Репост из: Neda Heydari
#جلسه_دوم
#دورهمی_دوم
#دوازدهم_دی_96
دقیقا سر ساعت 11 به کتابفروشی دهکده کتاب بازی اندیشه رسیدم. به طبقهی بالا رفتم. عطری در هوا پراکندم. موسیقی کلاسیک شاهزاده کوچولو را به عنوان موسیقی پس زمینه انتخاب کرده بودم. بچهها آمدند. از در که تو میآیند شادمانی و نور و طراوت باهاشان میآید.
کتابی که میخواستم با هم بخوانیم، کتاب «تو لکلکی یا دارکوب» از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. اول با اسم کتاب کمی بازی کردیم. تو لکلکی یا دارکوب؟ تو پرهامی یا هیما؟ تو سارانازی یا آرمیتا؟ تو ترنجی یا آروشا؟ این بازی یخ بچهها را آب کرد.
کتاب را از ابتدا و با گفتن نام نویسنده و تصویرگر و ناشر ورق زدیم. کار ما این بود که در هر صفحه حدس بزنیم که اگر صفحه را باز کنیم با چه حیوانی روبهرو میشویم. بعد دوباره حدس میزدیم که اگر صفحه را ببندیم کدام حیوان را خواهیم دید؟ از این سن بچهها کم کم میتوانند تفکر معکوس را شروع کنند. آیا بچهها بعد از هر حدس، توسط منِ تسهیلگر اصلاح میشدند؟ ابداً نه.
با خود کیسهای زیپدار برده بودم که داخل آن تعدادی وسیله بود؛ فیل پارچهای، خروس کوکی، اسب تک شاخ کشیدنی، خرگوش پولیشی، شانهی پلاستیکی و... دستم را در کیسه میبردم و قسمت کوچکی از وسیلهای را بیرون میآوردم و از بچهها میخواستم که حدس بزنند که آن چیست. کلی حدس زدیم. حدس زدن یعنی تقویت شهود و این دقیقا میتونه از همین سن باشه. شهود چیست؟ جایی میان عقل و حس، یعنی نه به کندی عقل کار میکند و نه به تندی حس و البته قابل تقویت است.
با بچهها کاهوی مینیاتوری ارگانیک خوردیم. شعری به تناسب کتاب امروزمان برای بچهها برده بودم که در حال کاهو خوردن چند بار براشان خواندم. شعر «لکلک» از اسدالله شعبانی: یه لکلک سفید و برفی دیدم/ به سوی او دویدم/ لکلک ناز قندی/ ایستاده بود به روی یه بلندی/ پای دراز و لختش/ جالب و دیدنی بود/ همسایهاش اون بالا/ یه ابر پنبهای بود.
کتابهای بچهها را بهشان دادم و با فرشتههای کوچک خداوند بزرگ خداحافظی کردم.
#دورهمی_دوم
#دوازدهم_دی_96
دقیقا سر ساعت 11 به کتابفروشی دهکده کتاب بازی اندیشه رسیدم. به طبقهی بالا رفتم. عطری در هوا پراکندم. موسیقی کلاسیک شاهزاده کوچولو را به عنوان موسیقی پس زمینه انتخاب کرده بودم. بچهها آمدند. از در که تو میآیند شادمانی و نور و طراوت باهاشان میآید.
کتابی که میخواستم با هم بخوانیم، کتاب «تو لکلکی یا دارکوب» از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. اول با اسم کتاب کمی بازی کردیم. تو لکلکی یا دارکوب؟ تو پرهامی یا هیما؟ تو سارانازی یا آرمیتا؟ تو ترنجی یا آروشا؟ این بازی یخ بچهها را آب کرد.
کتاب را از ابتدا و با گفتن نام نویسنده و تصویرگر و ناشر ورق زدیم. کار ما این بود که در هر صفحه حدس بزنیم که اگر صفحه را باز کنیم با چه حیوانی روبهرو میشویم. بعد دوباره حدس میزدیم که اگر صفحه را ببندیم کدام حیوان را خواهیم دید؟ از این سن بچهها کم کم میتوانند تفکر معکوس را شروع کنند. آیا بچهها بعد از هر حدس، توسط منِ تسهیلگر اصلاح میشدند؟ ابداً نه.
با خود کیسهای زیپدار برده بودم که داخل آن تعدادی وسیله بود؛ فیل پارچهای، خروس کوکی، اسب تک شاخ کشیدنی، خرگوش پولیشی، شانهی پلاستیکی و... دستم را در کیسه میبردم و قسمت کوچکی از وسیلهای را بیرون میآوردم و از بچهها میخواستم که حدس بزنند که آن چیست. کلی حدس زدیم. حدس زدن یعنی تقویت شهود و این دقیقا میتونه از همین سن باشه. شهود چیست؟ جایی میان عقل و حس، یعنی نه به کندی عقل کار میکند و نه به تندی حس و البته قابل تقویت است.
با بچهها کاهوی مینیاتوری ارگانیک خوردیم. شعری به تناسب کتاب امروزمان برای بچهها برده بودم که در حال کاهو خوردن چند بار براشان خواندم. شعر «لکلک» از اسدالله شعبانی: یه لکلک سفید و برفی دیدم/ به سوی او دویدم/ لکلک ناز قندی/ ایستاده بود به روی یه بلندی/ پای دراز و لختش/ جالب و دیدنی بود/ همسایهاش اون بالا/ یه ابر پنبهای بود.
کتابهای بچهها را بهشان دادم و با فرشتههای کوچک خداوند بزرگ خداحافظی کردم.