می شوی قطره ای از آب،
و بر لانه ی کبوتری خواب آلود مینشینی.
سفر میکنی در دل جوی ها، لا به لای شاخه های درختان گیلاس و ورقه ی امتحانی بچهای کلاس الف.
با چشمانت می دیدی، با چشمانت درک کردی و بدون آوایی از کلام با کتاب هایت سخن گفتی..
و او بستنی کودکی اش را آزادنه در دست داشت.
همان طعم خوش، که لباس شادی را بر تنش میپوشاند. و همه ی شادی ها مانند یخ زدگی دندان هایش به یک باره، دردی زیبا را به او هدیه میدادند.
برای شادی های کوچک
@DrowninInVertigo
و بر لانه ی کبوتری خواب آلود مینشینی.
سفر میکنی در دل جوی ها، لا به لای شاخه های درختان گیلاس و ورقه ی امتحانی بچهای کلاس الف.
با چشمانت می دیدی، با چشمانت درک کردی و بدون آوایی از کلام با کتاب هایت سخن گفتی..
و او بستنی کودکی اش را آزادنه در دست داشت.
همان طعم خوش، که لباس شادی را بر تنش میپوشاند. و همه ی شادی ها مانند یخ زدگی دندان هایش به یک باره، دردی زیبا را به او هدیه میدادند.
برای شادی های کوچک
@DrowninInVertigo