برای محافظت از برادرش بیشتر و بیشتر شود؛ غافل از اینکه اهریمنها جایی میان درختهای جنگل، برای شکار نویان کمین کرده بودند !
در یک چشم به هم زدن، آسمان با قلمی آغشته به خون رنگین شد و آب روان رود، گلآلود شد؛ نوئل با تمام توان به سمت برادرش دوید تا او را در آغوش بگیرد، اما همه چیز به یکباره غرق در تاریکی شد.
نوئل سردرگم بود و تنها چیزی که ذهنش را درگیر کرده بود، به آغوش کشیدن برادرش بود.
صدایی از آسمان شنید و با نگاهش آن رو دنبال کرد ؛ ناگهان با نویان روبهرو شد که تمام بدنش درهم خرد شده و در خون سرخگونِـش غرق شده بود، سر او به پایین خم شده و فرشتگان با نهایت آرامش بدن نویان را به روی ابری، سوار کرده بودند.
از لا به لای درختها صدایی گوش نوئل را نوازش میکرد، با احتیاط به سمت صدا قدم برداشت؛
در طرف دیگر درخت ها پروانهها بودند که به سمت آسمان پر میکشیدند و بر زخم های نویان بوسه میزدند، اما هیچیک از اینها به بدن بینبض او کمکی نمیکرد. نویان اکنون میهمان مرگ شده بود.
همه چیز در چشم نوئل، به خلأ بی انتهایی مبدل شد و باعث سردرگمی پسرک شد ؛
و در طرفی دیگر از دنیای موازی و رؤیاها، مادر نوئل در تلاش بود تا با بیدار کردنش، به کابوس خوفناکِ او، پایان دهد.
written by : høbī