با لبخند تلخی که روی لباش مهر شده بود به خردهشیشه های روی زمین نگاه میکرد و همزمان اشکایی که نمیتونست روشون کنترلی داشته باشه رو از روی گونه هاش کنار میزد.
هر چیزی که داشتن از هم پاشیده بود و درست مثل خردهشیشه های روبهروش به تیکه هایی تبدیل شده بود که هیچجوره کنار هم برنمیگشتن.
ناراحت بود ولی برای اون حتی همین مدت کوتاهی هم که کنار هم گذرونده بودن کافی بود تا بتونه بقیهی عمرش رو بدون حسرت زندگی کنه.
@iamdibaa.
هر چیزی که داشتن از هم پاشیده بود و درست مثل خردهشیشه های روبهروش به تیکه هایی تبدیل شده بود که هیچجوره کنار هم برنمیگشتن.
ناراحت بود ولی برای اون حتی همین مدت کوتاهی هم که کنار هم گذرونده بودن کافی بود تا بتونه بقیهی عمرش رو بدون حسرت زندگی کنه.
@iamdibaa.