گردون داستان


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


سعي‌مان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را
دقيق‌تر،
موشكافانه خواندن را؛
چه‌گونه بهتر نوشتن را؛
در كنار يكديگر بياموزيم.
ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام
@h_abolhoseini

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_هفتم
@gardoonedastan
گناه! چه گناهی، من می‌خندم گناه چیست، ثواب چیست، مرا بر سینهٔ دیوار چسباندند، دستی فولادین فک‌هایم را فشرد، دستی دیگر هم دهانم را گشود و زبانم را کشید تا به خون افتاد، آیا من بودم که با آن فریاد حیوانی چنان نعره می‌کشیدم، نوازشی برنده خنک، آری عاقبت خنک، از روی زبانم گذشت. چون به هوش آمدم درمیان تاریکی شب تنها بودم، چسبیده بردیوار، غرقه درخون ماسیده، دهان بندی ازعلف خشکیده با بوی عجیبی دهانم را می‌انباشت که دیگر خون از آن نمی‌چکید اما از جنبنده خالی بود درخلاء آن فقط شکنجه آوری می زیست. خواستم برخیزم، اما پس افتادم، شاد، نومیدانه شاد شدم که عاقبت می‌میرم، مرگ نیز خنک است و سایه‌اش پناهگاه هیچ خدایی نیست.

من نمردم. نفرتی نورس یک رزو پا به پای من از جا برخاست به سوی در کنج اتاق رفت، آن را گشود و پشت سرمن بست. من از متعلقاتم نفرت داشتم، بت اعظم آن جا بود و من از کنج سوراخی که در آن ایستاده بودم کاری کردم بالاتر از آن که نماز بگزارم: من به او ایمان آوردم هر ایمانی را که تا آن زمان داشتم نفی کردم. سلام او. قوّت، قدرت بود، او را می‌شد از میان برداشت اما نمی‌شد به ایمان واداشت، اوبا چشمهای تهی زنگ زده‌اش از فراز سرم می‌نگریست. سلام! اوارباب بود، تنها او خدا بود و صفت چون و چرا ناپذیرش شرارت بود، ارباب نیک وجود ندارد. برای نخستین بار، از فرط دیدن آزار شنیدن دشنام، با تنی سراسرنعره زنان از دردی یگانه، خودم را تسلیم کردم فرمان بدخواهانه اش را تأیید کردم دروجود او عنصر شّرجهان را پرستیدم. اسیر ملکوت او شدم، همان شهر سترون، تراشیده درکوه نمک، مجزّا از طبیعت، محروم از گل‌های کم دوام و کمیاب بیابان، مهجور از آن تصادفها یا مهربانی‌ها ابری راه گم کرده بارانی خشمگین، مستعجل که حتی آفتاب یا ماسه نیزفیض آنرا چشیده _ واقبت شهرنظم، با زاویه‌های قایمش، با اتاق‌های مربعی‌اش، با مردمان خشک و خشنش، من آزادانه به تابعیت آن درآمدم، من رعیت نفرت زده و شکنجه دیده‌ای از رعایای آن شدم افسانهٔ دورو درازی که به من آموخته بودند طرد کردم.
مرا فریب داده بودند، حقیقت مربعی سنگین و فشرده است، زیروبم نمی‌پذیرد، نیکی خواب و خیال است، طرحی است که تحقّقش همیشه به آینده موکول می‌شود و همواره با تلاشی توان فرسا باید به دنبالش دوید، حّدی است که هرگز به آن نتوان رسید، حکومت آن محال است. تنها بدی که می‌تواند تا حد و نهایت خود پیش رود و جابرانه حکومت کند، اوست که باید به خدمتش کمربست تا سلطنت مسلمش برزمین مسلط شود. سپس ببینیم که چه شود. «سپس» یعنی چه، فقط بدی حاضر و همیشگی است.
مرگ بر اروپا، برخرد، برشرف، برصلیب! بله، می‌بایست که من به کیش اربابانم بگروم، بله بله من غلام حلقه به گوش بودم، اما منهم شریربشوم با وجود پاهای بهم بسته‌ام و دهان بیزبانم دیگرغلام نیستم. آه! این گرما دیوانه‌ام می‌کند، صحرا زیر روشنایی قّهارازهمه سو فریاد می‌کشد، و او، آن یکی، آن خدای نیکی و مهربانی که تنها شنیدن نامش مرا از خود بی خود می‌کند، من او را طرد می‌کنم زیرا اکنون می‌شناسمش. او خواب می‌دید و می‌خواست دروغ به گوید، زبان اش را بریدند تا کلامش مردم را نفریبد، تن او را میخ آجین کردند، حتی سرش را، سرمسکین بی نوایش را، هم چون سرمن اکنون، چه آشوبی، وه که چه خسته‌ام، و زمین نلرزید، مطمئنم که نلرزید، زیرا آن که کشته بودند از پاکان و راستان نبود، من او را باورندارم، پاکان و راستان وجود ندادر، فقط اربابان ناپاک و شریروجود دارند که حقیقت قاهر را برروی زمین مستقرو مسلط می‌کنند. آری، تنها بت اعظم است که قدرت دارد، او خدای یگانهٔ این جهان است، اصول دین او، تنها دستور او نفرت است، سرچشمهٔ حیات است، آب خنک است، خنک مانند عرق نعناع که دهان را سرد و شکم را می‌سوزاند. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_ششم
@gardoonedastan
اکنون آفتاب اندکی از نیمهٔ آسمان گذشته است. از لای شکاف‌های صخره، سوراخی را می‌بینم که خورشید درفلزتفتهٔ آسمان کنده است، دهانی چون دهان من فشاننده، که بی وقفه برفراز بیابان بی رنگ شط‌هایی از شعله و شراره قی می‌کند. برجادهٔ پیش رویم هیچ نیست، و نه ذره‌ای غبار در افق، و پشت سرم لابد آنان در جستجوی من‌اند، نه، هنوز نه، فقط هنگام عصر، پس از آن که در سراسر روز خانهٔ بیت اعظم را می‌روفتم و ارمغان‌های تازه‌ای پیشکش او می‌کردم، در را می‌گشودند و من می‌توانستم اندکی بیرون آیم، و درشامگاهٔ مراسم مذهبی آغاز می‌شد که، در ضمن آن، گاهی مرا می‌زدند و گاهی هم نمی‌زدند اما در همه حال خدمت بیت اعظم را می‌گزاردم که تصویرش در یاد من_ و اکنون در امید من_ چون نقش برحجر حک شده است. هرگز هیچ خدایی این چنین مرا مسخره و بردهٔ خود نکرده بود، همهٔ زندگی‌ام روز و شب وقف او بود، و درد و عدم درد_ که همان راحت من است_ وابسته به او بود و حتی هوسم، بله هستم، این را اقرار می‌کنم، از بس که تقریباً همه روز شاهد آن عمل شنیع بودم، آن عمل غیرشخصی که گویی مربوط به اجرا کنند گانش نبود، و من فقط صدایش را می‌شنیدم ولی آنرا نمی‌دیدم، زیرا من هم می‌بایست رو به دیوار کنم و الا کتک می‌خوردم. لیکن با چهره‌ای چسبیده بر نمک و با سری آکنده از سایه‌هایی حیوان گونه که بر دیوار می‌لولید، فریاد طولانی را می‌شنیدم، گلویم می‌خشکید و هوسی سوزان، ولی بدون میل به جنس مشخص، شقیقه‌ها و شکمم را می فشرد. بر این منوال، روزها از پس روزها می‌آمد و می‌گذشت من به زحمت می‌توانستم آن‌ها را از یک دیگر تمیز بدهم که روزها در گرمای سوزنده و تشعشع موذیانهٔ دیوارهای نمک آب می‌شدند و زمان اکنون طبطبهٔ موج‌های یک نواختی بود که روی هم می‌غلتید و در آن گاه گاه، در فواصل معین، فریادهایی از درد یا از جماع می‌ترکید، روزی طولانی و بی زمان که، در طی آن، بت اعظم حکومت می‌کرد، هم چنان که اکنون این آفتاب سفّاک بر فراز خانهٔ سنگی‌ام، و این زمان مانند آن زمان من از فرط بدبختی و هوس می‌گریم، وامیدی موذی بر دلم نیش می زند، من می‌خواهم خیانت کنم، من لولهٔ تفنگم را و، در درون آن، روحش را می‌لیسم، بله روحش را، تنها تفنگ‌ها روح دارند، آه بله، آنروز که زبانم را بریدند من آموختم که چگونه روح فنا ناپذیرنفرت را بپرستم!
چه آشوبی، چه غیظی، خخ خخ، مست از گرما و خشم به خاک افتاده‌ام و روی تفنگم دراز کشیده. کیست این جا که نفس نفس می زند؟ من نمی‌توانم این گرما را که تمامی ندارد تحمل کنم، و این انتظار را، باید که او را بکشم. به پرنده‌ای و نه برگ علفی، فقط سنگ و سنگ، و هوسی بایر، و سکوت، و فریادهای آنان، و درمن این زبان که سخن می‌گوید و، از زمانی که زبانم را بریده‌اند، رنج طولانی و یک نواخت و خالی، و حتی محروم از آب شب، شبی که آرزویش را داشتم، هنگامی که با بت اعظم در کنام نمکی‌ام محبوس بودم، فقط شب، با ستارگان خنکش و با چشمه‌های تاریکش، می‌توانست مرا نجات دهد، مرا از چنگ خدایان شریر آدمیان به درآورد، اما هم چنان محبوس بودم و از تماشای آن محروم. اکر این کشیش مبلّغ بازهم دیرکند، لااقل می‌توانم شب را ببینم که از صحرا می‌روید و آسمان را فرامی گیرد، مانند تاکی سرد و زرین، که از بلندترین قلهٔ تاریک آسمان آویزان خواهد شد و من خواهم توانست که با فراغ خاطر از آن بیاشامم و این سوراخ سیاه و خشکیده را، که دیگرهیچ ماهیچهٔ زنده و نرم و رامی آن را خنک نمی‌کند، تر کنم و آن روز را از یاد ببرم که چگونه زبانم را دیوانگی برباد داد.
چه روز گرمی بود، گرم، که نمک آب می‌شد، یا دست کم گمان من این بود، و تف هوا چشم‌هایم را می‌رندید و جادوگر بی‌نقاب از در‌آمد. زنی ناآشنا، تقریباً برهنه زیر ژنده‌ای خاکستری، همراه او بود. خالکوبی چهره‌اش نقابی چون نقاب بت اعظم برصورتش می‌زد و قیافه‌اش بیان هیچ حالی نمی‌کرد مگر حیرتی بد شکل و بت وار، تنها تن باریک و هموارش زنده بود که چون جادوگر در دخمه را گشود بپای مجسمهٔ خدا فروافتاد. سپس جادوگربی آنکه به من نگاهی کند بیرون رفت، گرما نیرومی گرفت، من تکان نمی‌خوردم، بت اعظم از بالای این جسم فرو افتاده که بی حرکت بود اما عضلاتش آرام و ریز تکان می‌خورد به من می‌نگریست چون من نزدیک‌تر رفتم چهرهٔ مجسمه وار زن تغییر حالت نداد. فقط چشم‌هایش که خیره به من می‌نگریست گشاده شد، پنجه‌های پایم به کف پای او خورد، آن گاه گرما نعره کشید و زن که هم چنان با چشم‌های از هم دریده بی هیچ سخنی به من می‌نگریست اندک اندک به پشت افتاد آهسته آهسته ساق‌هایش را به روی شکم برد و سپس آن‌ها را بالا آورد و زانوهایش آرام آرم از هم گشود. اما همان دم… خخ- جادوگر مرا می‌پایید_ آنان همه به درون آمدندو مرا از آغوش زن بیرون کشیدند و آلت گناهم را هولناک کوبیدند.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_پنجم
@gardoonedastan
آنان به من می‌نگریستند که چگونه در سوزندگی تحمل ناپذیر روشنایی روز که بی‌سایه از در بزرگ تمام گشوده به درون می‌ریخت می‌نالیدم، و از میان این روشنایی ناگهان جادوگر سر برکشید با موهایی لیفی شکل و بالاتنه‌ای پوشیده از جوش مروارید و پاهایی برهنه در زیر دامنی از بوریا و بر چهره نقابی از نی و سیم آهن که در آن دو سوراخ مربعی به جای چشم تعبیه شده بود. به دنبال او مطربان و زنان پیش آمدند، با پیراهن‌های بلند رنگارنگ که هیچ نقطه‌ای ازتنشان را نشان نمی‌داد و مجسم نمی‌کرد. دربرابردری که در کنج اتاق بود رقصیدند، اما با رقصی خام و ناهنجار و حتی ناموزون، فقط تنشان را می‌جنباندند، همین، و عاقبت جادوگر در کوچک پشت سرمرا گشود، اربابان تکان نمی‌خوردند و هم چنان به من می‌نگریستند، من سر برگرداندم و بت اعظم را دیدم با سر دوگانهٔ تبروار و بینی آهنینش که چون ماری چنبره زده بود.
مرا به مقابل او، به پایین پای مجسمه بردند، آب سیاهی به من نوشاندند تلخ، تلخ، و همان دم سرم سوختن گرفت و من می‌خندیدم، و این بود آزار و دشنام، این بود هتک حرمت، از من هتک حرمت شده است. رخت‌هایم را کندند، سر و تنم را تراشیدند، پوستم را به روغن آغشتند، چهره‌ام را با طناب‌هایی که درآب نمک خیس خورده بود کوبیدند، و من می‌خندیدم و رو بر می‌تافتم، اما هربار دو زن گوش‌هایم را می‌گرفتند و چهره‌ام را به ضربه‌های جادوگر عرضه می‌کردند، و از جادوگر فقط چشم‌های مربعی را می‌دیدم، و هم چنان می‌خندیدم و غرقه به خون بودم.
آنان دست نگه داشتند، هیچ کس سخن نمی‌گفت، جر من، واز همان وقت در سرم این آشوب به پا شد، سپس مرا از زمین بلند کردند و واداشتند تا نگاهم را به جانب بت اعظم بالا برم، و من دیگر نمی‌خندیدم. می‌دانستم که از ان پس وقف او شدم تا او را خد مت بگزارم و پرستش کنم، نه، من دیگر نمی‌خندیدم، ترس و درد خنده را درگلویم، خفه کرده بود. و آن جا، در آن خانهٔ سفید، میان آن دیوارها که آفتاب بی امان آن‌ها را از بیرون می‌سوزاند، با چهرایی کشیده و حافظه‌ای از کار افتاده، بله، من کوشیدم تا بربت نماز بگزارم، جز او هیچ کس نبود و حتی چهرهٔ کریهش کمتر از مابقی جهان کریه بود. آن گاه قوزک‌هایم را به طنایی بستند که پاهایم را فقط در طول یک قدم آزاد می‌گذاشت، و آن‌ها باز هم رقصیدند، ولی این بار در برابر بت، و اربابان یک یک بیرون رفتند.

پشت سرآنان در بسته شد و ساز و نوا از نو درگرفت. جادوگر از پوست درختان آتشی افروخت و برگرد آن پایکوبی کرد. اندام بلندش در گوشه و کنار دیوارهای سفید می‌شکست و بر رویه‌های مسطح می‌تپید و اتاق را از سایه‌های رقصنده می‌انباشت. مستطیلی در گوشه‌ای رسم کرد و زنان مرا به میان آن کشاندند، من دستهای خشک و نرمشان را روی تنم حس می‌کردم، و آن‌ها پیاله‌ای آب و مشتی دانه پیش من نهادند و بت را به من نمودند و من دریافتم که باید نگاهم را خیره بر او بدوزم. آنگاه جادوگر آن‌ها را یک یک به نزدیک آتش خواند و چند تن از آن‌ها را زد که نالیدند و سپس رفتند و دربرابربت اعظم خداوند من به خاک افتادند سجده کردند، و در این مدت جادوگر همچنان می‌رقصید و آن زنان را یک یک از اتاق بیرون کرد تا یکی بیش نماند، سخت جوان، که در کنار مطربان به خود خزیده بود و هنوز کتک نخورده بود. جادوگر بافه‌ای از زلف او را گرفت و دم به دم سخت‌تر به دور مچ خود پیچاند، اندام زن واپس آمد، با چشم‌هایی از حدقه درآمده، تا جایی که عاقبت به پشت افتاد. جادوگر او را رها کرد و فریادی برکشید، و مطربان رو به دیوار کردند، و در این مدت، در پشت نقاب چشم مربعی، فریاد جادوگر تا حدّ محال اوج گرفت، و زن چون آزار گرفتگان روی زمین به خود پیچید و می‌غلتید و عاقبت بر چهار دست و پا خزید، و سرش زیر یازوهای به هم پیوسته‌اش پنهان بود، و او هم به فریاد آمد، اما فریادی خفه، و درهمین حال بود که جادوگر، هم چنان به سوی بت نگران و نعره زنان با او جمع شد، به چالاکی و شارت، بی آن که چهرهٔ زن که اینک زیر چین هی سنگین دامن بلندش فرو رفته بود دیده شود. و من، از فرط تنهایی، سراسیمه فریاد کشیدم، بله، من هم از وحشت به سوی بت نعره زدم تا آن گاه که لگدی برسرم خورد و مرا بر سینهٔ دیوار کوفت، و من نمک را گاز گرفتم، هم چنان که امروز این صخره را با دهان بی زبانم می گرم و انتظار کسی را می‌کشم که باید او را بکشم.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


شما این عادت بد را دارید که فکر می‌کنید #نویسندگان فرشتگان وحی هستند. پرسش‌هایی وجود دارد که یک #نویسنده نمی‌تواند به آن‌ها پاسخ دهد، ولی این نویسنده می‌تواند این سؤال را بپرسد.
@gardoonedastan
#اومبرتو_اکو
"فیلسوف و رمان‌نویس ایتالیایی"
#گردون_داستان




#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_چهارم
@gardoonedastan
خداوندا! تنها یک باران! آه چه می گویم، چه خداوندی؟ خداوند من آنان‌اند! آنان‌اند که برخانه های سترونشان و برغلامان سیاهشان حکم می رانند، همان غلامانی که دراعماق معادن زجرکش می‌شوند و استخراج یک تخته نمک در خطهٔ جنوب معادل تباهی جان یک تن است، و آنان خاموش می‌گذرند، پوشیده به جامهای عزا، درسفیدی معدنی کوچه‌ها، و شباهنگام که سراسرشهر به صورت شبحی شیری رنگ در می‌آید سر خم می‌کنند و وارد سیاهی خانه‌ها می‌شوند که دیوارهای نمی‌کشان با نور ضعیفی درتاریکی شب می‌درخشد. و آنان می‌خوابند، می‌زنند، می گویند که آنان قوم واحدند و خدای آنان خدای راستین است باید فرمان بُرد. خداوند من آنان‌اند، آنان رحم نمی‌شناسند همچون خدایان می‌خواهند تنها بروند، تنها بیایند، تنها حکم برانند، زیرا تنها آنان‌اند که شهامت ساختن این شهرسرد سوزان را در نمک و ماسه داشته‌اند. و من… چون گرما غلبه می‌کند چه آشوبی در من به پا می‌شود، من عرق می‌ریزم. ولی آنان هرگز، اکنون سایه نیز می‌گدازد، ومن آفتاب را روی سنگ بالای سرم حس می‌کنم که می‌کوبد، مانند چکشی برهمهٔ سنگ‌ها می‌کوبد، و این نوای موسیقی است، نوای پهناورموسیقی نیمروزی، اهتزاز هوا و سنگ در صدها فرسنگ.
خخ، و من صدای سکوت را می‌شنوم هم چنان که رد زمانی دور. بله، همان سکوتی است که سال‌ها پیش، چون نگهبانان مرا نزد آنان بردند از من استقبال کرد، زیرآفتاب، در وسط میدان، از آن جا که دیوارهای متحدالمرکزاندک اندک به سوی سرپوش آسمان بالا می‌رود، آسمان آبی سخت که برلبه های طاس تکیه دارد. من آن جا بودم، در گودی این سپرسپید زانو زده، و چشم‌هایم براثر شمشیرهای نمک و آتش که ازهمهٔ دیوارها برآمده بود سوراخ شده، و رنگم از خستگی پریده بود، و گوشم از ضربه‌ای که بلد برمن زده به خون افتاده. و آنان، بلند و سیاه، به منم ینگریستند بی آن که سخنی بگویند. روز به نیمه رسیده بود. در زیر ضربات آفتاب فولادین، آسمان چون صفحهٔ تفته‌ای با طنین‌های کشدار صدا می‌کرد، ومن این همان صدای سکوت بود، و آنان به من می‌نگریستند، و زمان می‌گذشت به لحظه سخت‌تر نفس می‌زدم، و عاقبت به گریه افتادم، و ناگهان آنان خاموش به من پشت کردند و همه با هم به سویی رفتند. زانو زده بودم و فقط درمیان نعلین‌های سرخ و سیاه، پاهای درخشان از نمک آنان را می‌دیدم که دامن دراز خرقه‌های تیره فامشان را بلند می‌کردند، نعلین‌هایی با نوک‌هایی اندک برآمده و با پاشنه‌هایی آهسته بر زمین کوبان. و چون میدان خلوت شد مرا به درون خانهٔ بت اعظم کشاندند.

