امروز سر زنگ ادبیات که بودیم،
یه برگه برداشتم راجبت بنویسم، مثل همیشه؛
اما انگار کاغذ و قلمم، همراهیم نمیکردن.
یه جای کار میلنگید و یه حس عجیبی بهم دست داد.
انگار دستام، دیگه توان نوشتن نداشتن؛
انگار چیزی نبود که ازش بگم.
دستم زیر چونم بود و همش داشتم فکر میکردم،
اینبار تو ذهنم، شعر یا متن غمگینی نبود.
دلم میخواست نوشتهم امیدبخش باشه.
بازم، نشد که بنویسم.
چی بود که انقد منو نگه داشته بود؟
چی بود که دستمو بسته بود؟
چرا قلمم دیگه همدردم نبود؟
خیلی رفتم تو خودم و همش به یاد تو بودم.
وقتی فکر کردم، متوجه یچیزی شدم؛
انگاری وقتی آدما، عاشق میشن،
هروز عشقشون بیشتر و بیشتر میشه،
توان وصف معشوق هم کمتر و کمتر.
وقتی آدم یچیزی و با تمام وجودش دوست داره،
انقدر روحش، آمیخته به روح اون آدم
و در نهایت، جزئی از خودش میشه
که دیگه نه میشه گفت چرا دوسش داره،
نه میتونه درست توصیفش کنه.
منم همین حس بهم دست داد.
انقدر تو، من شدی، که دیگه از من جدا نیستی؛
واسه همین نمیتونستم چیزی که روحم احساس میکنه رو با زبون بیان کنم.
و گفتم:
«تو زیبایی و من عاجزم در وصف تو.»
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
اِلْ
یه برگه برداشتم راجبت بنویسم، مثل همیشه؛
اما انگار کاغذ و قلمم، همراهیم نمیکردن.
یه جای کار میلنگید و یه حس عجیبی بهم دست داد.
انگار دستام، دیگه توان نوشتن نداشتن؛
انگار چیزی نبود که ازش بگم.
دستم زیر چونم بود و همش داشتم فکر میکردم،
اینبار تو ذهنم، شعر یا متن غمگینی نبود.
دلم میخواست نوشتهم امیدبخش باشه.
بازم، نشد که بنویسم.
چی بود که انقد منو نگه داشته بود؟
چی بود که دستمو بسته بود؟
چرا قلمم دیگه همدردم نبود؟
خیلی رفتم تو خودم و همش به یاد تو بودم.
وقتی فکر کردم، متوجه یچیزی شدم؛
انگاری وقتی آدما، عاشق میشن،
هروز عشقشون بیشتر و بیشتر میشه،
توان وصف معشوق هم کمتر و کمتر.
وقتی آدم یچیزی و با تمام وجودش دوست داره،
انقدر روحش، آمیخته به روح اون آدم
و در نهایت، جزئی از خودش میشه
که دیگه نه میشه گفت چرا دوسش داره،
نه میتونه درست توصیفش کنه.
منم همین حس بهم دست داد.
انقدر تو، من شدی، که دیگه از من جدا نیستی؛
واسه همین نمیتونستم چیزی که روحم احساس میکنه رو با زبون بیان کنم.
و گفتم:
«تو زیبایی و من عاجزم در وصف تو.»
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
اِلْ