𝒊𝒍𝒊𝒛𝒊𝒆𝒏༄


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


𝐢𝐥𝐢𝐳𝐢𝐞𝐧:
الهام بخش الهی
آنچه بر پرده ی سپید قلبم حک می شود🦢✨
چنل دیلیم:
https://t.me/iris_daily
ناشناس:
http://t.me/HidenChat_bot?start=323284138

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


به سنگ قبر روبروم زل زدم و ذهنم جایی لابلای خاطرات گذشته دنبال صدای خنده ات میگرده چند سال از اون روز ها گذشته؟ از زمانی که سرتو روی پاهام میزاشتی و من موهای نرم مشکی تو نوازش می کردم هیچ وقت نمیزاشتی داستانام تموم بشن دوست نداشتی پایان غمگینی واسه قهرمان داستان رقم بخوره هرچند داستان کوتاه زندگی خودت پایانی به تلخی دارو هایی بود که هر صبح مجبور به خوردنشون بودی...
عکسی که واسه سنگ قبرت انتخاب کردن رو دوست دارم چشمات به هلالی ترین حالت ممکنه و لبای نازکت لبخندت رو به نمایش میزارن..منو ببخش پاپی کوچولو نتونستم مثل شوالیه های داستان بچگی مون از خندت محافظت کنم منو ببخش و قول بده توی بهشت یه عالمه خوراکی بخوری و غذا هایی که بخاطر اون بیماری لعنتی تو حسرت مزه کردنشون از دنیا رفتی
آهی میکشم و از جام بلند میشم _بکهیون!
پسر کوچولوم به سرعت از بچه گربه ای که زیر درخت داخل قبرستون پیداش کرده دل میکنه و به گوشه لباسم چنگ میزنه تا بغلش کنم
_بکهیون من خسته نیست؟
پسرک سرشو تکون میده و گونش رو به گردنم میچسبونه نگاه دیگه ای به عکس روی سنگ قبر میندازم و لب میزنم _فردا..بازم میام هیون کوچولوی من




اولین بار توی اتاقش دیدمش
آخرین اتاق ته راهرو
در اتاقش همیشه بسته بود و فقط وقتایی که دکتر و پرستارا برای معاینه و چک کردن وضعیتش وارد می شدن میتونستم بدن ظریفش رو ببینم که روی تخت دراز کشیده
گاهی وقتا شبایی که از بی خوابی کتابامو میگرفتم دستم تا توی حیاط باهاشون تا خود صبح خیالبافی کنم موقع رد شدن از راهرو صدای ناله های ضعیفش از درد رو میشنیدم اون وقتا دلم خیلی واسش میسوخت طوری که بیخیال خیالبافیام می شدم و روی تنها نیمکت سالم حیاط بیمارستان میشستم به ماه نگاه می کردم و آرزو می کردم اون دیگه درد نکشه مامان می گفت تقریبا همسن منه و ازم میخاست سعی کنم باهاش دوست بشم به هر حال اون پسر زمان زیادی واسه زنده موندن نداشت اما من نمیخواستم ببینمش چون دوست نداشتم بعدا به خاطر به یاد اوردن چهره غمگین دوست دردمندم اشک بریزم
یه روز وقتی داشتم با عجله به سمت اتاقک نگهبانی بیمارستان می رفتم تا بسته مجله های جدیدم رو بگیرم در اتاقش باز شد و من تونستم کامل ببینمش..سرجام وایساده بودم و به پسری نگاه می کردم که پرستار مشغول زدن سرم به دست لاغرش بود یجورایی..اون لحظه حس کردم یه چیزی وسط قفسه سینم رو داره نیشگون میگیره چون اون بچه زیادی معصوم به نظر می رسید درست مثل یه پاپی کوچولو تو بغل مادرش فرو رفته بود و گریه می کرد لبای کبودش میلرزیدن و هر از گاهی صدای ریز آخ گفتنش گوشم و اذیت می کرد فقط برای یک لحظه سرش رو برگردوند و تازه تونستم چشمای خیس و غمگینش رو ببینم و بعد فقط با تمام توانم تا وسط حیاط بیمارستان دوییدم بعد از اون روز خیلی یهویی تصمیم گرفتم دوباره ببینمش نمیدونم اما صدایی توی گوشم آرزو می کرد تا دکترا اشتباه کنن و پاپی کوچولوی اتاق ته راهرو به این زودیا نمیره...اولین باری که با یه کوله بار کتاب به دیدنش رفتم زیر پتو قایم شد و حاضر نشد باهام حرف بزنه از مادرش شنیدم اسمش بکهیونه پس صداش کردم و ازش خاستم بهم نگاه کنه وقتی با معصوم ترین حالت ممکن سرشو تا روی بینیش از زیر پتو بیرون اورد و نگاهم کرد لبخند زدم _میتونی فقط چند روز بهم اعتماد کنی؟ فقط چند روز و بعد اگه نخاستی باهام حرف بزنی من از اینجا میرم باشه؟
سرشو که تکون داد با خوشحالی خودمو معرفی کردم و بعدم کل روز به مدل بامزه صدا زدنم از بین لبای کوچولوش خندیدم من از افسانه هایی که پدر بزرگ واسم تعریف کرده بود براش گفتم و اون عروسکاشو بهم معرفی کرد شب وقتی داشتم به اتاق خودم برمیگشتم صدام کرد برگشتم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه اول یکم به گوشه ی اتاق نگاه کرد و انگشتاشو بهم فشار داد بعدم گفت _فردا..بازم میای؟ خودمم فهمیدم چشام چطوری دارن برق میزنن چون بکهیون خندید و من واسه اولین بار تونستم صدای خنده اشو بشنوم _فردا بازم میام
بعد یه خداحافظی سر سری از اتاقش بیرون اومدم و تا رسیدن به تختم یه نفس دوییدم اون شب اصلا نخابیدم ساعت ها دستامو توی هم گره کردم و خیره به آسمون کدر پشت پنجره اتاق آرزو کردم پاپی کوچولو وقت بیشتری واسه خندیدن داشته باشه من زیادی احمق بودم چون کسی بهم یاد نداده بود آرزو ها گاهی توسط باد دزدیده میشن و هیچ وقت به دست ستاره دنباله دار نمیرسن...


اون عوض شده... خیلی عوض شده ، شیطنتی توی صداش نیست ، عینکش هنوز روی بینیش نمیمونه ، گوشهاش هنوز موقع خجالت کشیدن سرخ میشه... من میبینمش چون از من خجالت میکشه‌... و یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه ظاهرشه...
اون زیباتر شده.


desiree




خوش اومدین عزیزای دلم
اینجا یجورایی دفترچه خاطرات منه چن وقتیه که دارم سعی می کنم توی نوشتن پیشرفت کنم و بعد به ذهنم رسید این تمرین ها و آزمون و خطاها رو با دیگران به اشتراک بزارم تا مجبور شم بهتر و بهتر عمل کنم..علاوه بر نوشته های خودم دیالوگ های زیبای فیک های دیگه رو هم اینجا میزارم اسماشون پایین هر پست قرار میگیره تا اگر علاقه داشتین خودتون برین بخونین یه وقتایی ام احساسی که نسبت به یه فیک داشتم رو توصیف می کنم و درباره نوشته هامم باید بگم فعلا فقط از چانبک هستن اما من در کل ممکنه از هر آیدل دیگه ای هم بنویسم..
در آخر..ممنون که تصمیم گرفتین نوشته هامو بخونین این برام خیلی باارزشه♡




صدای آواز خوندن پرنده ها فضای زیبای خونه رو دل انگیز تر کرده بود شکوفه ی صورتی رنگ هنوز پشت پنجره بود و با نوازش های باد تکون های ریزی میخورد هر دو پسر رو بروی دیواری که حالا با نقش های زیبا و هنرمندانه تزیین شده بود نشسته بودن و به شاهکارشون نگاه می کردن بکهیون نفس عمیقی کشید چشم از دیوار گرفت و به چشم های خسته همسرش نگاه کرد _به نظرت خوشش میاد؟ پسر بزرگ تر دست ظریف و سفید بکهیون که حالا لکه های رنگی روش خودنمایی می کردن بالا اورد و به لباش چسبوند از بین نفس های خسته و کش دارش صدایی شبیه هوم بیرون اومد بکهیون ریز خندید و سرشو روی شونه چانیول گذاشت
چیزی نگذشت که خنده ی روی لب هاش از بین رفت و جوشش اشک های گرمش گونه اش رو خیس کنن _یول..یول صدامو میشنوی؟ میخوام باهات حرف بزنم
چانیول بی حواس سرشو تکون داد و سعی کرد چشماشو باز نگه داره تا نشون بده که بیداره و هنوز از شدت خستگی بیهوش نشده
_آههه خوبه حداقل امشب یکی مون راحت میخوابه..کاش منم مثل تو بیخیال بودم یول میدونی! این روزا میشه گفت بهترین روز های زندگی منن خونه کوچیک مون قراره با اومدن یه پسر کوچولوی خوشگل و شیرین رنگی تر بشه عشق مون نسبت بهم عمیق تر میشه تو به آرزوی پدر شدنت میرسی و من.. من بالاخره از شر عذاب وجدانی که این دو سال زندگی مشترکمون درگیرش بود خلاص میشم اما..
آهی کشید و پلک های لرزونش رو روی هم گذاشت قطره اشک سمجی از بین مژه های مشکی رنگش روی پیرهن چانیول افتاد
_مدام دارم به این فکر می کنم که چی میشه اگه سونگمین نتونه شرایط والدین جدیدش رو بپذیره..چه واکنشی نشون میده اگه بفهمه به جای مادر یه پدر دیگه داره..اگه بعدا توی مدرسه به خاطر این موضوع شرمنده یا خجالت زده بشه چی..اگه حضور من تو زندگیش آزار دهنده باشه چی..اگه یه روز ازم متنفر بشه..آههه خدایا چی کار باید بکنم
صدای هق هق مظلومانه ی بکهیون سکوت خونه رو شکست شکوفه ی صورتی رنگ لرزی گرفت و آروم از پشت پنجره روی پیاده رو افتاد چانیول بی خبر از همه جا و با آرامش خوابیده بود ذره ای از وجود همسر دوست داشتنیش برای آسایش کل زندگیش کافی بود توی خواب لبخند کوچیکی زد و در حالی که دستاشو محکم تر دور کمر بکهیون حلقه می کرد زیر لب زمزمه کرد _دوست دارم هیون..
بکهیون بین گریه خندید پشت دستشو روی صورتش کشید تا اثری از اشک هاش باقی نمونه _منم دوست دارم..و تا وقتی تو هستی ترجیح میدم خودمو از بند نگرانی هام رها کنم پارک چانیول
پیشونی همسرش رو آروم بوسید و لب زد _خوب بخوابی عشق من..


