با حس برخورد انگشتاشون به هم، اجازه داد دستاش بین دستای ظریف و همیشه گرمِ موردعلاقهش فرو برن.
همونطور که با هم قدم میزدن به دستاشون نگاه میکرد و لبخند محوی روی لبش نشسته بود.
اینکه داشتن از بقیه فرار میکردن چندان مهم نبود، نه تا وقتی که همدیگه رو داشتن.
@dailydevill.
همونطور که با هم قدم میزدن به دستاشون نگاه میکرد و لبخند محوی روی لبش نشسته بود.
اینکه داشتن از بقیه فرار میکردن چندان مهم نبود، نه تا وقتی که همدیگه رو داشتن.
@dailydevill.