دستان پر ریشه اش را به سمت ابر ها گرفت و هر انچه که در خاطراتش داشت، به دست باران سپرد. کسی در گوش او زمزمه میکرد:《 بگذار برگ هایت کمی آرام بخوابند و آسمان تکیه گاه تمام تنهایی هایت شود.》
و او به این فکر میکرد گلبرگ های تنفر چگونه در دستانش جوانه زدند؟
اما دوردست های دریا برای او کمی قابل تحمل است. آخر هروقت که به آن ها نگاه میکرد به یاد حسرت های دست نیافتنی های خود می افتاد. تمام آنچه را که با امواج راهی کرده بود تنها به یک دلیل، نفرت.
برای انسانی دوست داشتنی
@DrowninInVertigo
و او به این فکر میکرد گلبرگ های تنفر چگونه در دستانش جوانه زدند؟
اما دوردست های دریا برای او کمی قابل تحمل است. آخر هروقت که به آن ها نگاه میکرد به یاد حسرت های دست نیافتنی های خود می افتاد. تمام آنچه را که با امواج راهی کرده بود تنها به یک دلیل، نفرت.
برای انسانی دوست داشتنی
@DrowninInVertigo