#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_پنجم
@gardoonedastan
آنان به من مینگریستند که چگونه در سوزندگی تحمل ناپذیر روشنایی روز که بیسایه از در بزرگ تمام گشوده به درون میریخت مینالیدم، و از میان این روشنایی ناگهان جادوگر سر برکشید با موهایی لیفی شکل و بالاتنهای پوشیده از جوش مروارید و پاهایی برهنه در زیر دامنی از بوریا و بر چهره نقابی از نی و سیم آهن که در آن دو سوراخ مربعی به جای چشم تعبیه شده بود. به دنبال او مطربان و زنان پیش آمدند، با پیراهنهای بلند رنگارنگ که هیچ نقطهای ازتنشان را نشان نمیداد و مجسم نمیکرد. دربرابردری که در کنج اتاق بود رقصیدند، اما با رقصی خام و ناهنجار و حتی ناموزون، فقط تنشان را میجنباندند، همین، و عاقبت جادوگر در کوچک پشت سرمرا گشود، اربابان تکان نمیخوردند و هم چنان به من مینگریستند، من سر برگرداندم و بت اعظم را دیدم با سر دوگانهٔ تبروار و بینی آهنینش که چون ماری چنبره زده بود.
مرا به مقابل او، به پایین پای مجسمه بردند، آب سیاهی به من نوشاندند تلخ، تلخ، و همان دم سرم سوختن گرفت و من میخندیدم، و این بود آزار و دشنام، این بود هتک حرمت، از من هتک حرمت شده است. رختهایم را کندند، سر و تنم را تراشیدند، پوستم را به روغن آغشتند، چهرهام را با طنابهایی که درآب نمک خیس خورده بود کوبیدند، و من میخندیدم و رو بر میتافتم، اما هربار دو زن گوشهایم را میگرفتند و چهرهام را به ضربههای جادوگر عرضه میکردند، و از جادوگر فقط چشمهای مربعی را میدیدم، و هم چنان میخندیدم و غرقه به خون بودم.
آنان دست نگه داشتند، هیچ کس سخن نمیگفت، جر من، واز همان وقت در سرم این آشوب به پا شد، سپس مرا از زمین بلند کردند و واداشتند تا نگاهم را به جانب بت اعظم بالا برم، و من دیگر نمیخندیدم. میدانستم که از ان پس وقف او شدم تا او را خد مت بگزارم و پرستش کنم، نه، من دیگر نمیخندیدم، ترس و درد خنده را درگلویم، خفه کرده بود. و آن جا، در آن خانهٔ سفید، میان آن دیوارها که آفتاب بی امان آنها را از بیرون میسوزاند، با چهرایی کشیده و حافظهای از کار افتاده، بله، من کوشیدم تا بربت نماز بگزارم، جز او هیچ کس نبود و حتی چهرهٔ کریهش کمتر از مابقی جهان کریه بود. آن گاه قوزکهایم را به طنایی بستند که پاهایم را فقط در طول یک قدم آزاد میگذاشت، و آنها باز هم رقصیدند، ولی این بار در برابر بت، و اربابان یک یک بیرون رفتند.
پشت سرآنان در بسته شد و ساز و نوا از نو درگرفت. جادوگر از پوست درختان آتشی افروخت و برگرد آن پایکوبی کرد. اندام بلندش در گوشه و کنار دیوارهای سفید میشکست و بر رویههای مسطح میتپید و اتاق را از سایههای رقصنده میانباشت. مستطیلی در گوشهای رسم کرد و زنان مرا به میان آن کشاندند، من دستهای خشک و نرمشان را روی تنم حس میکردم، و آنها پیالهای آب و مشتی دانه پیش من نهادند و بت را به من نمودند و من دریافتم که باید نگاهم را خیره بر او بدوزم. آنگاه جادوگر آنها را یک یک به نزدیک آتش خواند و چند تن از آنها را زد که نالیدند و سپس رفتند و دربرابربت اعظم خداوند من به خاک افتادند سجده کردند، و در این مدت جادوگر همچنان میرقصید و آن زنان را یک یک از اتاق بیرون کرد تا یکی بیش نماند، سخت جوان، که در کنار مطربان به خود خزیده بود و هنوز کتک نخورده بود. جادوگر بافهای از زلف او را گرفت و دم به دم سختتر به دور مچ خود پیچاند، اندام زن واپس آمد، با چشمهایی از حدقه درآمده، تا جایی که عاقبت به پشت افتاد. جادوگر او را رها کرد و فریادی برکشید، و مطربان رو به دیوار کردند، و در این مدت، در پشت نقاب چشم مربعی، فریاد جادوگر تا حدّ محال اوج گرفت، و زن چون آزار گرفتگان روی زمین به خود پیچید و میغلتید و عاقبت بر چهار دست و پا خزید، و سرش زیر یازوهای به هم پیوستهاش پنهان بود، و او هم به فریاد آمد، اما فریادی خفه، و درهمین حال بود که جادوگر، هم چنان به سوی بت نگران و نعره زنان با او جمع شد، به چالاکی و شارت، بی آن که چهرهٔ زن که اینک زیر چین هی سنگین دامن بلندش فرو رفته بود دیده شود. و من، از فرط تنهایی، سراسیمه فریاد کشیدم، بله، من هم از وحشت به سوی بت نعره زدم تا آن گاه که لگدی برسرم خورد و مرا بر سینهٔ دیوار کوفت، و من نمک را گاز گرفتم، هم چنان که امروز این صخره را با دهان بی زبانم می گرم و انتظار کسی را میکشم که باید او را بکشم.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_پنجم
@gardoonedastan
آنان به من مینگریستند که چگونه در سوزندگی تحمل ناپذیر روشنایی روز که بیسایه از در بزرگ تمام گشوده به درون میریخت مینالیدم، و از میان این روشنایی ناگهان جادوگر سر برکشید با موهایی لیفی شکل و بالاتنهای پوشیده از جوش مروارید و پاهایی برهنه در زیر دامنی از بوریا و بر چهره نقابی از نی و سیم آهن که در آن دو سوراخ مربعی به جای چشم تعبیه شده بود. به دنبال او مطربان و زنان پیش آمدند، با پیراهنهای بلند رنگارنگ که هیچ نقطهای ازتنشان را نشان نمیداد و مجسم نمیکرد. دربرابردری که در کنج اتاق بود رقصیدند، اما با رقصی خام و ناهنجار و حتی ناموزون، فقط تنشان را میجنباندند، همین، و عاقبت جادوگر در کوچک پشت سرمرا گشود، اربابان تکان نمیخوردند و هم چنان به من مینگریستند، من سر برگرداندم و بت اعظم را دیدم با سر دوگانهٔ تبروار و بینی آهنینش که چون ماری چنبره زده بود.
مرا به مقابل او، به پایین پای مجسمه بردند، آب سیاهی به من نوشاندند تلخ، تلخ، و همان دم سرم سوختن گرفت و من میخندیدم، و این بود آزار و دشنام، این بود هتک حرمت، از من هتک حرمت شده است. رختهایم را کندند، سر و تنم را تراشیدند، پوستم را به روغن آغشتند، چهرهام را با طنابهایی که درآب نمک خیس خورده بود کوبیدند، و من میخندیدم و رو بر میتافتم، اما هربار دو زن گوشهایم را میگرفتند و چهرهام را به ضربههای جادوگر عرضه میکردند، و از جادوگر فقط چشمهای مربعی را میدیدم، و هم چنان میخندیدم و غرقه به خون بودم.
آنان دست نگه داشتند، هیچ کس سخن نمیگفت، جر من، واز همان وقت در سرم این آشوب به پا شد، سپس مرا از زمین بلند کردند و واداشتند تا نگاهم را به جانب بت اعظم بالا برم، و من دیگر نمیخندیدم. میدانستم که از ان پس وقف او شدم تا او را خد مت بگزارم و پرستش کنم، نه، من دیگر نمیخندیدم، ترس و درد خنده را درگلویم، خفه کرده بود. و آن جا، در آن خانهٔ سفید، میان آن دیوارها که آفتاب بی امان آنها را از بیرون میسوزاند، با چهرایی کشیده و حافظهای از کار افتاده، بله، من کوشیدم تا بربت نماز بگزارم، جز او هیچ کس نبود و حتی چهرهٔ کریهش کمتر از مابقی جهان کریه بود. آن گاه قوزکهایم را به طنایی بستند که پاهایم را فقط در طول یک قدم آزاد میگذاشت، و آنها باز هم رقصیدند، ولی این بار در برابر بت، و اربابان یک یک بیرون رفتند.
پشت سرآنان در بسته شد و ساز و نوا از نو درگرفت. جادوگر از پوست درختان آتشی افروخت و برگرد آن پایکوبی کرد. اندام بلندش در گوشه و کنار دیوارهای سفید میشکست و بر رویههای مسطح میتپید و اتاق را از سایههای رقصنده میانباشت. مستطیلی در گوشهای رسم کرد و زنان مرا به میان آن کشاندند، من دستهای خشک و نرمشان را روی تنم حس میکردم، و آنها پیالهای آب و مشتی دانه پیش من نهادند و بت را به من نمودند و من دریافتم که باید نگاهم را خیره بر او بدوزم. آنگاه جادوگر آنها را یک یک به نزدیک آتش خواند و چند تن از آنها را زد که نالیدند و سپس رفتند و دربرابربت اعظم خداوند من به خاک افتادند سجده کردند، و در این مدت جادوگر همچنان میرقصید و آن زنان را یک یک از اتاق بیرون کرد تا یکی بیش نماند، سخت جوان، که در کنار مطربان به خود خزیده بود و هنوز کتک نخورده بود. جادوگر بافهای از زلف او را گرفت و دم به دم سختتر به دور مچ خود پیچاند، اندام زن واپس آمد، با چشمهایی از حدقه درآمده، تا جایی که عاقبت به پشت افتاد. جادوگر او را رها کرد و فریادی برکشید، و مطربان رو به دیوار کردند، و در این مدت، در پشت نقاب چشم مربعی، فریاد جادوگر تا حدّ محال اوج گرفت، و زن چون آزار گرفتگان روی زمین به خود پیچید و میغلتید و عاقبت بر چهار دست و پا خزید، و سرش زیر یازوهای به هم پیوستهاش پنهان بود، و او هم به فریاد آمد، اما فریادی خفه، و درهمین حال بود که جادوگر، هم چنان به سوی بت نگران و نعره زنان با او جمع شد، به چالاکی و شارت، بی آن که چهرهٔ زن که اینک زیر چین هی سنگین دامن بلندش فرو رفته بود دیده شود. و من، از فرط تنهایی، سراسیمه فریاد کشیدم، بله، من هم از وحشت به سوی بت نعره زدم تا آن گاه که لگدی برسرم خورد و مرا بر سینهٔ دیوار کوفت، و من نمک را گاز گرفتم، هم چنان که امروز این صخره را با دهان بی زبانم می گرم و انتظار کسی را میکشم که باید او را بکشم.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان