✍ #برتولت_برشت
📚 #هرگز_مگو_هرگز
تمام آن شبی که تو نیامدی
خواب به چشمانم نیامد، بارها جلوی درگاه رفتم.
باران میبارید و دوباره برمیگشتم.
آن وقت ها نمیدانستم. اما حالا میدانم:
آن شب هم، همه چیز به قرار شبهای بعدی میشد
که تو هرگز نیامدی و خواب به چشمانم نیامد
و دیگر انگار چشم انتظار هم نبودم
اما بارها جلوی درگاه میرفتم
چون باران می بارید و هوا خنک بود.
اما بعد از آن، شبها و حتی سالها بعد
وقتی باران میبارید جلوی درگاه، در باد میشنیدم
صدای قدم ها و آوایت را
و گریه ات جایی در کنج سرد
زیرا نمیتوانستی به درون آیی.
برای همین، شب بارها از خواب میپریدم
جلوی درگاه میرفتم و بازش میگذاشتم
و میگذاشتم هر که موزنی نداشت به درون بیاید
گدایان، روسپیان، واماندگان و
همه جور آدمی میآمدند زیر سقفم.
اکنون از آن شب سالها گذشته
و هنوز هم باران میبارد و باد میآید.
اکنون حتی اگر که تو شبی کنارم بیایی،
میدانم دیگر نه تو را، نه صدایت را
و نه چهره ات را نخواهم شناخت
از آن رو که دگرگون شده اند.
ولی هنوز هم صدای قدمهایی
در باد میشنوم و هق هق گریه ای در باران
و کسی که میخواهد به درون بیاید.
(هر چند دلبندم، در آن زمان
تو نیامدی و آن که انتظار میکشید هم من بودم!)
باز هم دلم میخواهد بیرون، جلوی درگاه بروم
ولی بیدار نمیشوم، بیرون نمیروم،
نگاه نمیکنم و تنابنده ای هم به خانه ام نمیآید دیگر.
💔
@ldarichehl