#قسمت_دهم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
جمشید خان: هیچی، ولش کن. صبحانه ات رو بخور!
ارغوان دیگر نمی تواند تأمل کند دیگر نمی تواند آن ارغوانی باشد که هر حرفی جمشید خان بزند او سریع بگوید چشم، نه! او دیگر آن ارغوان گذشته نیست و نخواهد بود.
ارغوان: ببینید آقاجون من دیگه اون ارغوان سابق نیستم که هر چی گفتید بگم چشم، پس حرفتون و کامل بزنید.
جمشید خان: خیلی خب باشه فقط آروم باش تا بگم.
ارغوان من آرومم آقاجون، همه چی رو بگین، از قبل از اینکه من به دنیا بیام و بگید، می خوام همه چی رو بدونم!
جمشید خان: باشه! پس بهتره از بیست و پنج سال پیش شروع کنم، دوسال قبل از به دنیا اومدن تو، سلما و امیرحافظ قرار بود با هم ازدواج کنن تا اینکه برادر بزرگ امیرحافظ عموی تو و پدر نوا از دنیا رفت. اون موقع زن امیر عباس باردار بود و رحمان بخواطر اینکه زن و بچه پسر بزرگش یه حامی بالا سرشون باشه، و همینطور رسم بود که بیوه برادر باید زن اون یکی برادر بشه، امیر حافظ و مجبور کرد با مینا ازدواج کنه. سلما اون موقع تو و باردار بود هر کاری کرد نتونست مانع این ازدواج بشه و امیرحافظم فقط بلد بود حرف بزنه. اما خب! حرفاش هیچ تاثیری نداشت تا این که زد به سیم آخر و به همه گفت: سلما زن صیغه ایشه و باید باهاش ازدواج کنه. یک ماهی گذشت و هر روز رحمان و خانوادش میرفتن خاستگاری سلما، اما سلما هیچ حرفی نمی زد تا اینکه یه روز پدر سلما سکته کرد و کلی جنگ و دعوا بین سلما و خانوادش پیش اومد و فرار کرد. با فرارش همه چی و خراب کرد، خونوادش و نابود کرد، امیرحافظ هم که داغون شد! تموم فکر و ذکرش شده بود سلما و تو، هیجده سال گذشت تا اینکه امیر حافظ با سلما تصادف کرد. وقتی که دید اونی که بهش زده سلماست از یه طرف خوشحال بود که زن و بچش و پیدا کرده و از یه طرفم ترس از اینکه بلایی سر سلما بیاد، چند ماهی سلما تو کما بود تا اینکه بهوش اومد، وقتی که بهوش اومد امیر حافظ از خوشحالی رو پا بند نبود و فقط می خواست بدونه تو کجایی و بیاد دنبالت، اما سلما حافظش رو از دست داده بود، بعضی چیزا رو یادش بود و بعضی ها رو هم از یادش رفته بود. تو رو یادش بود اما! صورتت و از یاد برده بود و فقط قبل از به دنیا اومدن تو رو کامل بع یاد داشت، تا اینکه سال بعدش حافظش رو بدست آورد، سریع به اون خونه ای که زندگی می کردین رفت اما! اثری از تو نبود که نبود. هنوز که هنوزه دارن دنبال تو می گردند، همین بود، همه چی همین بود که بهت گفتم.
ارغوان: لابد الان با خودتون دارید فکر می کنید ناراحت شدم، نه نیستم! از هیچی ناراحت نیستم، چون که دیگه ارغوان قلبی نداره، نمی تونم ببخشمشون، نمی تونم آقاجون.
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
جمشید خان: هیچی، ولش کن. صبحانه ات رو بخور!
ارغوان دیگر نمی تواند تأمل کند دیگر نمی تواند آن ارغوانی باشد که هر حرفی جمشید خان بزند او سریع بگوید چشم، نه! او دیگر آن ارغوان گذشته نیست و نخواهد بود.
ارغوان: ببینید آقاجون من دیگه اون ارغوان سابق نیستم که هر چی گفتید بگم چشم، پس حرفتون و کامل بزنید.
جمشید خان: خیلی خب باشه فقط آروم باش تا بگم.
ارغوان من آرومم آقاجون، همه چی رو بگین، از قبل از اینکه من به دنیا بیام و بگید، می خوام همه چی رو بدونم!
جمشید خان: باشه! پس بهتره از بیست و پنج سال پیش شروع کنم، دوسال قبل از به دنیا اومدن تو، سلما و امیرحافظ قرار بود با هم ازدواج کنن تا اینکه برادر بزرگ امیرحافظ عموی تو و پدر نوا از دنیا رفت. اون موقع زن امیر عباس باردار بود و رحمان بخواطر اینکه زن و بچه پسر بزرگش یه حامی بالا سرشون باشه، و همینطور رسم بود که بیوه برادر باید زن اون یکی برادر بشه، امیر حافظ و مجبور کرد با مینا ازدواج کنه. سلما اون موقع تو و باردار بود هر کاری کرد نتونست مانع این ازدواج بشه و امیرحافظم فقط بلد بود حرف بزنه. اما خب! حرفاش هیچ تاثیری نداشت تا این که زد به سیم آخر و به همه گفت: سلما زن صیغه ایشه و باید باهاش ازدواج کنه. یک ماهی گذشت و هر روز رحمان و خانوادش میرفتن خاستگاری سلما، اما سلما هیچ حرفی نمی زد تا اینکه یه روز پدر سلما سکته کرد و کلی جنگ و دعوا بین سلما و خانوادش پیش اومد و فرار کرد. با فرارش همه چی و خراب کرد، خونوادش و نابود کرد، امیرحافظ هم که داغون شد! تموم فکر و ذکرش شده بود سلما و تو، هیجده سال گذشت تا اینکه امیر حافظ با سلما تصادف کرد. وقتی که دید اونی که بهش زده سلماست از یه طرف خوشحال بود که زن و بچش و پیدا کرده و از یه طرفم ترس از اینکه بلایی سر سلما بیاد، چند ماهی سلما تو کما بود تا اینکه بهوش اومد، وقتی که بهوش اومد امیر حافظ از خوشحالی رو پا بند نبود و فقط می خواست بدونه تو کجایی و بیاد دنبالت، اما سلما حافظش رو از دست داده بود، بعضی چیزا رو یادش بود و بعضی ها رو هم از یادش رفته بود. تو رو یادش بود اما! صورتت و از یاد برده بود و فقط قبل از به دنیا اومدن تو رو کامل بع یاد داشت، تا اینکه سال بعدش حافظش رو بدست آورد، سریع به اون خونه ای که زندگی می کردین رفت اما! اثری از تو نبود که نبود. هنوز که هنوزه دارن دنبال تو می گردند، همین بود، همه چی همین بود که بهت گفتم.
ارغوان: لابد الان با خودتون دارید فکر می کنید ناراحت شدم، نه نیستم! از هیچی ناراحت نیستم، چون که دیگه ارغوان قلبی نداره، نمی تونم ببخشمشون، نمی تونم آقاجون.