شکوفه ی صورتی زیبا از دست درخت هلو رها و شد و خودشو به پنجره ی خونه کوچیک روبروی باغچه رسوند..خونه ای که حتی از پشت پنجره های ارزونش هم می شد گرمای عشق و صمیمیت بین ساکنینش رو حس کرد داخل خونه بوی رنگ و وسایل نو پخش شده بود و بینی رو قلقلک می داد پسر جوونی داخل اتاق ته راهرو با جدیت تمام در حال رنگ کردن دیوار های کرمی بود و انقدر محو کارش شده بود که اصلا متوجه اومدن همسرش به اتاق نشد تا جایی که پسر بزرگ تر کلافه از بی توجهیش قلموی رنگی کنار کارتون اسباب بازی ها رو برداشت و با ملایمت پشت گردن همسر کوچولوش رو نوازش کرد تن بکهیون از سردی ناگهانی رنگ روی پوست حساسش لرزید و با اخم مصنوعی برگشت سمت پسر قد بلند _این چه کاریه یول ترسیدم
چانیول با شیطنت شونه هاشو بالا انداخت و گفت _به من چه انقدر غرق کارت شده بودی که اصلا نفهمیدی من کی اومدم..
قلمو رو سمت پسر کوچیک تر نشونه گرفت _فک نکن حواسم نیست هیون هنوز نیومده داری به اون فسقلی بیشتر از من توجه می کنی
بکهیون نگاهی به لبای بالا اومده چانیول و چشمای دلخورش انداخت و با خنده لباشو بوسید _ادای بچه هارو در نیار بیا کمک کن دو روز دیگه باید سونگمین و تحویل بگیریم ولی اینجا هنوز رنگ نشده و وسایل اتاقشم تکمیل نیست
با نگرانی نگاهشو دور اتاق چرخوند _به نظرت اینجا براش کوچیک نیست؟ شاید باید اتاق کار و خالی می کردیم و وسایل و اونجا براش میچیدیم البته اتاق خودمونم خوبه میتونستیم کارگر بگیریم و کارا رو سریع تر پیش ببریم اصلا شاید باید خونه رو عوض..
_یاااا هیونی..
حرفاش با صدای بلند همسرش قطع شد و پیشونیشو آروم خاروند _ببخشید باز زیاده روی کردم
چانیول لبخند زد و بازو های ظریف بکهیونو بین دستاش فشار داد _به نظرم بهتره یکم استراحت کنی واسه امروز بسه خسته شدی یکم دیگه خودم دست به کار میشم و بقیش و انجام میدم اما فعلا..
چشمکی زد و از تو جیب کت اسپرت سورمه ای رنگش (که در واقع هدیه تولد دو سال پیشش از بکهیون بود) بسته پاستیل و بیرون اورد _داداااا بفرمایید یه بسته پاستیل خوشمزه واسه پسر کوچولوی خودم
چشمای بکهیون به همراه لبای صورتیش به خنده باز شد بسته پاستیل و از بین دستای بزرگ چانیول و قاپید و مشغول باز کردنش شد _ممنون یول واقعا بهش نیاز داشتم
چانیول خندید و در حالیکه کتش رو از تنش در می اورد گفت _منم به خنده هات نیاز داشتم هیون


پسرک برگه نقاشی را جلوی چشم هایش تکان داد بعد هم با لبخند آن را میان انگشتان ظریف پدرش قرار داد درون برگه خانواده کوچیکشان به زیبایی به تصویر کشیده شده بود نگاه بکهیون روی جمله "دوستون دارم بابا یول و بابا هیون" ثابت ماند و لبخند چشم های مشکی اش را هلالی کرد...


اسم فداکاری که می آمد یاد دختر مهربانی می افتاد که در عمارت جزیره پرستش زندگی می کرد دختری که سوجین نام داشت

themalequeen




متاسفم که اون شب روی پل منتظرت گذاشتم آخه داشتم ماه رو نگاه می کردم و ماه کامل بود..تصور دیدن تو روی پل چوبی با اون لباس های زیبای مشکی و انعکاس مهتاب داخل آب انقدر ستودنی بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم تا اشک نریزم..




از بالا به بدن ظریف پسرک خیره شده بود حس خوبی داشت..رام کردن یک برده ی سرکش برای چانیول حس خوبی داشت! خاموش کردن آتش خشم و انتقام در چشمان دریایی بکهیون و روشن کردن حس شهوت و جنونش مرد جوان را هیجان زده می کرد بکهیون اما..جلوی زانو های تنومند همسرش نشسته بود و برای کمی بیشتر داشتنش تقلا می کرد بی آنکه بداند در آخر شاهزاده سفید پوش قهرمان پیروز داستان است..

fuckmeonthedeck




_آرمیس..خواهش می کنم..
بارون با شدت زیادی روی بدنشون می بارید و تنفس رو تا حدودی واسشون سخت می کرد قفسه سینه هر دو پسر به شدت بالا پایین می شد و به قطرات التماس می کردن تا مهلت یک لحظه نگاه بیشتر رو بهشون بدن _با..بارون نمیزاره..خوب نگا..نگات کنم..
آپولو به چهره ی رنگ پریده و خیس معشوقش که با چکیدن هر قطره پلک های لرز دارش رو می بست نگاه کرد و دوباره لب زد _آرمیس..خواهش می کنم..خواهش..می کنم لعنت بهت من چطور بدون تو برم ها..خودت بگو..چطوری بدون تو ک دلیل زندگیمی نفس بکشم؟
یه قطره اشک از چشمای درشت پسر فرو ریخت و بین قطرات بارونی ک گونش رو خیس می کردن گم شد _فقط بیا باهم بریم..میریم یه جای دور جایی که هیچکس..هیچکس دستش بهمون نرسه
با ناامیدی لبخند زد و به خودش اشاره کرد _من..من مراقبتم باشه؟! باشه فرشته کوچولوم؟! به آپولو اعتماد داری.. داری مگه؟
سوال شاهزاده پاییز بی جواب موند و آرمیس لباشو بهم فشار داد تا جلوی هق هقش رو بگیره _لعنت بهت گریه نکن
آپولو فریاد زد و همزمان با خشم پسر بزرگ تر رعد و برق آسمون شب رو روشن کرد آرمیس بی پناه تر از همیشه خودش رو تو بغل شاهزادش انداخت و دست های آپولو با دلخوری دور کمر باریکش حلقه شد
_من میترسم آپولو..میترسم..
اگه پیدامون کنن..اگه بهت آسیب بزنن..اگه..اگه
_هیشش آروم باش عزیز دلم آروم..
دست های بزرگ آپولو روی کمر آرمیس حرکت می کردن و صدای خش خش برگ های پاییزی رو به گوش پسر جوان تر می رسوندن
_اگه باهات بیام..قول میدی اتفاق بدی نیفته؟
آرمیس با تردید گفت و سعی کرد پیچ خوردن معدش رو نادیده بگیره
_به من نگاه کن
پسر کوچک تر بی دلیل سرپیچی کرد میترسید تو چشم های مطمئن آپولو نگاه کنه و یه بار دیگه دلش رو ببازه با افکارش درگیر بود که انگشت های آپولو با ملایمت زیر چونش نشستن و سرشو به سمت بالا هدایت کردن _قول میدم..فقط کافیه باهام بیای و تنهام نزاری..باشه؟
شاهزاده پاییز با سخاوت لبخند زد و آرمیس تپش های نامنظم قلبش رو شنید..
_باشه
دست ظریف آرمیس بالا اومد و بوسه ی نرمی روش زده شد بلافاصله جای بوسه به رنگ نارنجی کمرنگی در اومد و بعد نقش گل شقایش رو پوست سفید پسرک افتاد نقشی که هر دو میدونستن تا چند لحظه بعد به کلی محو میشه
شاهزاده بهاری بغضش رو قورت داد و به آسمون که حالا آروم و قرار گرفته بود نگاه کرد _اگه فقط بهمون اجازه داده بودن مثل آرس و سورل یا اکتو و آپریلیس ازدواج کنیم الان مجبور به فرار نبودیم
آپولو نفس عمیقی کشید و نگاهشو به موهای حالت دار آرمیس داد
_نگران هیچی نباش..فردا شب..همین موقع روی پل چوبی نزدیک سرو پیر منتظرتم
نگاه گرمش رو به ماه داد و آرمیس حاضر بود قسم بخوره ماه برای لحظه ای عسلی شد _از اینجا میریم و من برات یه امپراطوری میسازم یه قلمرو از جنس عشق پاییز و بهار..فقط باید تا ابد کنارم باشی تا وقتی که تو هستی.. _من قوی ترین شاهزاده ی این جهانم
هر دو پسر زیر لب زمزمه کردن و آرمیس لبخند زد _اینو قبلا ام گفته بودی پادشاه من..
چشم های سبز رنگش رو بست و فرصت نشد تا برق توی چشم های خزانش رو ببینه..♡


فصل آخر..زمستان


آپولوی عزیزم..الان که این دستنوشته رو میخونی چند ساعتی هست که بدن بی جون من درون یه تابوت شیشه ای پر از گل قرار داده شده و بالاخره بعد از مدت ها..تونستم برای مدتی با آرامش بخوابم
لطفا در نبود من زیاد گریه نکن..آخه وقتی تو گریه می کنی چکاوک غصش میگیره دلم نمیخواد هیچکس بعد از پژمرده شدن من ناراحت باشه حتی چکاوک..
متاسفم که اون شب روی پل منتظرت گذاشتم آخه داشتم ماه رو نگاه می کردم و ماه کامل بود..تصور دیدن تو روی پل چوبی با اون لباس های زیبای مشکی و انعکاس مهتاب داخل آب انقدر ستودنی بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم تا اشک نریزم..از دست دادن تو قطعا سخت ترین آزمون زندگی کوتاه من بود آزمونی که نمونش رو حتی بین درخت های چنارم ندیده بودم..آه عشق زیبا و قدرتمند من..تو رو رها کردم و خودم رو به دست آتش سوزان جهنم سپردم تا گلبرگ هامو با بی رحمی بسوزونه فقط برای اینکه..طاقت دیدن جسم آسیب دیدت رو نداشتم..پدرامون ما رو راحت نمیزاشتن آپولو..خودتم میدونستی اما با اطمینان لبخند زدی و کار رو برای من سخت کردی..اون لحظه ای که از زهر داخل شیشه نوشیدم فقط به تو فکر می کردم..تا آخرین لحظه نسبت به عشقت وفادار و متعد بودم اما تو..لطفا بعد از من دوباره عاشق شو..عاشق شو و زندگی کن..با آرمیسی جدید و بهاری نو اما قول بده هرگز فراموشم نمی کنی..از فراموش شدن وحشت دارم آپولو..
دیگه باید برم پادشاه من
مراقب خودت باش و بدون که من تا ابد عاشقت خواهم موند حتی در جهنم و در آغوش شیطان..
از طرف آرمیس..الهه ی زمردین تو✨🦢




