دستانش را به قلبش هدیه داد
و بی مهبا چشم هایش را بست. در این زندگی اگر میخواهی روشنایی را ببینی باید از تاریکی خود آگاه باشی. او این را خوب می دانست. سپس ایستاد در کنار تمام انسان های فراری از واقعیت، در کنار تمام دروغ های جهان که گفته اند هرگز سخنی از خود بیان نکند
ذهنی رها و قلبی بی همتا...
سپس شانه اش را محکم به شانه های ناامیدی زد، چشمانش را چرخاند و نیشخندی به نشانه ی پیروزی زد.
در این جنگ به زندگی وعده ی زنده بودن را داد و بدون آن که پشت سرش را نگاهی کند
تنها یک جمله گفت:《 هیچ چیز را باور نخواهم کرد.》و این راز، هیجان جدید تو خواهد بود
-برای خستگیِ امیدوارانه ی تو
@DrowninInVertigo
و بی مهبا چشم هایش را بست. در این زندگی اگر میخواهی روشنایی را ببینی باید از تاریکی خود آگاه باشی. او این را خوب می دانست. سپس ایستاد در کنار تمام انسان های فراری از واقعیت، در کنار تمام دروغ های جهان که گفته اند هرگز سخنی از خود بیان نکند
ذهنی رها و قلبی بی همتا...
سپس شانه اش را محکم به شانه های ناامیدی زد، چشمانش را چرخاند و نیشخندی به نشانه ی پیروزی زد.
در این جنگ به زندگی وعده ی زنده بودن را داد و بدون آن که پشت سرش را نگاهی کند
تنها یک جمله گفت:《 هیچ چیز را باور نخواهم کرد.》و این راز، هیجان جدید تو خواهد بود
-برای خستگیِ امیدوارانه ی تو
@DrowninInVertigo