"پدر"
✍یلدا قنبری ..گچساران(آرو)
فکر کردن به روزمرگی هایش،تمام خیابان های مغزم را به ترافیک دچار کرده بود و عشق،پشت چراغ قرمز بوق میزد.نگاهش میکنم.سرم را به دیوار تکیه میدهم و دل دیوار ترک بر میدارد از سنگینیه افکارم.
دوست دارم از ساعت مچی روی دستش بپرسم که او چند روز را برای خودش زندگی کرده؟
یا مثلا از کفشهایش،که چند قدم را برای دل خودش برداشته؟
بعضی وقتها که به سرم میزند و پیراهنش را اتو میکنم،میگویم ای کاش بشود روزی که پیری،دامن پر چینش را روی دستهای مهربانش انداخت،با یک
نوازش،یا یک بوسه ی گرم،همه شان را اتو کرد.
نمی دانم..شاید باید همینطور چروک و دست نخورده بماند تا در سی و چند سالگی ام که دستهایش را گرفتم،در جاده ی چین و چروک هایش،این لبخند های ۴۰ ساله اش را به یاد اورم.
بچه که بودم،ساعت ۸ که میشد،من و دست گیره ی در باهم جیغ میکشیدیم.
میپریدم بغلش و توی دستهایش دنبال بستنی و الوچه میگشتم.
الان ها اما،دلم میخواهد ۲۰ دقیقه مانده به ۸،چایی دم کنم،خودم در را برایش باز کنم و وقتی میرسد با هیاهوی درونم بغل بگیرمش و نه آن جیغ های بنفش کودکی ام.
بغل بگیرمش که عطر خستگی اش ریه هایم را بسوزاند و دودم بوی عود بگیرد.
کنارش بنشینم.به سیاه و سفید موهایش زل بزنم که ۱۸ سال زندگی ام را مثل یک فیلم سیاه و سفید در خودش جا داده.سریال ۱۸ قسمتی ای که به اندازه ی ۸۱ سال برای خوب ساختنش،پا به پایم دویید.
کنارش بنشینم.بگویم بابا!میدانستی مردهاهم حق دارمد که گریه کنند؟میدانستی همیشه کوه بودن ادم ها را پیر میکند؟بیا امتحان کن گاهی برگ بودن را.
خودت را بسپار دست نسیم احساست تا هر کجا که دلش میخواهد تو را ببرد.تا باغ انار بابا بزرگ که دلت برای خاکستر هایش گر میگیرد.تا قنات هایی که وقتی خشک بودنشان را میبینی چشمهایت هوای چشمه شدن به سرشان میزند.
بیا گهگاهی امتحان کن کوه نبودن را.
دلم میخواهد وجود همین مرد ۴۲ ساله را قاب بگیرم و بزنم به دیوار زندگی ام که هوای لرزیدن و فروریختن به سرش نزند.
که بنای زندگی ام بیمه ی نگاهش باشد.
بعضی وقتها زل میزنم به مبلی که همیشه به ان تکیه میدهد.یا ان خودکار که جوهرش را قربانیِ شعرهای بابا میکند.یا مثلا ان دفتر که در سطر به سطرش صدای بابا پیچیده که آرو را فریاد میزند .
دیوانه ام میدانم... عشق است دیگر...قلم مویش لیلی ها را مجنون می کِشد.اخر میدانی؟ مینشینم یک گوشه و به این فکر میکنم که اگر یک روز آغوش این مبل خالی بماند چه؟اگر یک روز شعرهای بابا در گلوی خودکار گیر کنند و خفه شود و دیگر برای برگه های روی میز حرف نزند...اگر دفتری که بوی باغهای آرو را میدهد لال شود... آنوقت...!
افکار سردم مرداد میشوند و روی گونه هایم راه میروند.
خدایا!حق می دهم که بخواهی فرشته هایت سرجایشان باشند و بهشت اسمانت را برایشان فرش کرده ای،اما...بابا باید همینجا باشد.اینجا،بین جهنم زندگی،بودنش واجب است برای نفس کشیدن.بودنش بهشت است.
به یک ثانیه.فقط یک ثانیه نبودنش که فکر میکنم،جهنم خجالت میکشد که در چشمهای زندگی ام نیمچه نگاهی بیندازد.
خدایا!با بودنش اسفند من همیشه مِهر دارد و مثل فروردین سبز است....سرو زمستانی ام را برایم نگاه دار تا دلم همیشه بهار باشد.
آهای در!آهای دیوار!
تا هستند،درچشمهایشان نگاه کنید،برایشان چای بریزید تا خستگی شان را فوت کنند.حرفهای پدر دختری تان را بگذارید برای همین روزهایی که نفس هایشان در گوش زندگی می پیچد.بگویید که چقدر دوستشان دارید و در دلتان، چقدر پادشاه بودن به قامتشان می اید.
دست عقربه های ساعت را ببندید تا این لحظه هایی که ساده از کنارشان رد میشوید را ندزدد.
خدا بالهای فرشته هایش را چیده و فرستادشان رو زمین که بابا باشند...اگر...اگر یک روز خدا بالهایشان را برگرداند...انوقت اوج میگیرند و وقتی دستتان نرسد که بودنشان را لمس کنید...دلتان میخواهد ساعتهارا دستکاری کنید.
هی هلشان دهید که برگردند به فلان روز که ساعت ۲۰ دقیقه مانده به ۸ بود.پ؛که برایشان چای بریزید یا به اغوششان بکشید و عطر خستگیشان ریه هایتان را بسوزاند.
به من نگاه کن یک چیز برایت بگویم!
یک سنگ سرد،نه بوی گل را حس میکند،نه لمس دست و آغوش برایش ممکن است و نه دوستت دارم می شنود و نه حتی سر زدن های هفته ای یک بارت را میبیند که دلش از شادی سرجایش بند نشود...
بیایید تا کوه های زندگی مان سنگ نشده اند،باشیم ،برای تمام بودن های بی ادعایشان.
تقدیم تو باد؛به پاس جبران گوشه ای از محبت هایت💙🌹
@kafaeealirezaa
✍یلدا قنبری ..گچساران(آرو)
فکر کردن به روزمرگی هایش،تمام خیابان های مغزم را به ترافیک دچار کرده بود و عشق،پشت چراغ قرمز بوق میزد.نگاهش میکنم.سرم را به دیوار تکیه میدهم و دل دیوار ترک بر میدارد از سنگینیه افکارم.
دوست دارم از ساعت مچی روی دستش بپرسم که او چند روز را برای خودش زندگی کرده؟
یا مثلا از کفشهایش،که چند قدم را برای دل خودش برداشته؟
بعضی وقتها که به سرم میزند و پیراهنش را اتو میکنم،میگویم ای کاش بشود روزی که پیری،دامن پر چینش را روی دستهای مهربانش انداخت،با یک
نوازش،یا یک بوسه ی گرم،همه شان را اتو کرد.
نمی دانم..شاید باید همینطور چروک و دست نخورده بماند تا در سی و چند سالگی ام که دستهایش را گرفتم،در جاده ی چین و چروک هایش،این لبخند های ۴۰ ساله اش را به یاد اورم.
بچه که بودم،ساعت ۸ که میشد،من و دست گیره ی در باهم جیغ میکشیدیم.
میپریدم بغلش و توی دستهایش دنبال بستنی و الوچه میگشتم.
الان ها اما،دلم میخواهد ۲۰ دقیقه مانده به ۸،چایی دم کنم،خودم در را برایش باز کنم و وقتی میرسد با هیاهوی درونم بغل بگیرمش و نه آن جیغ های بنفش کودکی ام.
بغل بگیرمش که عطر خستگی اش ریه هایم را بسوزاند و دودم بوی عود بگیرد.
کنارش بنشینم.به سیاه و سفید موهایش زل بزنم که ۱۸ سال زندگی ام را مثل یک فیلم سیاه و سفید در خودش جا داده.سریال ۱۸ قسمتی ای که به اندازه ی ۸۱ سال برای خوب ساختنش،پا به پایم دویید.
