اولین بار توی اتاقش دیدمش
آخرین اتاق ته راهرو
در اتاقش همیشه بسته بود و فقط وقتایی که دکتر و پرستارا برای معاینه و چک کردن وضعیتش وارد می شدن میتونستم بدن ظریفش رو ببینم که روی تخت دراز کشیده
گاهی وقتا شبایی که از بی خوابی کتابامو میگرفتم دستم تا توی حیاط باهاشون تا خود صبح خیالبافی کنم موقع رد شدن از راهرو صدای ناله های ضعیفش از درد رو میشنیدم اون وقتا دلم خیلی واسش میسوخت طوری که بیخیال خیالبافیام می شدم و روی تنها نیمکت سالم حیاط بیمارستان میشستم به ماه نگاه می کردم و آرزو می کردم اون دیگه درد نکشه مامان می گفت تقریبا همسن منه و ازم میخاست سعی کنم باهاش دوست بشم به هر حال اون پسر زمان زیادی واسه زنده موندن نداشت اما من نمیخواستم ببینمش چون دوست نداشتم بعدا به خاطر به یاد اوردن چهره غمگین دوست دردمندم اشک بریزم
یه روز وقتی داشتم با عجله به سمت اتاقک نگهبانی بیمارستان می رفتم تا بسته مجله های جدیدم رو بگیرم در اتاقش باز شد و من تونستم کامل ببینمش..سرجام وایساده بودم و به پسری نگاه می کردم که پرستار مشغول زدن سرم به دست لاغرش بود یجورایی..اون لحظه حس کردم یه چیزی وسط قفسه سینم رو داره نیشگون میگیره چون اون بچه زیادی معصوم به نظر می رسید درست مثل یه پاپی کوچولو تو بغل مادرش فرو رفته بود و گریه می کرد لبای کبودش میلرزیدن و هر از گاهی صدای ریز آخ گفتنش گوشم و اذیت می کرد فقط برای یک لحظه سرش رو برگردوند و تازه تونستم چشمای خیس و غمگینش رو ببینم و بعد فقط با تمام توانم تا وسط حیاط بیمارستان دوییدم بعد از اون روز خیلی یهویی تصمیم گرفتم دوباره ببینمش نمیدونم اما صدایی توی گوشم آرزو می کرد تا دکترا اشتباه کنن و پاپی کوچولوی اتاق ته راهرو به این زودیا نمیره...اولین باری که با یه کوله بار کتاب به دیدنش رفتم زیر پتو قایم شد و حاضر نشد باهام حرف بزنه از مادرش شنیدم اسمش بکهیونه پس صداش کردم و ازش خاستم بهم نگاه کنه وقتی با معصوم ترین حالت ممکن سرشو تا روی بینیش از زیر پتو بیرون اورد و نگاهم کرد لبخند زدم _میتونی فقط چند روز بهم اعتماد کنی؟ فقط چند روز و بعد اگه نخاستی باهام حرف بزنی من از اینجا میرم باشه؟
سرشو که تکون داد با خوشحالی خودمو معرفی کردم و بعدم کل روز به مدل بامزه صدا زدنم از بین لبای کوچولوش خندیدم من از افسانه هایی که پدر بزرگ واسم تعریف کرده بود براش گفتم و اون عروسکاشو بهم معرفی کرد شب وقتی داشتم به اتاق خودم برمیگشتم صدام کرد برگشتم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه اول یکم به گوشه ی اتاق نگاه کرد و انگشتاشو بهم فشار داد بعدم گفت _فردا..بازم میای؟ خودمم فهمیدم چشام چطوری دارن برق میزنن چون بکهیون خندید و من واسه اولین بار تونستم صدای خنده اشو بشنوم _فردا بازم میام
بعد یه خداحافظی سر سری از اتاقش بیرون اومدم و تا رسیدن به تختم یه نفس دوییدم اون شب اصلا نخابیدم ساعت ها دستامو توی هم گره کردم و خیره به آسمون کدر پشت پنجره اتاق آرزو کردم پاپی کوچولو وقت بیشتری واسه خندیدن داشته باشه من زیادی احمق بودم چون کسی بهم یاد نداده بود آرزو ها گاهی توسط باد دزدیده میشن و هیچ وقت به دست ستاره دنباله دار نمیرسن...
