#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_ششم
@gardoonedastan
اکنون آفتاب اندکی از نیمهٔ آسمان گذشته است. از لای شکافهای صخره، سوراخی را میبینم که خورشید درفلزتفتهٔ آسمان کنده است، دهانی چون دهان من فشاننده، که بی وقفه برفراز بیابان بی رنگ شطهایی از شعله و شراره قی میکند. برجادهٔ پیش رویم هیچ نیست، و نه ذرهای غبار در افق، و پشت سرم لابد آنان در جستجوی مناند، نه، هنوز نه، فقط هنگام عصر، پس از آن که در سراسر روز خانهٔ بیت اعظم را میروفتم و ارمغانهای تازهای پیشکش او میکردم، در را میگشودند و من میتوانستم اندکی بیرون آیم، و درشامگاهٔ مراسم مذهبی آغاز میشد که، در ضمن آن، گاهی مرا میزدند و گاهی هم نمیزدند اما در همه حال خدمت بیت اعظم را میگزاردم که تصویرش در یاد من_ و اکنون در امید من_ چون نقش برحجر حک شده است. هرگز هیچ خدایی این چنین مرا مسخره و بردهٔ خود نکرده بود، همهٔ زندگیام روز و شب وقف او بود، و درد و عدم درد_ که همان راحت من است_ وابسته به او بود و حتی هوسم، بله هستم، این را اقرار میکنم، از بس که تقریباً همه روز شاهد آن عمل شنیع بودم، آن عمل غیرشخصی که گویی مربوط به اجرا کنند گانش نبود، و من فقط صدایش را میشنیدم ولی آنرا نمیدیدم، زیرا من هم میبایست رو به دیوار کنم و الا کتک میخوردم. لیکن با چهرهای چسبیده بر نمک و با سری آکنده از سایههایی حیوان گونه که بر دیوار میلولید، فریاد طولانی را میشنیدم، گلویم میخشکید و هوسی سوزان، ولی بدون میل به جنس مشخص، شقیقهها و شکمم را می فشرد. بر این منوال، روزها از پس روزها میآمد و میگذشت من به زحمت میتوانستم آنها را از یک دیگر تمیز بدهم که روزها در گرمای سوزنده و تشعشع موذیانهٔ دیوارهای نمک آب میشدند و زمان اکنون طبطبهٔ موجهای یک نواختی بود که روی هم میغلتید و در آن گاه گاه، در فواصل معین، فریادهایی از درد یا از جماع میترکید، روزی طولانی و بی زمان که، در طی آن، بت اعظم حکومت میکرد، هم چنان که اکنون این آفتاب سفّاک بر فراز خانهٔ سنگیام، و این زمان مانند آن زمان من از فرط بدبختی و هوس میگریم، وامیدی موذی بر دلم نیش می زند، من میخواهم خیانت کنم، من لولهٔ تفنگم را و، در درون آن، روحش را میلیسم، بله روحش را، تنها تفنگها روح دارند، آه بله، آنروز که زبانم را بریدند من آموختم که چگونه روح فنا ناپذیرنفرت را بپرستم!
چه آشوبی، چه غیظی، خخ خخ، مست از گرما و خشم به خاک افتادهام و روی تفنگم دراز کشیده. کیست این جا که نفس نفس می زند؟ من نمیتوانم این گرما را که تمامی ندارد تحمل کنم، و این انتظار را، باید که او را بکشم. به پرندهای و نه برگ علفی، فقط سنگ و سنگ، و هوسی بایر، و سکوت، و فریادهای آنان، و درمن این زبان که سخن میگوید و، از زمانی که زبانم را بریدهاند، رنج طولانی و یک نواخت و خالی، و حتی محروم از آب شب، شبی که آرزویش را داشتم، هنگامی که با بت اعظم در کنام نمکیام محبوس بودم، فقط شب، با ستارگان خنکش و با چشمههای تاریکش، میتوانست مرا نجات دهد، مرا از چنگ خدایان شریر آدمیان به درآورد، اما هم چنان محبوس بودم و از تماشای آن محروم. اکر این کشیش مبلّغ بازهم دیرکند، لااقل میتوانم شب را ببینم که از صحرا میروید و آسمان را فرامی گیرد، مانند تاکی سرد و زرین، که از بلندترین قلهٔ تاریک آسمان آویزان خواهد شد و من خواهم توانست که با فراغ خاطر از آن بیاشامم و این سوراخ سیاه و خشکیده را، که دیگرهیچ ماهیچهٔ زنده و نرم و رامی آن را خنک نمیکند، تر کنم و آن روز را از یاد ببرم که چگونه زبانم را دیوانگی برباد داد.
چه روز گرمی بود، گرم، که نمک آب میشد، یا دست کم گمان من این بود، و تف هوا چشمهایم را میرندید و جادوگر بینقاب از درآمد. زنی ناآشنا، تقریباً برهنه زیر ژندهای خاکستری، همراه او بود. خالکوبی چهرهاش نقابی چون نقاب بت اعظم برصورتش میزد و قیافهاش بیان هیچ حالی نمیکرد مگر حیرتی بد شکل و بت وار، تنها تن باریک و هموارش زنده بود که چون جادوگر در دخمه را گشود بپای مجسمهٔ خدا فروافتاد. سپس جادوگربی آنکه به من نگاهی کند بیرون رفت، گرما نیرومی گرفت، من تکان نمیخوردم، بت اعظم از بالای این جسم فرو افتاده که بی حرکت بود اما عضلاتش آرام و ریز تکان میخورد به من مینگریست چون من نزدیکتر رفتم چهرهٔ مجسمه وار زن تغییر حالت نداد. فقط چشمهایش که خیره به من مینگریست گشاده شد، پنجههای پایم به کف پای او خورد، آن گاه گرما نعره کشید و زن که هم چنان با چشمهای از هم دریده بی هیچ سخنی به من مینگریست اندک اندک به پشت افتاد آهسته آهسته ساقهایش را به روی شکم برد و سپس آنها را بالا آورد و زانوهایش آرام آرم از هم گشود. اما همان دم… خخ- جادوگر مرا میپایید_ آنان همه به درون آمدندو مرا از آغوش زن بیرون کشیدند و آلت گناهم را هولناک کوبیدند.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_ششم
@gardoonedastan
اکنون آفتاب اندکی از نیمهٔ آسمان گذشته است. از لای شکافهای صخره، سوراخی را میبینم که خورشید درفلزتفتهٔ آسمان کنده است، دهانی چون دهان من فشاننده، که بی وقفه برفراز بیابان بی رنگ شطهایی از شعله و شراره قی میکند. برجادهٔ پیش رویم هیچ نیست، و نه ذرهای غبار در افق، و پشت سرم لابد آنان در جستجوی مناند، نه، هنوز نه، فقط هنگام عصر، پس از آن که در سراسر روز خانهٔ بیت اعظم را میروفتم و ارمغانهای تازهای پیشکش او میکردم، در را میگشودند و من میتوانستم اندکی بیرون آیم، و درشامگاهٔ مراسم مذهبی آغاز میشد که، در ضمن آن، گاهی مرا میزدند و گاهی هم نمیزدند اما در همه حال خدمت بیت اعظم را میگزاردم که تصویرش در یاد من_ و اکنون در امید من_ چون نقش برحجر حک شده است. هرگز هیچ خدایی این چنین مرا مسخره و بردهٔ خود نکرده بود، همهٔ زندگیام روز و شب وقف او بود، و درد و عدم درد_ که همان راحت من است_ وابسته به او بود و حتی هوسم، بله هستم، این را اقرار میکنم، از بس که تقریباً همه روز شاهد آن عمل شنیع بودم، آن عمل غیرشخصی که گویی مربوط به اجرا کنند گانش نبود، و من فقط صدایش را میشنیدم ولی آنرا نمیدیدم، زیرا من هم میبایست رو به دیوار کنم و الا کتک میخوردم. لیکن با چهرهای چسبیده بر نمک و با سری آکنده از سایههایی حیوان گونه که بر دیوار میلولید، فریاد طولانی را میشنیدم، گلویم میخشکید و هوسی سوزان، ولی بدون میل به جنس مشخص، شقیقهها و شکمم را می فشرد. بر این منوال، روزها از پس روزها میآمد و میگذشت من به زحمت میتوانستم آنها را از یک دیگر تمیز بدهم که روزها در گرمای سوزنده و تشعشع موذیانهٔ دیوارهای نمک آب میشدند و زمان اکنون طبطبهٔ موجهای یک نواختی بود که روی هم میغلتید و در آن گاه گاه، در فواصل معین، فریادهایی از درد یا از جماع میترکید، روزی طولانی و بی زمان که، در طی آن، بت اعظم حکومت میکرد، هم چنان که اکنون این آفتاب سفّاک بر فراز خانهٔ سنگیام، و این زمان مانند آن زمان من از فرط بدبختی و هوس میگریم، وامیدی موذی بر دلم نیش می زند، من میخواهم خیانت کنم، من لولهٔ تفنگم را و، در درون آن، روحش را میلیسم، بله روحش را، تنها تفنگها روح دارند، آه بله، آنروز که زبانم را بریدند من آموختم که چگونه روح فنا ناپذیرنفرت را بپرستم!
چه آشوبی، چه غیظی، خخ خخ، مست از گرما و خشم به خاک افتادهام و روی تفنگم دراز کشیده. کیست این جا که نفس نفس می زند؟ من نمیتوانم این گرما را که تمامی ندارد تحمل کنم، و این انتظار را، باید که او را بکشم. به پرندهای و نه برگ علفی، فقط سنگ و سنگ، و هوسی بایر، و سکوت، و فریادهای آنان، و درمن این زبان که سخن میگوید و، از زمانی که زبانم را بریدهاند، رنج طولانی و یک نواخت و خالی، و حتی محروم از آب شب، شبی که آرزویش را داشتم، هنگامی که با بت اعظم در کنام نمکیام محبوس بودم، فقط شب، با ستارگان خنکش و با چشمههای تاریکش، میتوانست مرا نجات دهد، مرا از چنگ خدایان شریر آدمیان به درآورد، اما هم چنان محبوس بودم و از تماشای آن محروم. اکر این کشیش مبلّغ بازهم دیرکند، لااقل میتوانم شب را ببینم که از صحرا میروید و آسمان را فرامی گیرد، مانند تاکی سرد و زرین، که از بلندترین قلهٔ تاریک آسمان آویزان خواهد شد و من خواهم توانست که با فراغ خاطر از آن بیاشامم و این سوراخ سیاه و خشکیده را، که دیگرهیچ ماهیچهٔ زنده و نرم و رامی آن را خنک نمیکند، تر کنم و آن روز را از یاد ببرم که چگونه زبانم را دیوانگی برباد داد.
چه روز گرمی بود، گرم، که نمک آب میشد، یا دست کم گمان من این بود، و تف هوا چشمهایم را میرندید و جادوگر بینقاب از درآمد. زنی ناآشنا، تقریباً برهنه زیر ژندهای خاکستری، همراه او بود. خالکوبی چهرهاش نقابی چون نقاب بت اعظم برصورتش میزد و قیافهاش بیان هیچ حالی نمیکرد مگر حیرتی بد شکل و بت وار، تنها تن باریک و هموارش زنده بود که چون جادوگر در دخمه را گشود بپای مجسمهٔ خدا فروافتاد. سپس جادوگربی آنکه به من نگاهی کند بیرون رفت، گرما نیرومی گرفت، من تکان نمیخوردم، بت اعظم از بالای این جسم فرو افتاده که بی حرکت بود اما عضلاتش آرام و ریز تکان میخورد به من مینگریست چون من نزدیکتر رفتم چهرهٔ مجسمه وار زن تغییر حالت نداد. فقط چشمهایش که خیره به من مینگریست گشاده شد، پنجههای پایم به کف پای او خورد، آن گاه گرما نعره کشید و زن که هم چنان با چشمهای از هم دریده بی هیچ سخنی به من مینگریست اندک اندک به پشت افتاد آهسته آهسته ساقهایش را به روی شکم برد و سپس آنها را بالا آورد و زانوهایش آرام آرم از هم گشود. اما همان دم… خخ- جادوگر مرا میپایید_ آنان همه به درون آمدندو مرا از آغوش زن بیرون کشیدند و آلت گناهم را هولناک کوبیدند.👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان