صدایش را پنهان کرد..نمیخواهد توجه کسی را جلب کند. احساساتش را خورد و زبانش را به سخن تکان نداد. او یک قوطی پر از محبت میخواست تا برای زندگی بخورد..اما تنها چیزی که برای صرف شام و در خلوت شب برایش رسید خودخوری بود.آه که همه ی مشکلاتش از همان گفتن کلمه ی نمیتوانم شروع شده بود. ولیک اگر یک بار اراده کند آوازی خواهد خواند که نیازی برای در آغوش گرفتن کسی نداشته باشد. بلکه خود او آغوشی خواهد شد برای کسانی که روزی مانند او، هنوز هم مقصدشان را فریاد میزنند.
-برای احساسی بازگو نشده
@DrowninInVertigo
-برای احساسی بازگو نشده
@DrowninInVertigo