آخرین اتاق ته راهرو
در اتاقش همیشه بسته بود و فقط وقتایی که دکتر و پرستارا برای معاینه و چک کردن وضعیتش وارد می شدن میتونستم بدن ظریفش رو ببینم که روی تخت دراز کشیده
گاهی وقتا شبایی که از بی خوابی کتابامو میگرفتم دستم تا توی حیاط باهاشون تا خود صبح خیالبافی کنم موقع رد شدن از راهرو صدای ناله های ضعیفش از درد رو میشنیدم اون وقتا دلم خیلی واسش میسوخت طوری که بیخیال خیالبافیام می شدم و روی تنها نیمکت سالم حیاط بیمارستان میشستم به ماه نگاه می کردم و آرزو می کردم اون دیگه درد نکشه مامان می گفت تقریبا همسن منه و ازم میخاست سعی کنم باهاش دوست بشم به هر حال اون پسر زمان زیادی واسه زنده موندن نداشت اما من نمیخواستم ببینمش چون دوست نداشتم بعدا به خاطر به یاد اوردن چهره غمگین دوست دردمندم اشک بریزم
یه روز وقتی داشتم با عجله به سمت اتاقک نگهبانی بیمارستان می رفتم تا بسته مجله های جدیدم رو بگیرم در اتاقش باز شد و من تونستم کامل ببینمش..سرجام وایساده بودم و به پسری نگاه می کردم که پرستار مشغول زدن سرم به دست لاغرش بود یجورایی..اون لحظه حس کردم یه چیزی وسط قفسه سینم رو داره نیشگون میگیره چون اون بچه زیادی معصوم به نظر می رسید درست مثل یه پاپی کوچولو تو بغل مادرش فرو رفته بود و گریه می کرد لبای کبودش میلرزیدن و هر از گاهی صدای ریز آخ گفتنش گوشم و اذیت می کرد فقط برای یک لحظه سرش رو برگردوند و تازه تونستم چشمای خیس و غمگینش رو ببینم و بعد فقط با تمام توانم تا وسط حیاط بیمارستان دوییدم بعد از اون روز خیلی یهویی تصمیم گرفتم دوباره ببینمش نمیدونم اما صدایی توی گوشم آرزو می کرد تا دکترا اشتباه کنن و پاپی کوچولوی اتاق ته راهرو به این زودیا نمیره...اولین باری که با یه کوله بار کتاب به دیدنش رفتم زیر پتو قایم شد و حاضر نشد باهام حرف بزنه از مادرش شنیدم اسمش بکهیونه پس صداش کردم و ازش خاستم بهم نگاه کنه وقتی با معصوم ترین حالت ممکن سرشو تا روی بینیش از زیر پتو بیرون اورد و نگاهم کرد لبخند زدم _میتونی فقط چند روز بهم اعتماد کنی؟ فقط چند روز و بعد اگه نخاستی باهام حرف بزنی من از اینجا میرم باشه؟
سرشو که تکون داد با خوشحالی خودمو معرفی کردم و بعدم کل روز به مدل بامزه صدا زدنم از بین لبای کوچولوش خندیدم من از افسانه هایی که پدر بزرگ واسم تعریف کرده بود براش گفتم و اون عروسکاشو بهم معرفی کرد شب وقتی داشتم به اتاق خودم برمیگشتم صدام کرد برگشتم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه اول یکم به گوشه ی اتاق نگاه کرد و انگشتاشو بهم فشار داد بعدم گفت _فردا..بازم میای؟ خودمم فهمیدم چشام چطوری دارن برق میزنن چون بکهیون خندید و من واسه اولین بار تونستم صدای خنده اشو بشنوم _فردا بازم میام
بعد یه خداحافظی سر سری از اتاقش بیرون اومدم و تا رسیدن به تختم یه نفس دوییدم اون شب اصلا نخابیدم ساعت ها دستامو توی هم گره کردم و خیره به آسمون کدر پشت پنجره اتاق آرزو کردم پاپی کوچولو وقت بیشتری واسه خندیدن داشته باشه من زیادی احمق بودم چون کسی بهم یاد نداده بود آرزو ها گاهی توسط باد دزدیده میشن و هیچ وقت به دست ستاره دنباله دار نمیرسن...