𝙎𝙩𝙚𝙣𝙙𝙝𝙖𝙡,


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


https://t.me/BurningRouge cherry cherry🍒
@EvaBahoz
https://t.me/BiChatBot?start=sc-80493-lIo17aJ

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: 𝘥𝘪𝘴𝘰𝘳𝘥𝘦𝘳𝘦𝘥.
فکر نکن مهم نیستیا
نه اتفاقا مهم بودی خیلیم مهم بودی
منتها دیگه نیستی، مقصر یا تویی یا اخلاق گند من
هرجور بخوای برداشت کنی تمومه


منتهی من از اونجایی که دیر دیر سمتش میرم چیزای گرون و نیکوتین بالا میکشم فقط که خفه شم🤝


ولی فاک خیلی خوب بود


من به قرمز میدم.
زیبا بود ولی من گیلاسمم




Репост из: Dine brune øjne.
https://t.me/hyperkulturemia

تو عاشق سیگار با فیلتر قرمزی که بازم روش رد لب رژ باشه!
عاشق سیگار وینستون قرمز نیستی اما...شاید مالبرو قرمز که نخی 3 تومنه!
شبیه لیمو شیرینی.
اما گاهی سراغ سیگار بسته ای هم مثل بهمن دول هم میری.
آهنگ امینم:


اینکه زحماتمو کیرشون میگیرن و نظر نمیدن و منم سالی یبار آپ میکنم بهترین چرخه ی انتقامه


This people are too mood.


Репост из: Dine brune øjne.
فور کنید توی چنلاتون تا بگم چه نوع سیگاری خوبه بکشید و یک آهنگ از امینم بهتون میدم و میگم شبیه چه میوه ای هستید.

نمیبینم برای کجا فور شده.
پس ناشناس لینک بدهید.


Репост из: 毎日 ナ ナ
نگاهش به تهیونگ خورد که
سیگاری رو روشن کرده بود با چشمهای ریز شده بهش نزدیک
شد و گفت:
_ گفتم اجازه ندارین سیگار بکشین.
تهیونگ با ترس بهش زل زد و سیگار رو پشتش قایم کرد:
_ فقط یدونه.
روبروش ایستاد و دستش رو جلوش گرفت:
_ بدینش به من.
_ کم کم داری ترسناک میشیا!
_ آقای کیم بدینش به من.
_ نمیدم..


کمک


هنوز دارم میخندم


Репост из: Неизвестно
سرفه* داستان طولانی ای پشتشه
و خب راستش... داستانش مربوط به سالها پیشه
حتی قبل از جنگ خندق...تقریبا زمان حادثه ی بمب اتمی هیروشیما
اون زمان 3 تا یار قدیمی و همیشه همراه وجود داشتن... من بودم و رستم و مایکل جکسون...
ما 3 شمشیرزن از امپراتوری پارسی باستان بودیم که زیردست شرک کار میکردیم
اون زمان رستم عاشق زنی شد به نام مارگو رابی
ولی مارگو رابی خودش رو وقف علم کرد و همینجوری شد که کتاب روش های درمان شکستگی پای سوسک رو نوشت. مارگو به دلیل فشار زیادی که از طرف پدرش؛ یعنی ابوبکر بغدادی بهش وارد شد مجبور شد با گالیله، تاجری از شام ازدواج کنه و به همین دلیل عشق بی آلایش رستم به سرانجام نرسید. رستم که از این قضیه به شدت افسرده بود شورش کرد و به usa حمله کرد و اوباما رو به بردگی گرفت. ولی...ولی این بزرگ ترین اشتباه زندگیش بود
اون در هنگام شورش ناخواسته پاش رفت روی پوست موز و جان به جان آفرین تسلیم کرد... هیتلر که از این قضیه به وجد اومده بود قسم خورد که تا آخر زندگیش با شعار یا فاطمه برای انتقام خون رستم بجنگه و این آغاز جنگ جهانی اول بین عربستان و پانگه آ بود. رستم برای من فقط یه رفیق نبود... اون همه چیز من بود. شخصی که خودش به تنهایی بر علیه کلئوپاترا قیام کرد. و حالا... اون مرده بود... رستم تا آخرین لحظه دست از فریاد زدن «تا قدسو پس نگیریم آروم نمیگیگیریم» برنداشت... دردناک ترین لحظه ی این ماجرا.. دادن خبر مرگ رستم به مادرش بهاره رهنما بود...
مدتی بعد از اون من از ارتش نازی ها استعفا دادم و باقی زندگیم رو وقف آموختن هنر های مخفی جادوگری نزد استاد مسکاران کردم.
استاد شاگرد دیگری هم قبل از من داشت... اون... اون عمو پورنگ بود.
طولی نکشید که عموپورنگ تبدیل به مهم ترین شخص زندگیم شد. ما هرروز با شعار اردک تک تک از خواب برمیخاستیم و راهی کوفه می شدیم. ولی طولی نکشید که جنگ دیگه ای آغاز شد. مسبب این جنگ نیوتون بود. اون به نشانه ی اعتراض بر کج بودن تابلوی اعلانات نونوایی محله ی باجناقش اینا میخواست بر علیه محمود احمدی نژاد قیام کنه. این جنگ، خیبر نام گرفت. منو عموپورنگ ناخواسته درگیر این جنگ شدیم و متاسفانه عمو پورنگ در این جنگ قوزک کج پای چپش رو از دست داد
من اونجا قسم خوردم که بعد از این برای اون نقش قوزک پای چپش رو ایفا کنم و بله...


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


بدترین نوع تجاوز تجاوز تو خوابه
الان من چجوری به بقیه بفهمونم دلیل مود بدم اینه که قربانی گناه یه موجود شدم که وجود خارجی نداره؟




☁️🐈‍⬛️┅༊
اون یه زندگی تقریبا آروم داشت. به گل و گیاهاش آب میداد، نصفه شبا سر شیفتش می ایستاد، مسیر کوتاه کار تا خونه رو توی تنهایی قدم میزد، یک یا دو کاپ‌ شیرکاکائو مینوشید، آخر هفته ها به همسایه ی پیرش سر میزد و در آخر باقیمونده ی انرژیش رو صرف گربه کوچولوی طوسی رنگش میکرد. یون تنها قسمت از روزمرگی هاش بود که باعث میشد احساس کنه زنده بودن قشنگی هایی هم داره! جونگین یه شهروند خوب بود و سرش تو لاک خودش بود... البته تا قبل از اون اتفاق وحشتناک! یه روز... وقتی برگشت خونه، جای پیچیده شدن سر و دم یون به پاهاش که برای نشون دادن شدت دلتنگیش به صاحبش بود، بوی تند خون توی دماغش پیچید. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود. به قدری سریع که جونگین توانایی تحلیل رو از دست داد. طبق اطلاعات پلیس، اونا چندتا شورشیِ سابقه دار و نژاد پرست بودن که از سکونت یه پسر آسیایی توی بلوکشون ناراضی بودن. پس وقتی جونگین سر شیفت شبش بود وارد خونه شده بودن، شکم گربه کوچولوی طوسی رنگ رو با چاقو پاره کرده بودن و با خونش روی دیوار یه جمله ی تهدید آمیز نوشته بودن "فرار کن اگه نمیخوای دفعه بعدی خون تو روی دیوار باشه!" و درسته که جونگین به توصیه ی پلیس خونه و حتی مسیر کارش رو عوض کرد. ولی هرروز به یه چیز فکر میکرد و اون فرار نکردن بود! شاید جونگین به ظاهر هیچی نداشت، ولی اون پسر فقط یه چیز لازم داشت و اون یه هدف بود. کار سختی نبود! از اونجایی که هدفش چندتا آدم بی احتیاط و عصبانی بودن. و همه میدونن یه آدمِ عصبانی عقلش رو از دست داده! بهترین قسمتش این بود که هیچکس دنبال یه آدم بی کله و لجن که توی کصافت غرق شده نمیگشت. احتمالا پلیس ها بخاطر تموم شدن اون چرخه ی سابقه سازیشون ازش ممنون میشدن. هرچی که بود جون چندتا آدم به سرعت ریخته شدن خون یون گرفته شد. یه انتقام بی نقص که قرار بود باعث کم شدن دردش بشه. تاثیرشو گذاشت. جونگین از این انتقام خوشحال بود. ولی هیچوقت کافی نبود.
هنوزم جای اون گربه کوچولو روی کاناپه ی گوشه ی خونه خالی بود. و این واقعیت جونگین رو میترسوند.
از ساختمون آخرین هدفش که حالا پاک سازی شده بود خارج شد. بوی نم بارون و خاک خیس خورده رو میتونست بشنوه. این بارون دقیقا همون چیزی بود که بهش احتیاج داشت.
-آ...آقا؟
با شنیدن صدا بسرعت سمت عقب چرخید و چشماش سایه ی کز کرده ی گوشه ی پله ها رو شکار کرد. میدونست باید بزاره و بره و پشت سرش رو نگاه نکنه ولی یه کنجکاوی ساده باعث شد جونگین سمت اون پسر کوچولو بره. یه کنجکاوی لحظه ای و بی هدف که باعث شد زندگیش یه هدف پیدا کنه.
اون اونجا بود. یون کوچولوی عزیزش! یه گوشه توی خودش جمع شده بود و خیسه خیس بود، حتی چشمای طوسی رنگش.
-اینجا چیکار میکنی؟
-اون... تو چجوری زنده ای... اون تو رو میکشه... اون قراره منم بکشه. اون قول داد من رو بکشه. بعد از اینکه.. بعد از...
به سختی از لای لبای سرخ شده ش گفت. اون غریبه به سوختگیِ سفید دور چشماش خیره بود.
-هیس... هی آروم باش... دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه!
-اون... اون میاد... اون الان میاد...
-هی کسی نمیاد باشه؟ اون مُرده آروم باش. اون دیگه نمیاد کنار من جات امنه یون.
بعد از چند لحظه سکوت بکهیون تونست درست همه چیز رو تحلیل کنه. اون غریبه یون صداش زده بود.
-اسم من بکهیونه.
-و من دوس دارم یون صدات بزنم ابر کوچولوی طوسی.
-چرا با اون لقبای عجیب و غریب صدام میزنی؟
-چون تو شبیه یه ابر طوسیِ آماده ی باریدنی. درست مثل ابر روی چشمات.
جونگین به لکه ی بزرگ سفید سوختگی قدیمی روی صورت بکهیون اشاره کرد و باعث شد بکهیون با خجالت نگاهش رو بگیره.
-یون هم مثل تو یه لکه ی سفید دور چشماش داشت.
-یون کیه؟
-یون اسم گربه ایه که قبلا داشتم... زیر بارون پیداش کردم... اندازه ی کف دست بود، مریض بود و مادرش ولش کرده بود که بمیره... یه گربه ی طوسی رنگ مثل تو بود... با یه ابر خوشگل دور چشماش!
جونگین دوباره به زخمش اشاره کرد. درک نمیکرد. چرا یه نفر باید همچین نقص و زخم زشتی رو قشنگ ببینه؟ این غریبه واقعا عجیب غریب بود.
-شیرکاکائو دوس داری؟ بیا بریم برات شیرکاکائوی گرم درست کنم هوم؟
دستش رو سمت بکهیون دراز کرد و بکهیون لبخندی زد.
یه لبخند شبیه رویاهاش... چرا جونگین یه احساسی مثل یه خواسته ی قوی نسبت به اون لبخند داشت؟ مثل اینکه بخواد اون لبخندو ببوسه. درست همونجوری که لبخندای یون رو میبوسید.
-اگه گربه ی خوبی باشی هرروز برات شیرکاکائو درست میکنم.
دست جونگین رو گرفت و لحظه ی بعدی جفتشون زیر بارون بودن و توی مسیر خونه ی جونگین. نمیدونست چرا ولی دستای بکهیون رو محکم گرفته بود و از طریق تماس جسمی ای که برقرار کرده بود به خودش یادآوری میکرد که این رویا تو دستاشه و واقعیه. ابر طوسیه بارونیش کنارش بود و این واقعیت رویایی براش کافی بود.


غمِ گینتون رو ببره بشوره


چونکه قلبمو داشت.


Репост из: 𝙎𝙆
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
دارای وایب تو . @hyperkulturemia

Показано 20 последних публикаций.

349

подписчиков
Статистика канала