Dy"chall


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


Main channel : https://t.me/DrowninInVertigo

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


《چرا ساکت شده است؟》زیر لب با تمسخر می‌گفتند‌.
هنزفیری اش را بی توجه به تمسخر های دیگران گذاشت. دنیای موسیقی بهتر از نشستن پی حرف هایی است که فقط نت های خالی از آن ها نواخته می‌شود. او خیلی وقت است دنیا را از پنجره ی نگاهش بیرون انداخته. پس از او نپرسید که چرا به سخنانتان پاسخ نمی دهد. چرا که وقتی‌نیاز به سازی برای دلگرمی داشت دیگران دلش را با ملودی هایشان شکستند. آن ها درک نخواهند کرد. هیچ سازی بدون عشق، نواخته نخواهد شد.
برای موسیقی قلبت
@DrowninInVertigo


تکانی به لباس خاک خورده اش داد.
امروز هم دوباره خودش را گم کرده بود.
فرار از دست سرنوشت کار‌ سختی‌ است و او دویدن را به یاد نداشت. انسان ها وقتی ترک می شوند، خط پایان را طی می‌کنند. و به همین دلیل او نیازی به دویدن نداشت. چرا که به آخرِ این مسابقه ی تکراری رسیده است. در خط پایان هیچکس به جز او نایستاده است
پس می‌توان گفت برنده ی این بازی جسمی مرده است.
در حالی که سرش را تکان می داد با دنیای پشت سرش خداحافظی کرد و به سمت شخصی رفت که خیلی وقت است منتظر اوست.
انسان هایی که مرده اند هرگز ترک نمی‌شوند اینطور نیست؟
-برای تمام رفته هایت
@DrowninInVertigo


در ساحل نشسته بود و به آن فکر می‌کرد که چگونه به آنجا رسیده است. باری با هر قدمی که به حاشیه ی ساحل می‌رفت، خاطراتش را از بام آرزو به بیرون می انداخت. پای پیاده و دلی خالی، دستانی بی فروغ و نگاهی خنثی. به نور خورشید خیره شد و کفش هایش را به سمت دریا پرتاب کرد. حال کفش های خاطراتش با موج ها همراه شدند و او همان جا به تماشای ترک شدنش توسط گذشته ای مبهم نشست.
-برای خاطرات بهترت
@DrowninInVertigo


وقتی به جهان های خیالیش نگاه می‌کند همه چیز متفاوت می شود. انگار در مکانی تازه چشم گشوده است. همواره همه چیز‌ را فراموش کرد. و "ای کاش همه ی این ها واقعیت باشد" چیزی که او هرروز‌ تکرار می‌کرد. با همه ی وجود میدوید و بی توجه به مردمی که روزگاری آن ها را می شناخت، به انتظار تولدی دوباره نشست. اما این خواب خیلی زیبا بلاخره به اوج واقعیت خود رسید و او با قدم های سریع تر از سرنوشت، فرار می‌کرد. آنقدر دوید که دیگر اثری از او نیست. حال او محو شده است. از میان تمام انسان ها‌ و هنوز هم می‌گویند از خواب بیدار نشده.
-برای پیدایش رویاهایت
@DrowninInVertigo


دستانش را به قلبش هدیه داد
و بی مهبا چشم هایش را بست. در این زندگی اگر میخواهی روشنایی را ببینی باید از تاریکی خود آگاه باشی. او این را خوب می دانست. سپس ایستاد در کنار تمام انسان های فراری از واقعیت، در کنار تمام دروغ های جهان که گفته اند هرگز سخنی از خود بیان نکند
ذهنی رها و قلبی بی همتا...
سپس شانه اش را محکم به شانه های ناامیدی زد، چشمانش را چرخاند و نیشخندی به نشانه ی پیروزی زد.
در این جنگ به زندگی وعده ی زنده بودن را داد و بدون آن که پشت سرش را نگاهی کند
تنها یک جمله گفت:《 هیچ چیز را باور نخواهم کرد.
و این راز، هیجان جدید تو خواهد بود
-برای خستگیِ امیدوارانه ی تو
@DrowninInVertigo


ماسک خود را برداشت. آهی کشید و با خود گفت:《 روز‌ زیبایی بود.》 اما لحن محزونش چیز دیگری را تداعی می‌کرد. سعی کرد با دستانش لب هایش را به سمت آسمان بکشد. اما جاذبه ی زمین همچنان او را خسته می‌کرد..
زیبا و دردناک نیست؟ او لبخند را به همه هدیه میدهد اما خودش تنها شخصی است که در روز تولدش لبخندی هدیه نگرفت.
با این حال هنوز هم توانی برای رقصیدن با شکسته هایش دارد. افکارش را پس زد
او برای ادامه ی زندگی خود نیاز به یک معنا یا حقیقت ندارد زیرا رقصش هیچگاه پایان نخواهد داشت
.
-برای ناراحتی های با ذوق تو
@DrowninInVertigo


دفترش‌را باز کرد.طبق روال همیشگی برنامه اش را نوشت. گاهی احساس می‌کرد در چیزی غرق شده است. اما در چه ؟ نمی‌دانست...
استرس ها مانند موریانه او در برمیگرفتند.
او احساسی مانند دیر رسیدن دارد. فکر می‌کند همه چیز به سرعت تمام می‌شود.
فردا را فراموش می‌کند و می‌گوید دیروز را چگونه بسازم؟ او تفکری زیبا دارد. چرا که قدم های بعدی خود را در جاده ای مشخص برمی‌دارد ،چرا که خیلی وقت است با تمام قدم هایش آشنا است. چون که او و آینده ی درخشانش دوستانی نزدیک هستند
....
-برای آینده ای روشن ، برای تو
@DrowninInVertigo


می شوی قطره ای از آب،
و بر لانه ی کبوتری خواب آلود می‌نشینی.
سفر میکنی در دل جوی ها، لا به لای شاخه های درختان گیلاس و ورقه ی امتحانی بچهای کلاس الف.
با چشمانت می دیدی، با چشمانت درک کردی و بدون آوایی از کلام با کتاب هایت سخن گفتی..
و او بستنی کودکی اش را آزادنه در دست داشت.
همان طعم خوش، که لباس شادی را بر تنش میپوشاند. و همه ی شادی ها مانند یخ زدگی دندان هایش به یک باره، دردی زیبا را به او هدیه میدادند
.
برای شادی های کوچک
@DrowninInVertigo


در هوای تولد یک پرنده ی بی بال،
احساس آزاده بودن را می نگریست. و ناگهان همانند قاصدکی رها در میان ابر ها بی بال پرواز کرد.
شاخه ای از آسمان را در کول باری از پرهای تجربه اش گذاشت، و به همراه تمام خاطرات دوستانه اش، از بلند ترین قله ی کوه با شجاعت پرواز کرد. او باد را هدایت می‌کند و به تندباد های زندگی تن نمی‌دهد. و این برای نوشتن تمام خط های موسیقیِ بی کلامش کافیست.

-برای لبخند ملایمت
@DrowninInVertigo


میخواستم برای تو داستانی بنویسم اما پشیمان شدم چون متن تو ارزش نوشتن یک نامه ی دوستانه را داشت.
دوست من. من تو را نمی‌شناسم همانطور که تو مرا. اما به خوبی می دانم که این خستگی ناشی از چیست. ما همانند دایره ای بی انتها همواره در گردش هستیم و چرا هیچ گاه استراحت نکرده ایم؟ دوست من.
آزادی ات را به کدام سایه ای فروخته ای؟
و من به تو میگویم بی توجه به برگ هایی که روزگاری دوستانت بودند، شکوفه زدن در سایه را بیاموز...تو برای ازادی نیازی به تابیدن آفتابِ دیگران نداری...نگذار که درخت بودن تو را ناامید از حرکت کند. چون که من و تو می دانیم، حرکت کردن به سمت رویا همیشه به معنی راه رفتن نیست
.
-برای روز های زیبای تو
@DrowninInVertigo


