💜کانال رمان فاطیما مددی💜


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کانال رمان های فاطیما مددی
.
.
#پارتگذاری_نامنظم
.
.
_اولین رمان: دِل
.
.
تعرفه تبلیغات
@tablighat_fatimamadadi

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


❌ #آنچه_در_آینده_خواهید_خواند❌
#اینجا_مردی_عاشقانه_می_گرید

-#چت شد یهو؟

حس درآمیخته به #شرم و #خجالت تمام تنش را در برگرفت بود. جوری که نه می تواست حرفی بزند و نه از جایش تکانی بخورد.

وقتی چراغ آباژور بغل دستش را روشن کرد و نگاهی به بالا تنه ی #نیمه برهنه ام کرد با چشمانی #حریص پوفی کشید و پتو را از رویم کشید و گفت:

-پس چرا پا نمیشی؟
فکر کردی هنوزم مثل سابق سراندرپاتو می بوسم تا بلندت کنم؟

نمی دانست از #درد حرف او بود یا از درد تنش که این چنین به خود پیچید .

ناچارا #لبانش را گاز گرفت تا صدایش درنیاید.
محسن با خشم درآن اتاق #نیمه تاریک که چهره اش را خشمگین تر کرده بود برروی مریم نیم‌خیز شد و گفت:

-کوروش یه چیزایی تو گوشم وز وز می کرد...
اما می دونی خودم از قبل می دونستم...
چون یه زمانی قرار بودزن من بشی..

دخترک #جیغی کشید و ساعت رومیزی را که در نزدیکی اش بود به سمت #محسن پرتاب کرد .
دیگر نمی توانست آن حرف
های شرم آور را تحمل کند با صدای بلندی فریاد کشید:
-#غلط کردم...بس کن... #غلط کردم..

سپس با نفس نفس در چشمان غاصب محسن خیره شد و لب زد:

-بیا و از من بگذر...
#محسن نیش خندی زد و بیشتر خودش را نزدیک دخترک کرد و گفت:

-تازه # اولشه عزیزم...
تازه اینا روزای #خوشته...
کاری می کنم که هیچ وقت نتونی اون روزای #شومو فراموش کنی...
#عاشقانه 💯
#بزرگسال ☄
#انتقامی 💥
https://t.me/joinchat/AAAAAFQX3SjTrECwmZH8Dg


Репост из: ^^Sogand^^
#باید_کسی_احمق_باشه_که_تا_حالا
#راز_منو_نفهمیده_باشه_که_من_یه_حرام...🔞🚫

تا حالا رمان #انتقامی خوندی؟
اونم #قصه_عشقی_که_زاده_انتقامه🖤❌
پسره می خواد از تمام خانوده اش انتقام بگیره😱
از کسایی که #بیست_هشت_سال بهش دروغ گفتن ...🕸👿
اما نمی دونه با این کارش داره زنی که #عاشقانه دوستش داره از دست میده اونم توسط بهترین #دوستش...🤫😡

#بیش_از_۲۰۰_پارت_آماده💥
#عاشقانه و #بزرگسال🔥
#اینجا_مردی_عاشقانه_می_گیرد🌪

❌بدوووو بیا تا لینکششش باطل نشدهه❌

https://t.me/joinchat/AAAAAFQX3SjTrECwmZH8Dg


Репост из: ^^Sogand^^
❌ #آنچه_در_آینده_خواهید_خواند❌
#اینجا_مردی_عاشقانه_می_گرید

-#چت شد یهو؟

حس درآمیخته به #شرم و #خجالت تمام تنش را در برگرفت بود. جوری که نه می تواست حرفی بزند و نه از جایش تکانی بخورد.

وقتی چراغ آباژور بغل دستش را روشن کرد و نگاهی به بالا تنه ی #نیمه برهنه ام کرد با چشمانی #حریص پوفی کشید و پتو را از رویم کشید و گفت:

-پس چرا پا نمیشی؟
فکر کردی هنوزم مثل سابق سراندرپاتو می بوسم تا بلندت کنم؟

نمی دانست از #درد حرف او بود یا از درد تنش که این چنین به خود پیچید .

ناچارا #لبانش را گاز گرفت تا صدایش درنیاید.
محسن با خشم درآن اتاق #نیمه تاریک که چهره اش را خشمگین تر کرده بود برروی مریم نیم‌خیز شد و گفت:

-کوروش یه چیزایی تو گوشم وز وز می کرد...
اما می دونی خودم از قبل می دونستم...
چون یه زمانی قرار بودزن من بشی..

دخترک #جیغی کشید و ساعت رومیزی را که در نزدیکی اش بود به سمت #محسن پرتاب کرد .
دیگر نمی توانست آن حرف
های شرم آور را تحمل کند با صدای بلندی فریاد کشید:
-#غلط کردم...بس کن... #غلط کردم..