کنارش بنشینم.بگویم بابا!میدانستی مردهاهم حق دارمد که گریه کنند؟میدانستی همیشه کوه بودن ادم ها را پیر میکند؟بیا امتحان کن گاهی برگ بودن را.
خودت را بسپار دست نسیم احساست تا هر کجا که دلش میخواهد تو را ببرد.تا باغ انار بابا بزرگ که دلت برای خاکستر هایش گر میگیرد.تا قنات هایی که وقتی خشک بودنشان را میبینی چشمهایت هوای چشمه شدن به سرشان میزند.
بیا گهگاهی امتحان کن کوه نبودن را.
دلم میخواهد وجود همین مرد ۴۲ ساله را قاب بگیرم و بزنم به دیوار زندگی ام که هوای لرزیدن و فروریختن به سرش نزند.
که بنای زندگی ام بیمه ی نگاهش باشد.
بعضی وقتها زل میزنم به مبلی که همیشه به ان تکیه میدهد.یا ان خودکار که جوهرش را قربانیِ شعرهای بابا میکند.یا مثلا ان دفتر که در سطر به سطرش صدای بابا پیچیده که آرو را فریاد میزند .
دیوانه ام میدانم... عشق است دیگر...قلم مویش لیلی ها را مجنون می کِشد.اخر میدانی؟ مینشینم یک گوشه و به این فکر میکنم که اگر یک روز آغوش این مبل خالی بماند چه؟اگر یک روز شعرهای بابا در گلوی خودکار گیر کنند و خفه شود و دیگر برای برگه های روی میز حرف نزند...اگر دفتری که بوی باغهای آرو را میدهد لال شود... آنوقت...!
افکار سردم مرداد میشوند و روی گونه هایم راه میروند.
خدایا!حق می دهم که بخواهی فرشته هایت سرجایشان باشند و بهشت اسمانت را برایشان فرش کرده ای،اما...بابا باید همینجا باشد.اینجا،بین جهنم زندگی،بودنش واجب است برای نفس کشیدن.بودنش بهشت است.
به یک ثانیه.فقط یک ثانیه نبودنش که فکر میکنم،جهنم خجالت میکشد که در چشمهای زندگی ام نیمچه نگاهی بیندازد.
خدایا!با بودنش اسفند من همیشه مِهر دارد و مثل فروردین سبز است....سرو زمستانی ام را برایم نگاه دار تا دلم همیشه بهار باشد.
آهای در!آهای دیوار!
تا هستند،درچشمهایشان نگاه کنید،برایشان چای بریزید تا خستگی شان را فوت کنند.حرفهای پدر دختری تان را بگذارید برای همین روزهایی که نفس هایشان در گوش زندگی می پیچد.بگویید که چقدر دوستشان دارید و در دلتان، چقدر پادشاه بودن به قامتشان می اید.
دست عقربه های ساعت را ببندید تا این لحظه هایی که ساده از کنارشان رد میشوید را ندزدد.
خدا بالهای فرشته هایش را چیده و فرستادشان رو زمین که بابا باشند...اگر...اگر یک روز خدا بالهایشان را برگرداند...انوقت اوج میگیرند و وقتی دستتان نرسد که بودنشان را لمس کنید...دلتان میخواهد ساعتهارا دستکاری کنید.
هی هلشان دهید که برگردند به فلان روز که ساعت ۲۰ دقیقه مانده به ۸ بود.پ؛که برایشان چای بریزید یا به اغوششان بکشید و عطر خستگیشان ریه هایتان را بسوزاند.
به من نگاه کن یک چیز برایت بگویم!
یک سنگ سرد،نه بوی گل را حس میکند،نه لمس دست و آغوش برایش ممکن است و نه دوستت دارم می شنود و نه حتی سر زدن های هفته ای یک بارت را میبیند که دلش از شادی سرجایش بند نشود...
بیایید تا کوه های زندگی مان سنگ نشده اند،باشیم ،برای تمام بودن های بی ادعایشان.
تقدیم تو باد؛به پاس جبران گوشه ای از محبت هایت💙🌹
@kafaeealirezaa