پسر جوان روی شن های نرم کنار دریا نشست پاهای برهنشو آزادانه به آب رسوند و نفسش رو با صدا بیرون داد..آب دومین چیزی بود که تحت هر شرایطی و در هر مکانی آرومش می کرد و خستگی هاشو ازش می گرفت..اولیش.. با قرار گرفتن دستی جلوی چشم هاش و سیاهی مطلق پشت پلک هاش خواست با صدای بلندی اعتراض کنه که متوجه ظرافت و نرمی اون دست های کشیده شد این دست ها..ازشون فقط یه دونه تو کل دنیا خلق شده بود..خدا هرگز بهترین هاش رو به حراج نمیزاشت و آپولو چقدر خوشحال بود که تمام وجود مهربان و ظریف آرمیس متعلق به اونه دست پسر جوانتر و گرفت و با ملایمت سمت خودش کشید شاهزاده بهاری طنازانه خندید و تو آغوش معشوقش افتاد..امن ترین جای دنیا.. آپولو یه چیز و راجب بغل کردن آرمیس بیشتر از همه دوست داشت و اون این بود که هیکل ظریف آرمیس جوری رو پاها و بین بازو هاش اسیر می شد که انگار از ازل برای همون نقطه خاص قالب بندی شده _شیطون شدی شاهزاده گستاخ
آپولو با نیشخند مهربونی گوشه لبش تو گوش پسر بهاری زمزمه کرد و آرمیس فقط تونست فاصله کم لب های بی قرارش رو با لب های داغ آپولو از بین ببره..بوسه ی عمیق و عاشقانشون در معرض دید پریان دریایی و الهه های آب قرار می گرفت آپولو تو ذهنش جملش رو کامل می کرد..اولین چیزی که آرومم می کنه حضور تو در کنارمه فرشته من
بعد از ثانیه های طولانی با بی میلی از هم جدا شدن و پسر بزرگ تر فرصت پیدا کرد خال کوچیک بالای لب آرمیس رو هم غرق بوسه کنه _بوی خوبی میدی..
لبخند همیشگی شاهزاده می درخشان شد و بلند شد تا بتونه تسلط بهتری به آپولو داشته باشه _پیش لاله ها بودم آپولو..باید ببینیشون زیادی زیبا و رویایی به نظر میان اصلا واسه همین اومدم دنبالت زود باش..زود باش بلند شو خورشید که غروب کنه زیبایی دشت لاله ها نصف میشه دلم نمیخواد دیدن اون منظره رو از دست بدی
آپولو به بی قراری های آرمیس خندید و دستش رو که مدام توسط پسر کوچیک تر کشیده می شد روی شونه های ظریفش گذاشت تا بتونه راحت بلند بشه..
خیلی طول نکشید تا شاهزاده ها با دست های چفت شده به دشت لاله ها برسن و شاهزاده پاییزی با تماشای الهه ی سپید پوشش میون اون همه لاله ی سرخ اونم درست زمانی که انعکاس نور خورشید چشم های سبزش رو مورد هدف قرار می دادن یک بار دیگه مست بشه _چطور میتونی انقدر بی نقص باشی..
آپولو زیر لب گفت و به جست و خیز های آرمیس و نوازش های مهربانش روی گلبرگ ها لبخند زد..
پسر جوانتر سرشو خم کرد و با حیرت به حرکات ماهرانه دست آپولو نگاه کرد که چطور با اوج هنر و خلاقیت برگ ها رو رنگ میزنه همینم باعث شد با کنجکاوی دستش رو جلو ببره و درست مثل شاهزاده پاییز روی برگ های سبز و تازه قرار بده برگ به سرعت واکنش نشون داد و نیمی از پوست نازکش به رنگ صورتی و نیم دیگه نارنجی شد آپولو به چشم های متعجب پسر کوچیک تر خندید و با یک دست در آغوشش گرفت _این ترکیب من و تو عه آرمیس..زیباس مگه نه؟ پاییزی که با دلبری های بهار رنگ آمیزی شده..شاید هم..بهاری که قلبش رو به خزان نارنجی فروخته _دومی رو بیشتر دوست دارم
آرمیس زمزمه کرد و آپولو به خودش اجازه داد تا یک بار دیگه قسمت بالایی لب های الهه اش رو ببوسه..بی مهابا..و بدون ترس
اون شاهزاده زیبا مال آپولو بود و فرزند سوم پاییز به خوبی میدونست راه سخت و طولانی ایی رو برای به دست آوردنش در پیش داره
حتی اگر فرمانروای سخاوتمند بهار دومین پسرش رو به اون می بخشید باز هم پدر خودش با ازدواجشون مخالفت می کرد..این تنها چیزی بود که حتی حضور آرمیس در میان بازو هاش هم نمیتونست از نگرانیش کم کنه _من تو رو از دست نمیدم فرشته کوچولو هرگز از دستت نمیدم..
زمزمه ی داغ آپولو روی گردن سفید و کشیده آرمیس رها شد و قلب بی تجربه شاهزاده رو به جایی نزدیک ابر ها رسوند..
_منم از دستت نمیدم آپولو..
به محض ورود به قصر خودش رو به انتهایی ترین اتاق آخرین طبقه قصر رسوند..اتاق خودش غار تنهاییاش و دنج ترین نقطه تو عمارت خاندان سلطنتی پاییز..وارد اتاق شد و پیرهن نازک سفید رنگش رو در اورد ناخودآگاه نگاهش به آسمون افتاد..ستاره ها چشمک میزدن و ماه با زیبایی تمام میدرخشید درست مثل چشمای آرمیس ذهن آپولو به لحظه خداحافظیشون برگشت چشم های پسر جوانتر رو به یاد اورد که درست مثل ماه برق میزدن و نگاهش بوی غم می داد آرمیس همین بود همینقدر حساس و آسیب پذیر اون پسر هرگز به خداحافظی ها و بوسه های عاشقانه ای که بوی رفتن می دادن عادت نمی کرد اخم ظریفی رو پیشونی آپولو افتاد و سعی کرد ذهنش رو از اون نگاه دریایی و لب های نیمه باز صورتی دور کنه با صدای در به خودش اومد و اجازه ورود داد کارل برادر بزرگ تر و دومین فرزند فرمانروا وارد اتاق شد و تو چشمای نافذ شاهزاده کوچک تر خیره شد _پدر احضارت کرده آپولو مثل اینکه از رابطه تو و آرمیس با خبر شده..و اون درست لحظه ای بود که آپولو حس کرد کابوسش شروع شده♡
آپولو با نیشخند مهربونی گوشه لبش تو گوش پسر بهاری زمزمه کرد و آرمیس فقط تونست فاصله کم لب های بی قرارش رو با لب های داغ آپولو از بین ببره..بوسه ی عمیق و عاشقانشون در معرض دید پریان دریایی و الهه های آب قرار می گرفت آپولو تو ذهنش جملش رو کامل می کرد..اولین چیزی که آرومم می کنه حضور تو در کنارمه فرشته من
بعد از ثانیه های طولانی با بی میلی از هم جدا شدن و پسر بزرگ تر فرصت پیدا کرد خال کوچیک بالای لب آرمیس رو هم غرق بوسه کنه _بوی خوبی میدی..
لبخند همیشگی شاهزاده می درخشان شد و بلند شد تا بتونه تسلط بهتری به آپولو داشته باشه _پیش لاله ها بودم آپولو..باید ببینیشون زیادی زیبا و رویایی به نظر میان اصلا واسه همین اومدم دنبالت زود باش..زود باش بلند شو خورشید که غروب کنه زیبایی دشت لاله ها نصف میشه دلم نمیخواد دیدن اون منظره رو از دست بدی
آپولو به بی قراری های آرمیس خندید و دستش رو که مدام توسط پسر کوچیک تر کشیده می شد روی شونه های ظریفش گذاشت تا بتونه راحت بلند بشه..
خیلی طول نکشید تا شاهزاده ها با دست های چفت شده به دشت لاله ها برسن و شاهزاده پاییزی با تماشای الهه ی سپید پوشش میون اون همه لاله ی سرخ اونم درست زمانی که انعکاس نور خورشید چشم های سبزش رو مورد هدف قرار می دادن یک بار دیگه مست بشه _چطور میتونی انقدر بی نقص باشی..
آپولو زیر لب گفت و به جست و خیز های آرمیس و نوازش های مهربانش روی گلبرگ ها لبخند زد..
پسر جوانتر سرشو خم کرد و با حیرت به حرکات ماهرانه دست آپولو نگاه کرد که چطور با اوج هنر و خلاقیت برگ ها رو رنگ میزنه همینم باعث شد با کنجکاوی دستش رو جلو ببره و درست مثل شاهزاده پاییز روی برگ های سبز و تازه قرار بده برگ به سرعت واکنش نشون داد و نیمی از پوست نازکش به رنگ صورتی و نیم دیگه نارنجی شد آپولو به چشم های متعجب پسر کوچیک تر خندید و با یک دست در آغوشش گرفت _این ترکیب من و تو عه آرمیس..زیباس مگه نه؟ پاییزی که با دلبری های بهار رنگ آمیزی شده..شاید هم..بهاری که قلبش رو به خزان نارنجی فروخته _دومی رو بیشتر دوست دارم
آرمیس زمزمه کرد و آپولو به خودش اجازه داد تا یک بار دیگه قسمت بالایی لب های الهه اش رو ببوسه..بی مهابا..و بدون ترس
اون شاهزاده زیبا مال آپولو بود و فرزند سوم پاییز به خوبی میدونست راه سخت و طولانی ایی رو برای به دست آوردنش در پیش داره
حتی اگر فرمانروای سخاوتمند بهار دومین پسرش رو به اون می بخشید باز هم پدر خودش با ازدواجشون مخالفت می کرد..این تنها چیزی بود که حتی حضور آرمیس در میان بازو هاش هم نمیتونست از نگرانیش کم کنه _من تو رو از دست نمیدم فرشته کوچولو هرگز از دستت نمیدم..
زمزمه ی داغ آپولو روی گردن سفید و کشیده آرمیس رها شد و قلب بی تجربه شاهزاده رو به جایی نزدیک ابر ها رسوند..
_منم از دستت نمیدم آپولو..
به محض ورود به قصر خودش رو به انتهایی ترین اتاق آخرین طبقه قصر رسوند..اتاق خودش غار تنهاییاش و دنج ترین نقطه تو عمارت خاندان سلطنتی پاییز..وارد اتاق شد و پیرهن نازک سفید رنگش رو در اورد ناخودآگاه نگاهش به آسمون افتاد..ستاره ها چشمک میزدن و ماه با زیبایی تمام میدرخشید درست مثل چشمای آرمیس ذهن آپولو به لحظه خداحافظیشون برگشت چشم های پسر جوانتر رو به یاد اورد که درست مثل ماه برق میزدن و نگاهش بوی غم می داد آرمیس همین بود همینقدر حساس و آسیب پذیر اون پسر هرگز به خداحافظی ها و بوسه های عاشقانه ای که بوی رفتن می دادن عادت نمی کرد اخم ظریفی رو پیشونی آپولو افتاد و سعی کرد ذهنش رو از اون نگاه دریایی و لب های نیمه باز صورتی دور کنه با صدای در به خودش اومد و اجازه ورود داد کارل برادر بزرگ تر و دومین فرزند فرمانروا وارد اتاق شد و تو چشمای نافذ شاهزاده کوچک تر خیره شد _پدر احضارت کرده آپولو مثل اینکه از رابطه تو و آرمیس با خبر شده..و اون درست لحظه ای بود که آپولو حس کرد کابوسش شروع شده♡