سپس با نفس نفس در چشمان غاصب محسن خیره شد و لب زد:

-بیا و از من بگذر...
#محسن نیش خندی زد و بیشتر خودش را نزدیک دخترک کرد و گفت:

-تازه # اولشه عزیزم...
تازه اینا روزای #خوشته...
کاری می کنم که هیچ وقت نتونی اون روزای #شومو فراموش کنی...
#عاشقانه 💯
#بزرگسال ☄
#انتقامی 💥
https://t.me/joinchat/AAAAAFQX3SjTrECwmZH8Dg


سلام به عزیزای دلم🤚 امروز اومدم تو اینستاگرام یک پیج برای رمان هایی که قراره بنویسم ساختم بیاین پیج رو فالو کنید تا با هم هم گپ بزنیم در مورد رمان دل و هم زودتر خبردار بشین😉😉😉😍😍
http://Instagram.com/fatimamadadi_novel


#قسمت_سی_و_هشتم
#دل
#فاطیما_مددی
#لیانا
#کپی_ممنوع

ارغوان همین که می بیند سعید دست بالا برده اش را پایین می آورد نیشخندی می زند و می گوید:
ارغوان:
_چیه؟ ترسیدی؟ تا تو باشی و دیگه به پر و بال من نپیچی، حالام بهت گفته باشم آقا سعید این بار آخرمِ که بهت هشدار میدم.
سعید که میان حرف های ارغوان روی صندلی نشسته بود و پاهایش را میز دراز کرده بود، در برابر حرف های ارغوان هیچ عکس العملی نشان نداد و در ذهن خود جواب حرف های ارغوان را داد. ارغوان که دیگر داشت میرفت پاهای دراز شده سعید را دید با کیف دستی مشکی اش که حسابی به پالتوی بنفشش می آمد، روی پای سعید زد و با اخم گفت:
_جمع کن خودت و.
سعید همین که دید ارغوان حواسش نیست دو انگشت دستش را به نشانه اسلحه بالا آورد و روبه ارغوان نشانه گرفت و با صدای محکم در تیر فرضی اش را به ارغوان زد و او را دز ذهن خود به کام مرگ فرستاد.
.......................................
#ارغوان

اعصابم به شدت از دست سعید داغون بود و اگر دوستش نداشتم قطعا تا حالا کشته بودمش یا شاید هم طلاقش می دادم. اما، چه کنم که هر چه می کنم نمی توانم این عشق لعنتی را در دلم خاموش کنم. اکرم را دیدم که هنوز کنار ماشین ایستاده است.
راننده در ماشین بی ام و سفید رنگی را که پنج ماهی می گذرد خریده ام را باز کرد و سوار ماشین شدم، قرار است با اکرم نزد پیرزنی بروم
به خونه ای درب داغون رسیدیم از همونجا لرز به اندامم افتاد.

_اکرم مطمئنی همینجاست؟؟اینجا که خیلی خرابه.

_اره خانوم همینجاست...

رانند در ماشین رو برام باز میکنه از ماشین پیاده میشم دوباره نگاهی به دور اطرافمم میکنم یه کوچه ای خلوت حتی یه پرنده هم پر نمیزنه با ترسی که درون چشمام اشکار بود به اکرم زل می زنم

اکرم دستش را بالا می برد و به زنگ اویزانی می رساند ان را فشار میدهد
ولی حتی صدایی از خود در نمی اورد
اکرم نگاهی به من می اندازد و میگه:
_خانوم فکر کنم خونه نیست

_اخه احمق زنگش خرابه نمی فهمی؟

یه عذر خواهی زیر لب می کند و چند بار با مشت به در می کوبد.


رمان #دل
#پارت_سی_و_هشتم👇🏻




Репост из: Fa(ma)
#قسمت_سی_و_سوم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

#دانای_کل
فضای خانه تاریک تاریک است صدای خنده پسر بچه ای کل فضای خانه را پر کرده ارغوان با صدای خنده های کودک از خواب بلند می شود. از اتاق بیرون میرود پسر بچه ای را می بیند با کت شلوار مشکی رنگ، سه چهار سالش می خورد. کودک با دیدن ارغوان می دود و داخل اتاقی می شود. ارغوان به دنبال پسر بچه می رود و در اتاقی که واردش شده را باز می کند. معصومه روی زمین خوابیده بود و از حضور ارغوان درون اتاقش خبری نداشت. ارغوان کل اتاق را به دنبال کودک گشت‌. معصومه با صدایی از خواب بلند شد و ارغوان را دید که درون اتاق به دنبال چیزی می گردد.
معصومه: چی شده ارغوان خانم؟ دنبال چی می گردین خانم جان؟ اگر چیزی می خواید بگید خودم براتون پیدا کنم.
ارغوان که هنوز هم دنبال پسر بچه درون اتاق می گشت اما امان از یک نشان، ارغوان پس شنیدن صدای معصومه رویش را سمت او بر می گرداند، چشمان درشتش قرمز شده بود و خشم از درون چشمان بیرون می ریخت. به سمت معصومه رفت و جلویش رو زمین نشست، معصومه سر تا سر وجودش پر از ترس شده بود و فقط به ارغوان نگاه می کرد و اما با دادی که ارغوان زد دیگر کاملا مانده بود که چه بگوید؟ اصلا منظور ارغوان چیست؟
ارغوان: کوش؟ کجا قایمش کردی؟ بچم کجاست؟
معصومه: چ...چی...چی می گید خانم؟ کدوم ب...بچ...بچه؟
ارغوان: بچه من و سعید، اومد اینجا کجا قایمش کردی؟ می خوای بچم و بدی به اون زنیکه؟ هــــــان؟
معصومه: خانم جان شما که بچه ندارید آخه
ارغوان: بچه من و سعید، سعید قایمش کرده که کسی نفهمه، خودم الان دیدمش اومد تو اتاقت.


Репост из: Fa(ma)
رمان #دل
#پارت_سی_و_ششم👇🏻




پارت های جدید آپ شد


Репост из: Fa(ma)
#قسمت_سی_و_پنجم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

منتظر روی صندلی میز ناهار خوری نشسته ام، دوساعتی است که سعید آمده اما نه من با او صحبت کرده ام و نه او با من. معصومه برای دومین بار رفته تا بگوید ناهار حاضر است اما هنوز خبری از سعیدم نیست، نباید هم باشد سه ماه ماه بیشتر از ازدواجش با زن دومش نمی گذرد که باردار شده است و قرار است نه ماه دیگر فرزندی برایش بیاورد فرزندی که قطعا پس از به دنیا آمدنش زندگی من نیز از این رو به آن رو خواهد شد.
صدای پای سعید آمد و بعد از صدای پایش چهره اش نیز نمایان شد. صورتش خندان بود و شادی از چهره اش می بارید اما من اخم غلیظی به صورت داشتم و او را تماشا می کردم.
دیگر سکوت جایز نبود باید چیزی می گفتم حتی اگر شده برای آرام کردن خودم، باید آرام می شدم چون فقط و فقط خودم مهم هستم و بس...
ارغوان: به به آقا سعید! چه عجب بلاخره ما شما رو دیدیم، اگر می دونستم قراره ببینم تون حتما گاوی گوسفندی چیزی می کردم. البته خب همین حالام باید کرد، مگه نه اکرم؟ بلاخره آقا سعید دادن بابا میشن.
سعید بعد از شنید این حرف قاشق چنگال درون دستش را روی بشقاب انداخت و تو چطوری فهمیدی(ای) گفت: در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
ارغوان: مثل اینکه یادت رفته من کیم؟ من عروس جمشید خانَم، تو این شهر سنگ رو سنگ بباره من با خبر میشم. دیگه حاملگی نوه حاج رحمان که چیزی نیست.
سعید: چته تو ارغوان؟ کشتی آدم و، نگران اینی که که چند روزه دیگه همه‌جا پخش بشه عزیز دردونه جمشید خان نازاست؟ نگران نباش اگر کسی چیزی گفت خودم میزنم تو دهنش، اما دیگه هیچی نگو چون حوصله ندارم.
ارغوان: ههه... مثل اینکه یادت رفته این بچه رو از صدقه سری من داری، اگه من به آقاجونم نگفته بودم بره واست زن بگیری که تو هنوز همونی بودی که قبلا بودی‌بدبخت بیچاره، حالام خودت تنها کوفت کن.


Репост из: Fa(ma)
رمان #دل
#پارت_سی_و_پنجم👇🏻


Репост из: Fa(ma)
#قسمت_سی_و_چهارم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

آن حرف ها چیست که می گویند؟ خدای من امکان ندارد، دروغ است، دروغ محض، امکان ندارد که سعیدِ من، عشق من، همه ی زندگیم، دارد پدر می شود، آن هم از آن زن، دختر عمویم... زنی که با آمدنش تمام زندگیم را به خاک سیاه نشاند، زنی که شبانه روز دعا می کنم که کاش نبودش، اگر او وجود نداشت اکنون من مادرم را داشتم تنها کسی که تا چند وقت پیش همه ی زندگیم را صرف او کرده بودم تا شاید یکبار، فقط یکبار دیگر صدایش را بشنوم. اگر او در این دنیا وجود نداشت مادرم بخاطرش من را پس نمیزد، میزد؟
یک پله بالا می روم، دیگر تحمل شنیدن حرف هایشان را ندارم. حرف هایی که همش به آن بچه مربوط می شود، بچه سعید من و آن زن... اصلا دیگر ضرفیتش را هم در خود نمی بینم، چه برسد به اینکه قبولش کنم.
قبل از اینکه بغضم بشکند با دو از پله ها بالا می روم که میفهمم اکرم هنوز دنبالم می آید. خودم اعصاب نداشتم حال او با این کارش اعصابم را نیز بهم میزند، کخصوصا با حرف هایی که در اتاق زده بود بیش از حد از دستش عصبی بودم و همین باعث شد تمام دق و دلی ام را سر او بخوابانم.
ارغوان: تو دیگه کجا؟ نگران نباشید سردیش کرده.
وارد اتاق خواب خودم و سعید می شوم، سعیدی که سه ماه است همسر دیگری است، مرد خانه دیگریست و اکنون دارد پدر فرزند دیگری می شود و من هنوز زنده ام، هنوز نفس می کشم و فقط خدا می داند که چگونه تا کنون زندگی می کنم و بس...
کیفم را روی میز آرایشی پرت می کنم و چند لحظه ای به صورتم درون آینه خیره میشوم و سپس روی صندلی راک کنار تخت می نشینم، تا کمی، فقط کمی با تکان های آرام صندلی آرامش بگیرم.


Репост из: Fa(ma)
رمان #دل
#پارت_سی_و_چهارم👇🏻


Репост из: Fa(ma)
#قسمت_سی_و_سوم
#دل
#فاطیما_مددی
#کپی_ممنوع
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

اکرم: کدوم خانم؟
نگاهی به کفش های درون دست اکرم می اندازم یکی نیم پوت مشکی اسپرت و دیگری پوتین ساق بلند تا زانو قهوه ای رنگی که پاشنه اش به هفت سانت نیز می رسد، اشاره ای به پوتین می کنم می گویم:
ارغوان: اون... میگم اکرم خبر نداری آقا سعید کجا رفته؟
اکرم: راستش از خدمتکارا شنیدم که مثل اینکه نوا خانم تو خونه پدریشون بودن از هوش رفتن و بعدش هم بردنش بیمارستان، فکر کنم اقا سعید هم رفته باشن بیمارستان...
در دلم گواهی بد می دهد یک لحظه با شنیدن این حرف ها سرتاسر وجودم را ترس و وحشت می گیرد اما با حرفی که اکرم زد کمی، حداقل کمی خیالم راحت شد.
اکرم: نگران نباشید خانم، چیز مهمی نیست قبلا که تو خیاطی دوستش کار می کردم هم اینطوری شده بودن، جسارته خانم ولی حاملگی مگه به همین سادگیاست؟
لبخندی می زنم و می گویم:
ارغوان: هههه... پس خانم غشیِ... لابد وقتی از هوش میره خیال میکنه حاملست؟ چه غلطا، دِ بجنب اکرم تا آدمای آقاجونم نیومدن!
اکرم: تموم شد خانم.
نگاهی به لباس هایم می اندازم، روسری بلندی که رنگ های نارنجی و زرد و قرمز درونش است پالتو خردلی رنگ و شلوار مشکی رنگ و پوتین ساق بلند قهوه ای رنگ، از ست لباس هایم خوشم می آید. خوبی امرم علاوه بر اینکه خیاطی هم بلد است این هست که لباس ها را خوب باهم ست می کند و این طیف رنگ را بر اساس فصل پاییز که اواخر آذر ماه است انتخاب کرده. اکرم که کیفش را برداشته و آماده رفتن است را از درون آینه قدی می بینم و به سمت در حرکت می کنم و از اتاق خارج می شویم.
از پله ها به همراه اکرم پایین می امدیم که صدای گپ و گفتشان را شنیدم دستم را به معنای صبر کن برای اکرم بالا آوردم و به حرف هایشان گوش می دادم که ناگهان تمام دنیا روی سرم ویران شد. آن حرف ها چیست که می گویند؟ خدای من امکان ندارد.


Репост из: Fa(ma)
رمان#دل
#پارت_سی_و_سوم👇🏻


سه تا پارت آماده دارم بنظرتون بزارم؟ یا می خواین سی پارت بشه بعد به اندازه این یک ماه همش رو باهم بزارم؟
anonymous poll

همون سه تا کافیه – 7
👍👍👍👍👍👍👍 70%

هر وقت سی تا پارت نوشتی بزار – 3
👍👍👍 30%

👥 10 people voted so far.




آغاز رمان #دل

Показано 20 последних публикаций.

639

подписчиков
Статистика канала