در ساحل نشسته بود و به آن فکر میکرد که چگونه به آنجا رسیده است. باری با هر قدمی که به حاشیه ی ساحل میرفت، خاطراتش را از بام آرزو به بیرون می انداخت. پای پیاده و دلی خالی، دستانی بی فروغ و نگاهی خنثی. به نور خورشید خیره شد و کفش هایش را به سمت دریا پرتاب کرد. حال کفش های خاطراتش با موج ها همراه شدند و او همان جا به تماشای ترک شدنش توسط گذشته ای مبهم نشست.
-برای خاطرات بهترت
@DrowninInVertigo
-برای خاطرات بهترت
@DrowninInVertigo