پسر جوان روی شن های نرم کنار دریا نشست پاهای برهنشو آزادانه به آب رسوند و نفسش رو با صدا بیرون داد..آب دومین چیزی بود که تحت هر شرایطی و در هر مکانی آرومش می کرد و خستگی هاشو ازش می گرفت..اولیش.. با قرار گرفتن دستی جلوی چشم هاش و سیاهی مطلق پشت پلک هاش خواست با صدای بلندی اعتراض کنه که متوجه ظرافت و نرمی اون دست های کشیده شد این دست ها..ازشون فقط یه دونه تو کل دنیا خلق شده بود..خدا هرگز بهترین هاش رو به حراج نمیزاشت و آپولو چقدر خوشحال بود که تمام وجود مهربان و ظریف آرمیس متعلق به اونه دست پسر جوانتر و گرفت و با ملایمت سمت خودش کشید شاهزاده بهاری طنازانه خندید و تو آغوش معشوقش افتاد..امن ترین جای دنیا.. آپولو یه چیز و راجب بغل کردن آرمیس بیشتر از همه دوست داشت و اون این بود که هیکل ظریف آرمیس جوری رو پاها و بین بازو هاش اسیر می شد که انگار از ازل برای همون نقطه خاص قالب بندی شده _شیطون شدی شاهزاده گستاخ
آپولو با نیشخند مهربونی گوشه لبش تو گوش پسر بهاری زمزمه کرد و آرمیس فقط تونست فاصله کم لب های بی قرارش رو با لب های داغ آپولو از بین ببره..بوسه ی عمیق و عاشقانشون در معرض دید پریان دریایی و الهه های آب قرار می گرفت آپولو تو ذهنش جملش رو کامل می کرد..اولین چیزی که آرومم می کنه حضور تو در کنارمه فرشته من
بعد از ثانیه های طولانی با بی میلی از هم جدا شدن و پسر بزرگ تر فرصت پیدا کرد خال کوچیک بالای لب آرمیس رو هم غرق بوسه کنه _بوی خوبی میدی..
لبخند همیشگی شاهزاده می درخشان شد و بلند شد تا بتونه تسلط بهتری به آپولو داشته باشه _پیش لاله ها بودم آپولو..باید ببینیشون زیادی زیبا و رویایی به نظر میان اصلا واسه همین اومدم دنبالت زود باش..زود باش بلند شو خورشید که غروب کنه زیبایی دشت لاله ها نصف میشه دلم نمیخواد دیدن اون منظره رو از دست بدی
آپولو به بی قراری های آرمیس خندید و دستش رو که مدام توسط پسر کوچیک تر کشیده می شد روی شونه های ظریفش گذاشت تا بتونه راحت بلند بشه..
خیلی طول نکشید تا شاهزاده ها با دست های چفت شده به دشت لاله ها برسن و شاهزاده پاییزی با تماشای الهه ی سپید پوشش میون اون همه لاله ی سرخ اونم درست زمانی که انعکاس نور خورشید چشم های سبزش رو مورد هدف قرار می دادن یک بار دیگه مست بشه _چطور میتونی انقدر بی نقص باشی..
آپولو زیر لب گفت و به جست و خیز های آرمیس و نوازش های مهربانش روی گلبرگ ها لبخند زد..
پسر جوانتر سرشو خم کرد و با حیرت به حرکات ماهرانه دست آپولو نگاه کرد که چطور با اوج هنر و خلاقیت برگ ها رو رنگ میزنه همینم باعث شد با کنجکاوی دستش رو جلو ببره و درست مثل شاهزاده پاییز روی برگ های سبز و تازه قرار بده برگ به سرعت واکنش نشون داد و نیمی از پوست نازکش به رنگ صورتی و نیم دیگه نارنجی شد آپولو به چشم های متعجب پسر کوچیک تر خندید و با یک دست در آغوشش گرفت _این ترکیب من و تو عه آرمیس..زیباس مگه نه؟ پاییزی که با دلبری های بهار رنگ آمیزی شده..شاید هم..بهاری که قلبش رو به خزان نارنجی فروخته _دومی رو بیشتر دوست دارم
آرمیس زمزمه کرد و آپولو به خودش اجازه داد تا یک بار دیگه قسمت بالایی لب های الهه اش رو ببوسه..بی مهابا..و بدون ترس
اون شاهزاده زیبا مال آپولو بود و فرزند سوم پاییز به خوبی میدونست راه سخت و طولانی ایی رو برای به دست آوردنش در پیش داره
حتی اگر فرمانروای سخاوتمند بهار دومین پسرش رو به اون می بخشید باز هم پدر خودش با ازدواجشون مخالفت می کرد..این تنها چیزی بود که حتی حضور آرمیس در میان بازو هاش هم نمیتونست از نگرانیش کم کنه _من تو رو از دست نمیدم فرشته کوچولو هرگز از دستت نمیدم..
زمزمه ی داغ آپولو روی گردن سفید و کشیده آرمیس رها شد و قلب بی تجربه شاهزاده رو به جایی نزدیک ابر ها رسوند..
_منم از دستت نمیدم آپولو..
به محض ورود به قصر خودش رو به انتهایی ترین اتاق آخرین طبقه قصر رسوند..اتاق خودش غار تنهاییاش و دنج ترین نقطه تو عمارت خاندان سلطنتی پاییز..وارد اتاق شد و پیرهن نازک سفید رنگش رو در اورد ناخودآگاه نگاهش به آسمون افتاد..ستاره ها چشمک میزدن و ماه با زیبایی تمام میدرخشید درست مثل چشمای آرمیس ذهن آپولو به لحظه خداحافظیشون برگشت چشم های پسر جوانتر رو به یاد اورد که درست مثل ماه برق میزدن و نگاهش بوی غم می داد آرمیس همین بود همینقدر حساس و آسیب پذیر اون پسر هرگز به خداحافظی ها و بوسه های عاشقانه ای که بوی رفتن می دادن عادت نمی کرد اخم ظریفی رو پیشونی آپولو افتاد و سعی کرد ذهنش رو از اون نگاه دریایی و لب های نیمه باز صورتی دور کنه با صدای در به خودش اومد و اجازه ورود داد کارل برادر بزرگ تر و دومین فرزند فرمانروا وارد اتاق شد و تو چشمای نافذ شاهزاده کوچک تر خیره شد _پدر احضارت کرده آپولو مثل اینکه از رابطه تو و آرمیس با خبر شده..و اون درست لحظه ای بود که آپولو حس کرد کابوسش شروع شده♡

Показано 20 последних публикаций.

16

подписчиков
Статистика канала