دردِ ماه رو هیچکس ندید جز خورشید
اما کاری جز تماشا کردن از دستش برنمیومد
اگر نزدیکش میشد گرمای زیادیش ماه رو از بین میبرد
اما اگر هم کاری نمیکرد قلب عاشق خودش با صدای داد و فریادهای ماه از سر رنج، نابود میشد..
خورشید هیچ کاری نکرد تا اینکه ماه روحش رو از دست داد و اون فقط میتونست قسمتی از انرژیش رو برای درخشان نگه داشتن ماه به سوی اون روانه کنه، میخواست جسم سرد ماه رو با آتشش گرم نگهداره اما هیچ فایده ای نداشت، روح ماه رفته بود
تلاش بیهوده برای برگشتن کسی که دیگه با هیچ چیزی نمیتونست برگرده..
فقط میتونست تماشا کنه گوی بی جونی رو که تا چند شب گذشته، شبهای تاریک زمین رو با تابش نور سفیدش، روشن نگه میداشت
و حالا این قلب دردمندش بود که فریادهای دردناکش رو به گوش آسمان میرسوند..