کوله باری از کلمات را بر دوشش گذاشت.
سنگینی آن ها باعث می‌شد تا نتواند حرف هایش را بیان کند. نیاز به یک درک داشت و بی دلیل کلماتی بی مفهوم را به بار هایش اضافه می‌کرد‌.
مسافری که مقصدش یک ادراک است.
فهمی‌ برای درک و درکی برای دلتنگی...
دلتنگی هایش انقدر وسعت پیدا کرده اند که کوله اش را پرتاب کرد.
دیگر کلماتی ندارد..او خالی شده است از همه ی جملاتی که به او می‌گفتند او را می‌فهمند
اما می دانی چه دردناک است؟ وقتی میخواهی یک نفر تو راه بفهمد و آن یک نفر حتی قدم هایش را برای تو قطع نمی‌کند.
و حال آن دو فقط یک نگاه بودند. معنیِ یک گذر، درکنار پیاده رو. به یکدیگر نگاه کردند و گذشتند.

-برای سفرهای آشفته ات
@DrowninInVertigo


دستان پر ریشه اش را به سمت ابر ها گرفت و هر انچه که در خاطراتش داشت، به دست باران سپرد. کسی در گوش او زمزمه می‌کرد:《 بگذار برگ هایت کمی آرام بخوابند و آسمان تکیه گاه تمام تنهایی هایت شود.》
و او به این فکر می‌کرد گلبرگ های تنفر چگونه در دستانش جوانه زدند؟
اما دوردست های دریا برای او کمی قابل تحمل است. آخر هروقت که به آن ها نگاه می‌کرد به یاد حسرت های دست نیافتنی های خود می افتاد. تمام آنچه را که با امواج راهی کرده بود تنها به یک دلیل، نفرت.

برای انسانی دوست داشتنی
@DrowninInVertigo


صدایش را پنهان کرد..نمی‌خواهد توجه کسی را جلب کند. احساساتش را خورد و زبانش را به سخن تکان نداد. او یک قوطی پر از محبت میخواست تا برای زندگی بخورد..اما تنها چیزی که برای صرف شام و در خلوت شب برایش رسید خودخوری بود‌.آه که همه‌ ی مشکلاتش از همان گفتن کلمه ی نمیتوانم شروع شده بود. ولیک اگر یک بار اراده کند آوازی خواهد خواند که نیازی برای در آغوش گرفتن کسی نداشته باشد. بلکه خود او آغوشی خواهد شد برای کسانی که روزی مانند او، هنوز هم مقصدشان را فریاد میزنند.
-برای احساسی بازگو نشده
@DrowninInVertigo


دستانش را تکان داد و محکم به صفحه ی شیشه ای تلوزیون کوباند. او داخل یک فیلم گیر کرده است..در بین تمام سکوت های به جا مانده از سکانس های قدیمی..فریاد می زند؛ اما هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. نویسنده به طرز بی رحمانه ای، فراموش کرده است دیالوگی برای او بنویسد و تنها قسمتی که تکرار می‌شود، همان ستارگانی بودند که خسته از پلک زدن های بیشمار، اکنون فقط او را تماشا می کنند.
به سمت راهی بی پایان قدم می‌گذارد. در فضا های توخالی که هیچ چیز‌ به جز جلوه ای ویژه در خود ندارند
..او راه می‌رود اما هرگز پایانی ندارد.
- برای سناریوی بی پایانت
@DrowninInVertigo-


Репост из: DrowningInVertigo
❝ Challenge ❞
┊این پی ام و فور کنید ✎
و حس و حال الانتون رو توصیف کنید.
و منم راجب احساساتتون،
براتون یک داستان از دید سوم شخص مینویسم.
همراه با عکسی که به وایبتون بخوره.
فقط چنلای پابلیک فور کنن
جواب ها رو میزارم اینجا 𓂃


Репост из: ماژیک نارنجی ای که آبی میکشید
او را یافت...
حالا میتوانست برای همیشه نابودش کند.

Показано 16 последних публикаций.

14

подписчиков
Статистика канала