در گوشه‌ای خزیدم همچنان که امروز درپناه این صخره با آتش بالای سرم که در ستبری سنگ می‌خلد، و چندین روز سیاهی خانهٔ بت اعظم ماندم، که از دیگر خانه‌ها اندکی بلندتراست و گرد آنرا حصاری از نمک گرفته است، اما بی روزنه و آکنده از تاریکی براق. چندین روز تمام، و آنان هر روز کاسه‌ای آب شور به من می‌دادند با مشتی دانه که پیش من می‌پاشیدند، همان گونه که پیش ماکیان، و من آن را از زمین بر می‌چیدم. روزها دربسته بود و با این حال تاریکی اندکی کاهش می‌یافت، گویی که آفتاب قهارازلای توده‌های نمک به درون رخنه می‌کرد. چراغی نبود، اما چون کنارهٔ دیوارها را می‌گرفتم و کورمال می‌رفتم دستم به تاج‌هایی از نخل خشکیده می‌سایید که دیوارها را زینت می‌داد و در کنج اتاق به در کوچکی می‌رسیدم، خام تراشیده، و با نوک انگشت‌هایم کلونان را حس می‌کردم. چندین روز، مدت‌ها بعد، من نمی‌توانستم روزها و ساعت‌ها را بشمارم اما ده دوازده بار برایم دانه ریخته بودند و من سوراخی برای فضولاتم کنده بودم که بیهوده می‌کوشیدم تا روی آن را بپوشانم و بوی عفن لانهٔ جانوران همواره در هوا پراکنده بود، بله مدت‌ها بعد، دو لنگهٔ در به تمامی گشوده شد و آنان به درون آمدند.

یکی از آنان به سوی من آمد که در کنجی خزیرده بودم. روی گونه‌ام آتش نمک را حس می‌کردم و بوی غبارآلودهٔ شاخه‌های خشکیدهٔ نخل را استنشاق می‌کردم و او را می‌دیدم که پیش می‌آمد. د رچند قدمی من ایستاد و ساکت به من خیره شد، اشاره‌ای کرد و من برخاستم، با چشم‌های فلزی‌اش که در چهرهٔ سیاه اسب وارش سرد می‌درخشید خیره به من می‌نگریست، سپس دستش را لند کرد و، هم چنان سخت و سرد، لب زیرین مرا گرفت و آهسته پیچاند تا این که گوشت مرا کند و، بی آن که از فشار انگشت‌هایش بکاهد، مرا به گرد خودم چرخاند و پس پس تا میان اتاق برد و لبم را کشید تا من به زانو درآمدم، آن جا، سرگشته. با دهانی خونین، سپس از من رو گرداند و به سوی دیگران رفت که در کنار دیوار صف بسته بودند. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
آفتاب باز هم بالاتر آمده است. پیشانی‌ام به سوختن افتاده است. گرداگد من سنگ‌ها با صدای خفه ترک می‌خوردند، تنها لولهٔ تفنگم خنک است، خنک مانند چمنها، مانند باران‌های شامگاه درآن روزگاران قدیم که آبگوشت روی اجاق نرم نرم می‌جوشید و آن‌ها – پدر و مادرم- منتظر من بودند و گاهی به من لبخند می‌زدند و شاید من دوستشان می‌داشتم. اما تمام شد، گذشت، اکنون پرده‌ای ازحرارت آرام آرام از سطح جاده بلند می‌شود، بیا ای مبلّغ مسکین، من چشم به راه تو دارم، اکنون می دانم که پیام تو را چگونه باید پاسخ داد، استادان جدید من، اربابانم، این درس را به من آموخته‌اند، و من می دانم که حق با آنان است، باید کارعشق ومحبت را یکسره کرد. هنگامیکه درالجزیره ازمدرسهٔ طلاب گریختم اینان را، این وحشیان را، به گونه‌ای دیگر تصورمی کردم، از رؤیاهای من تنها یک چیز حقیقت داشت، که اینان خبیث و شریرند. من صندوق بیت المال را ربوده و خرقه را از دهن به درآورده و جبال اطلس و فلات‌های مرتفع و بیابان را پیموده بودم. رانندهٔ خط سرتاسرس صحرای کبیر مرا مسخره می‌کرد: «به آن جا نرو.» او همان را می‌گفت، آن‌ها را چه می‌شد که همه یک زبان ئهمین را می‌گفتند، و امواج ماسه فرسنگ درفرسنگ، دیوانه وار وعنان گسیخته، که به فرمان باد پیش می‌آمدند و پس می‌رفتند، و دوباره کوه و کوه و کوه، همه مضّرس و سیاه. با ستیخ های بُرّنده چون تیغ، وسپس محتاج بلدی شدم تا به روی دریای ریگ‌های قهوه‌ای روان شوم، ریگ‌های بی پایان، نعره زنان از گرما، سوزنده با هزار آیینهٔ خیز، و به این محل برسم، در مرز میان سرزمین سیاهان و خاک سفیدان، جایی که شهر نمک قد برافراشته است. و پولی که بلد از من دزدید و من ساده لوح، همیشه ساده لوح، آن را به او نشان داده بودم. با این وصف مرا پس از آن که زد به این جاده رساند، درست درهمین جا: «سگ نجس، این همان جاده است که می‌خواستی، من شرف دارم، زیر قولم نمی‌زنم، برو، برو آن جا تا نشانت بدهند.» و آنان نشانم دادند، اوه بله، آنان ماند آفتاب‌اند که جز در شب هرگز از زدن نمی‌آساید، با درخشش و غرور، که در این دم محکم برتن من می زند، سخت محکم، با ضربهٔ نیزه‌های سوزان که ناگهان از زمین برآمده‌اند، و من درپناهم، بله در پناه، زیر صخرهٔ بزرگ، پیش از آن که همه چیز درهم رود و تیره شود.
سایه در این جا مهربان است. چگونه می‌توان در شهر نمک، در حفرهٔ این طاس لبریز ازگرمای سفید زندگی کرد؟ روی هریک از دیوارهای راست برآمدهٔ با تبر تراشیدهٔ خام رندیدهٔ این شهر، شکاف‌های ردّ تبر پر از فلس‌های تیزی است که چشم از درخشش آن‌ها خیره می‌شود و ماسه‌های زرد رنگ پراکنده آن‌ها را اندکی زرد می‌کند و جز در لطیفه‌هایی که دیوارهای راست برآمده را و ایوان‌های هموار را باد می‌روبد هر چیز که هست، در زیر آسمانی که تا مغز پوستهٔ آبی‌اش تراشیده شده است، با سفیدی آذرخشین می‌درخشد. دراین روزها که حریق ساکن و پایداردرطی ساعات متمادی برپهنهٔ ایوان‌های سفید جز جزمی کرد و خاک را می‌ترکاند من کور می‌شدم و ایوان‌های سفید گویی همه به هم می‌پیوستند، انگار روزی زا روزگاران گذشته آنان همه با هم بر کوهی از نمک تاخته و نخست آن را کوبیده و هموارکرده و سپس، در میان همان تختهٔ نمک، کوچه‌ها را و اندرون خانه‌ها را و پنجره‌ها را کنده بودند و یا آن که انگار – بله، این دست‌تر است- انگار جهنم سفید و سوزان خود را به مدد لولهٔ آب جوشان در دل تودهٔ نمک بریده بودند تا نشان دهند که آنان می‌توانند در جایی منزل کنند که کس هرگز نمی‌تواند، در فاصلهٔ سی روزه با زندگی آدمیان، در آن حفرهٔ میان بیابان، آن جا که گرمای نیم روزهرگونه پیوند و تماس موجودات را با یکد یگر می‌گسلد و میان ایشان نرده‌ای از شعله‌های ناپیدا و بلورهای جوشان می‌کشد، آن جا که، بی حّد فاصل، سرما و شب یک یک آنان را درصدف نمکی خود منجمد می‌کند، آن ساکنان شبانهٔ کوه خشک یخ را، آن اسکیموهای سیاه را که در کلبه‌های مکعبی برفین خود به لرزه درآمده‌اند. بله سیاه، زیرا که آنان جامه‌های بلند سیاه برتن دارند و نمک که تا مرزناخن های شان پیشروی کرده است، همان نمکی که درخواب قطبی شبها به تلخی نشخوارمی کنند، همان نمکی که با چشمه می‌آشامند، با آب تنها چشمه‌ای که از حفرهٔ یک شکاف درخشان می‌جوشد، گاهی روی جامه‌های تیرهٔ آنان آثاری می‌گذارد نظیر ردّ پای حلزون پس از باران.

باران، خداوندا، تنها یک باران حقیقی، طولانی، سنگین، بارانی از آسمان تو! فقط آن گاه این شهرهول، که اندک اندک ساییده می‌شود، آهسته و بی دفاع نشست خواهد کرد و سراسر ذوب خواهد شد و به صورت سیلابی لزج در خواهد آمد و ساکنان سَبُعِ خونخواره اش را با خود به عمق ماسه‌ها خواهد برد. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_دوم
@gardoonedastan
آن وقت با خود می‌اندیشیدم: «کاش بر گونهٔ من سیلی زنند و برچهرهٔ من آب دهان افکنند.» اما خندهٔ ان ها حقیقتاً در حکم هامن بود، خنده‌ای برآمده از نیش و دندان که تن مرا می‌شکافت، آزار و شکنجه در مقایسه چه شیرین بود! و چون خودم را به باد انتقاد می‌گرفتم مقتدای روحانی‌ام نمی‌فهمد، می‌گفت: «نه، این طور نیست. ئر نهاد شما خوبی هست!» خوبی! در نهاد من شراب ترش بود، همین و بس، و چه بهتر که چنین بود، زیرا اگربد نباشد چگونه می‌تواند نیکوتر بشود، و رد آن چه به من می‌آموختند این نکته را نیک فهمیده بودم، حتی جز این چیزی نفهمیده بودم، تنها همین یک فکر درکله ام بود، ومن، آن کله شق باهوش، تا انتها می‌رفتم، به پیشباز کفّاره‌ها می‌رفتم، از میزان غذای روزانه‌ام می‌کاستم، خلاصه می‌خواستم که من هم سرمشق باشم، تا مرا ببینند و با دیدن من آن چه مرا نیکوتر ساخته بود بستایند، از خلال وجود من به خداوندگار من درود بفرستید.
آفتاب وحشی! بالا می‌آید، چهرهٔ صحرا دگرگون می‌شود، دیگر آن رنگ گل‌های پنجه مریم کوهستانی را ندارد، آه ای کوهستان وطن من، و برف، برف لطیف سبک خیز، نه، این رنگ زرد خاکستری است، همان لحظهٔ بی رونق پیش از درخشندگی و خیرگی است، هیچ، هنوز هیچ خبری نیست، دربرابرمن تا خط افق، آن جا که فلات دردایره ای از رنگهای هنوز لطیف و شفاف محومی شود، هیچ نیست. پشت سرم جاده تا روی تپهٔ ماسه که تقاصه را از دیدهٔ من پوشانده است بالا می‌رود.
آه ای تقاصه، ای شهری که نام فولادینت، از سالیان پیش، بر درون سرمن می‌کوبد! نخستین کسی که با من از تو سخن گفت کشیش پیر نیمه کوری بود که در دیر ما دورهٔ بازنشستگی را می‌گذراند، اما چرا نخستین کس، تنها کس، و این شهر نمک، این دیوارهای سفید تفته از آفتاب سوزان نبود که در حدیث او مرا مجذوب کرد، نه، بلکه سنگدلی مردمان وحشی‌اش بود، و حدیث شهری که به روی همهٔ بیگانگان یک کس از میان همهٔ کسانی که کوشیده بودند تا وارد آن شوند، تا آن جا که آن پیرمرد می‌دانست، تنها یک تن توانسته بود مشاهدات خود را شرح دهد. آنان براو تازیانه دیده و سپس برزخم هایش و در دهانش نمک پاشیده و به صحرا انداخته بودندش واوبه چادرنشینانی برخورده بود که از قضای روزگار مهربان و دلسوز بودند، بختش بلند بوده است و عمرش به دنیا، و من، از آن پس، همواره دربازهٔ ماجرای او می‌اندیشیدم و دربارهٔ آتش نمک و آتش آسمان، و دربارهٔ خانهٔ بت اعظم و غلامانش. آیا وحشی‌تر و مُهیّج تر و محّرک تر از این، چیزی بافت می‌شد؟ بله.

ابلاغ من، مأموریت من، رسالت من آن جا بود، و من می‌بایست بروم و خداوندگارم را به آنان نشان دهم.
در مدرسهٔ طلاب برای من سخن‌ها راندند تا مرا از این کار بازدارند: باید تعلیمات خاص ببینم و بدانم کیستم، و هنوز باید مرا بیازمایند، تا بعداً ببینند و برسند و تصمیم بگیرند! وای، وای از این همه انتظار، همیشه انتظار! نه، نه! در مورد تعلیمات خاص و آزمون‌های تازه، حال که آن‌ها می‌خواستند من حرفی نداشتم، چون که این تعلیم و آزمون را می‌بایست در الجزایر ببینم و آن جا به مقصدم نزدیک‌ترمی شدم، اما درمورد بقیه، کله سمجم را تکان می‌دادم همان یک کلام را تکرارمی کردم که من باید به وحشی‌ترین وحشیان بپیوندم و با زندگی آنان بزیم و تا کنج خانهٔ آنان و تا کنج خانهٔ بت اعظم، با حضور خودم و با سرمشق وجودم خودم، به آنان نشان دهم که حقیقت خداوندگار من قوی‌ترین حقایق است. مرا دشنام و آزار خواهند داد، این مسلم است، اما دشنام و آزار مرا نمی ترساند، زیرا که برای اثبات وجود حق لازم است، و من با شیوهٔ سلوک و تحمّلم چون آفتابی مقتدراین وحشیان را رام می‌کنم و به انقیاد می‌آورم. مقتدر، بله، کلمه‌ای که همواره ورد زبان من بود. من آرزوی قدرت مطلق داشتم، همان که وا می‌دارد تا زانو برزمین زنند، همان ئکه خصم را مجبور به اطاعت می‌کند و سپس مجبور به ایمان، و هرچه خصم کورتر و بی رحم‌تر و به خود استوارتر و در اعتقاد خود راسخ‌تر، انقیاد و اقرارش به سطوت و سلطنت کسی که موجب شکست و تسلیمش شده است گویاتر و رساتر.

ارشاد مردمان ساده دل و سرگشته حال منتهای آرزوی حقیرکشیشان ما بود، و من آن کشیشان را تحقیر می‌کردم که آن همه توانایی داشتند واین همه کم دل بودند، آن‌ها ایمان نداشتند و من داشتم. من می‌خواستم خودم را به خود دژخیمان بنمایم و آنان را به زانو درآورم و وادارشان کنم که بگویند: «خداوندا، این است فتح و ظفرتو.» و تنها با قدرت کلام برافواج شریران و بدکاران حکم برانم. آه! من برصحت استدلال خود یقین داشتم، در موارد دیگر آن را رها نمی‌کنم، نیروی من این است. بله، نیروی شخص من، که باعث جلب ترحم همهٔ آن‌ها می‌شد!👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_اول
@gardoonedastan
«چه آشوبی، چه آشوبی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریده‌اند، زبان دیگری، نمی‌دانم. پیوسته در جمجمه‌ام می‌گردد، چیزی حرف می زند. یا کسی، که ناگهان سکوت می‌کند و سپس همه ازسرگرفته می‌شود، وای بسا چیزها می‌شنوم که خود نمی‌گویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگ‌هایی است که روی هم می‌غلتند. زبان می‌گوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخن‌های دیگری می‌گوید، بله من همیشه آرزمند نظم بوده‌ام. دست کم یک چیزمسلم است: من انتظار کشیشی را می‌کشم که قراراست بیاید و جانشین من شود. این جا کنارجاده نشسته‌ام. در فاصلهٔ یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفرهٔ صخره‌های فروریخته پنهان شده‌ام و برتفنگ کهنه‌ام پشت داده‌ام. /

آفتاب روی صحرا طلوع می‌کند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظه‌ای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه می‌کند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر حسابشان از دستم به در رفته است… نه، بازهم کوششی! آن کشیش مبلّغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیده‌ام که همراه یک بلد می‌آید، ممکن است که هردو سوار بریک شتر باشند. من منتظر خوهم ماند. من منتظرمو سرما، تنها سرماست که مرا می‌لرزاند. صبرکن، ای غلام خاک برسر! من سال‌هاست که صبر کرده‌ام.

آن زمان که وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادروحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد. و زمستان دراز.
و شوخی‌های بارد، و برف‌های بادروبه، و سرخس‌های مشمئزکننده. آه! من می‌خواستم از آن جا بگریزم. یکباره همهٔ آن‌ها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفته‌های کشیش‌مان را باور داشتم، که با من از مدرسهٔ طلاب سخن می‌گفت، و هر روز به من می‌پرداخت، در آن سرزمین پروتستان – که هر وقت می‌خواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها می‌رفت – فرصت بسیار داشت. با من از آینده‌ام سخن می‌گفت و از آفتاب، ومی گفت که مذهب کاتولیک آفتاب است، و به من خواندن می‌آموخت، و زبان لاتین را وارد کلهٔ سخت من می‌کرد: «این پسر باهوش است، اما کله شق»، و کلهٔ من به قدری سخت بود که در همهٔ عمرم، با همهٔ زمین خوردن‌هایم، هیچ وقت بینی‌ام خون نیفتاد؛ پدر الاغم می‌گفت: «کله خر است». در مدرسهٔ طلاب همه افتخار می‌کردند، یک

