آن روزهائی کز شکاف پلک های من
آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آن را چون شیر تازه می نوشید
گوئی میان مردمک هایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشت های ناشناس جستجو می رفت
شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
- فروغ فرخزاد
2/6
آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آن را چون شیر تازه می نوشید
گوئی میان مردمک هایم
خرگوش ناآرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشت های ناشناس جستجو می رفت
شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
- فروغ فرخزاد
2/6