جانباز برخاسته از سرزمین پروتستان در حکم یک پیروزی بود، آمدن مرا چون برآمدن اوسترلیتزپذیره شدند. و راستی که چه آفتاب بی رنگی، به سبب آشامیدن الکل، آن‌ها همه شراب ترش می‌آشامند و دندان‌های همهٔ بچه‌ها را کرم خورده است، خخ خخ، کشتن پدر، این است کاری که باید کرد، اما خطر این نیست که مبلّغ مذهبی شود، چون که خود از مدت‌ها پیش مرده است، شراب ترش انجام شکمش را سوراخ کرده است، آن وقت فقط باید کشیش مبلّغ را کشت.
من خرده حسابی دارم که باید با او تسویه کنم و با استادانش، با استادان خودم که مرافریب دادند، با اروپای خاک برسر، همه مرا فریب دادند. تبلیغ مذهبی، ورد زبانشان همین بود، نزد وحشیان رفتن و به آن‌ها گفتن: «این است خداوند گار من، او را بنگرید، او نه می زند و نه می‌کشد، به آهنگی نرم فرمان می‌دهد، سوی دیگر چهره‌اش را پیش می‌آورد تا بر آن سیلی زنند، او بزرگ‌ترین خداوندان است، او را بگزینید، ببینید که چگونه مرا نیکرتر ساخته است، مرا بیازارید تا خود معاینه ببینید.» بله، من باور کردم، خخ خخ، و خودم را نیکوتر می‌دیدم، درشت و فربه شده بودم، تقریباً زیبا بودم. می‌خواستم آزار ببینم و دشنام بشنوم. هنگامی که با صف‌های سیاه به هم فشرده در تابستان زیرآفتاب شهر گرنوبل راه می‌رفتیم و به دخترانی برمی خوردیم که رخت‌های نازک کوتاه پوشیده بودند من چشم از آن‌ها بر نمی‌گرداندم. من آن‌ها را تحقیرمی کردم، منتظر بودم که آزارم دهند و آن‌ها گاه گاه می‌خندیدند.
👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان


در ادامه #داستان_کوتاه
"مرتد" یا "روح آشفته" از #آلبر_کامو را خواهیم خواند. داستان کوتاهی که در سال ۱۹۵۷ توسط کامو نوشته شده‌است.
#مرتد از گیج کننده‌ترین داستان‌های کوتاه منتشر شده در مجموعه داستان "تبعید و پادشاهی" ویا بنا به ترجمه‌ای دیگر "برهوت وملکوت" است. گمان بر آن است که این داستان، تمثیلی باشد. داستانی که از زبان #اول_شخص روایت می‌شود. اول شخص یا همان #شخصیت_اصلی از همان ابتدای #داستان درصدد است تا موقعیت پررنج وبغرنجی را توصیف کند.
داستان با حرف‌های راوی آغاز می‌شود، گمان می‌رود مرتد از داستان های ابتدایی کامو است.
آلبر کامو رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و روزنامه‌نگار الجزایری است که اغلب ما او را با رمان‌های معروفی همچون «بیگانه» و «طاعون» می‌شناسیم، اما او در کارنامه ادبی خود نمایشنامه و داستان‌های کوتاه زیادی هم دارد که بایستی توسط مخاطبان حرفه‌ای ادبیات خوانده شود.👇👇👇
https://t.me/gardoonedastan
#گردون_داستان




اگر کسی #آزادی شما را برباید، مطمئن باشید که نان شما نیز در معرض تهدید است.
@gardoonedastan
#آلبر_کامو
“نان یا آزادی”
خطابه کامو در کانون کار «سنت اتیین»، سال 1953
ترجمه
#مصطفی_رحیمی
[عکس؛ کامو در کنار #ژان_پل_سارتر را می‌بینید رابطه‌ی دوستانه‌ی نه چندان بلندمدتی در سال‌های پس از جنگ ]
#گردون_داستان


همیشه لحظه‌ای فرا می‌رسد که آدمی از دیدنِ چشم‌اندازی سیر می‌شود. همچنان که مدّت‌ها لازم است تا چشم‌اندازی را به اندازهٔ کافی ببینیم. کوه و آسمان و دریا همانند چهره‌هایی هستند که اگر آدمی به جای دیدنِ آن‌ها بدان نیک بنگرد، به خشکی و بی‌حاصلی یا شکوهِ آن‌ها پی می‌برد؛ ولی هر چهره‌ای برای آنکه گویا باشد باید پیوسته در برابرِ تازگی قرار گیرد. جهان، گاه به سببِ فراموشی ما، در چشمِ ما تازه می‌نماید. به جای ستایشِ این پدیده، مردم گله می‌کنند که خیلی زود از دنیا سیر و خسته می‌شوند.
@gardoonedastan
«کتابِ عیش»
#آلبر_کامو
“نویسنده، فیلسوف و روزنامه‌نگار فرانسوی متولد الجزایر”
#گردون_داستان




"سوگ سیاوش"
((مبادا مباد كه قطره اي از اين خون بر زمين ريخته شود.))
#مرجان_فولادوند
@gardoonedastan
بچه بودم. بهار بود. ميان خرابه ­هاي معبد آناهيتا در بيشاپور بازي مي كردم. كناره ­هاي سايه ­دار ديوارهاي سنگي پر بود از گل­ هاي بنفش با ساقه­ هاي نازك سياه، ‌چند تا چيدم. آمدم پيش مادر بزرگم كه تنها نشسته بود لب رودخانه كنار وسايل. همه رفته بودند كوه كتيبه­ ي شاپور را از نزديك ببينند.
گل­ ها را دادم به او گرفت و بو كرد و بعد چاله­ ي كوچكي كند و باريكه راهي ساخت تا چاله از آب رود خانه پر شود.بعد ساقه­ ي گل­ ها را گذاشت توي آب. مي ­خواستم بروم پيش بقيه. كوه صاف بود. مادر بزرگم مي­‌ترسيد.
گفت تنها نرو. صبر كن و تا يكي پيدا شود كه همراهش بروم، دستم را گرفت وهمان دور وبر چرخيديم. گفت: بيا گل بچينيم. مي­‌دانستي گلي هست كه هر چقدر بيشتر بچيني­ اش، بيشتر مي ­شود؟ و نشانم داد كه زير سايه­ ي كوه، ‌كنارهردرخت، توي شكاف هر سنگ را دسته دسته گل­ هاي بنفش با ساقه­ هاي نازك تيره پر كرده است وهمان‌طور كه گل­‌ها را توي دامن پيراهنش جمع مي­ كرد برايم گفت كه اسم اين گل پرسياوشان است­ و داستاني دارد كه وقتي باد مي­ آيد، اگر خوب گوش كني، همين‌طور كه ساقه­ اش خم و راست مي ­شود و گلبرگ‌­هايش به هم ساييده مي­ شوند، برايت تعريف مي ­كند:
روزي شاهزاده­‌اي بود خيلي زيبا وخيلي جوان، شاهزاده آن قدر پاك ونجيب ومهربان بود كه حتا آتش او را نمي سوزاند. اسم شاهزاده سياوش بود. اما بالاخره يك روز شاه ‌ او را در برجي كه هيچ كس نشاني‌اش را نداشت زنداني كرد وكشت.
شاه به جلادها دستور داده بود سر سياوش را در تشت طلا ببرند وخونش را جلوي آفتاب بخشكانند وبدنش را خوراك گرگ­‌ها كنند تا هيچ‌كس از ماجرا بويي نبرد. سفارش كرده بود "مبادا خون سياوش بر زمين بريزد" اما جلاد شلخته ونادان وقت سربريدن حواسش پرت شد ويك قطره از خون سياوش ريخت روي زمين. خون به زمين فرو نرفت. روي زمين پخش شد. از زير هر سنگ جوشيد و جوشيد و به راه افتاد. هركس آن را مي­ديد مي ­فهميد كه جايي بي گناهي را كشته­ اند. خون جوشيد تا به ايران رسيد و رستم خبر دار شد. رد خون را گرفت و رفت تا بالاخره فهميد آن كشته ‌ي بيگناه سياوش، ‌شاهزاده­‌ي ايران بود­ه­ است. رستم لشكر كشيد و انتقام خون سياوش را گرفت.
تازه آن وقت بود كه خون از جوشيدن ماند و به زمين فرو رفت وحالا هزار سال است كه هرسال به جاي آن خون همين گل­‌ها سبز مي­‌شوند كه مردم اسم‌شان را گذاشته­‌اند خون سياوشان يا پرسياوشان...
...
يكي از دايي‌ها آمد. مادر بزرگم گفت: حالا برو كوه و به دايي‌ام گفت:
دستش را ول نكني ها!
@gardoonedastan
#گردون_داستان


Репост из: گردون شعر
🖤🖤🖤
🏴🏴🏴


تنها چیزی در مورد خودم که به اندازه‌ای شدیدش می‌دانم که نیاز به درمان روانکاوانه دارد، اجبارِ من به #نوشتن است… این بدان معنی‌ست که ایدهٔ من برای یک زمانِ خوش این است که به اتاق زیرشیروانی‌ام بروم، پشت ماشین تحریر برقی‌ام بنشینم (همان‌طور که الان دارم انجام می‌دهم)، و آتش کنم، #کلمات را ببینم که مانند جادو در مقابل چشمانم شکل می‌گیرند.
@gardoonedastan
#ایزاک_آسیموف
۱۹۶۹
#گردون_داستان


اگر پزشکم به من بگوید که فقط شش دقیقهٔ دیگر زنده‌ام، به فکر فرونمی‌روم بلکه کمی تندتر تایپ خواهم کرد.
@gardoonedastan
#ایزاک_آسیموف
"نویسنده آمریکایی روسی تبارِ ژانر علمی تخیلی"
مصاحبه با مجلهٔ لایف
ژانویهٔ ۱۹۸۴
#گردون_داستان




#می‌خواهم_قلقش_بیاید_دستم!
نوشته‌
#جی_دی_سلینجر
ترجمه
#علی_شیعه‌علی
#قسمت_پایانی
@gardoonedastan
گروهبان نعره زد:
ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم کردی. اصلن چه مرگته؟ توی کله‌ات مغز نداری؟
این که چیزی نبود. بعد از این که سربازها دوباره شلیک کردند و به کنار هدف‌ها رفتند، همه یک‌چیز فوق‌العاده عجیب دیدند: تمام گلوله‌های پتی درست به هدف مرد دست راستی‌اش خورده بود.
گروهبان که نزدیک بود از عصبانیت همان جا سکته‌ی مغزی کند گفت:
ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
پتی گفت:
ـ می‌خوام قلقش بیاد دستم.
ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه می‌کشمت. راستی راستی می‌کشمت پتی، چون ازت حالم به هم می‌خوره پتی. می‌شنوی چی می‌گم؟ حالم ازت به هم می‌خوره!
پتی گفت:
ـ اِ؟ جدن؟
گروهبان فریاد زد:
ـ جدن…
پتی گفت:
ـ یه کم صبر کن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا می‌بینی. جدی می‌گم. من عاشق ارتش‌ام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی می‌شم. جدی می‌گم.

طبیعتن به زنم نگفتم که پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال ۱۷ می‌اندازد. اما با وجود این واقعن می‌انداخت. در واقع، این پسر با یک گروهبان توی قلعه‌ی «ایرکوائی» به مشکل هم خورده. طبق گفته‌های زنم مثل این‌که آن قلعه‌ی ایرکوائی در خودش یکی از بی‌رحم‌ترین و پست‌فطرت‌ترین گروهبان‌های کشور را دارد. هیچ نیازی نیست که زنم به پسرهای آن‌جا لقب عوضی و پست‌فطرت بدهد یا این‌که از غرزدن‌های پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشکل فقط این‌جاست که او از این گروهبان یکم وحشتناک خوشش نمی‌آید. فقط به خاطر این‌که هنوز قلقش دستش نیامده است.
و سرهنگ. زنم فکر می‌کند او اصلن کمکی نمی‌کند. تنها کاری که می‌کند این است که این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یک سرهنگ باید به پسرها کمک کند. این را ببیند که همیشه گروهبان یکم مسئول آموزش، ویژگی‌های مثبت پسرها را نمی‌بیند و فقط روحیه‌ی آن‌ها را خراب می‌کند. یک سرهنگ باید کاری بیش‌تر از گشت‌زدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فکر می‌کند.

یکی از یک‌شنبه‌های قبل پسرهای قلعه‌ی ایکوائی اولین رژه‌شان را انجام دادند. من و زنم آن‌جا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدم‌رو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغ‌های زنم بلند شد، آن قدر بلند که نزدیک بود کلاهم را بیندازد.
به زنم گفتم:
ـ قدم‌هاش با بقیه هماهنگ نیست.
گفت:
ـ اُه، این جوری نگو.
گفتم:
ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
ـ فکر کردم جرمی مرتکب شده یا باید تیربارونش کنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظه‌ای نبود.
بعد وقتی سرود ملی پخش می‌شد و پسرها با اسلحه روی دوش راست‌شان ایستاده بودند، اسلحه‌ی یکی‌شان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید کرد.
گفتم:
ـ هری بود.
زنم با عصبانیت گفت:
ـ این ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته. پس ساکت باش!
بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یکم گروگن پیش ما آمد و سلام کرد و گفت:
ـ خانم پتی حال‌تون چطوره؟
زنم خیلی سرد و بی‌روح گفت:
ـ ممنون. شما چطورید؟
پرسیدم:
ـ گروهبان! فکر می‌کنید به پسرم امیدی هست؟
گروهبان نیشش را باز کرد، سرش را تکان داد و گفت:
ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!
@gardoonedastan
#گردون_داستان

Показано 20 последних публикаций.

466

подписчиков
Статистика канала