امروز انگشت سوم دست راست را هم قطع کردم. حالا نگرانم که این کار، واقعا برای پرت شدن حواسم باشد و نه از سر عادت. خب، فکر می کنم باید زودتر تکلیف این قضیه را مشخص کنم، چرا که دیگر توان پذیرش نگرانی های جدید را ندارم. من انگشت های نسبتا زیادی در دست و پا برایم باقی مانده اما خودت می دانی که اگر قرار باشد برای هر بار دلتنگ شدن، یکی از آن ها را به قصد کاهش آلامم و محو شدن یاد تو قطع کنم، ذخیره ی انگشتانم چند روز دیگر تمام خواهد شد. آنگاه ناچارم به قطع اعضای دیگرم مشغول شوم و یا اینکه انگشتانم دوباره سبز شوند. قطعا برایم گفتن این حرف آسان نیست اما، امید رشد دوباره ی انگشتان، از امید بازگشتن تو محتمل تر است. سخت است زیباجان، سخت است. پاهایم بدون انگشت دیگر یارای قدم گذاشتن در مسیر همیشگی مان را ندارد و دستانم نیز نمی تواند یادگاری های مانده از تو را در دست بگیرد، اما چاره ای دیگر نیست. احتمالا پس از تمام شدن انگشت ها، تکه تکه و قسمت به قسمت از پاهایم شروع به قطع کردن خواهم کرد. نمی دانم چقدر طول می کشد، نمی دانم از خونریزی خواهم مرد و راستش من چیزهای خیلی زیادی نمی دانم، اما فقط می دانم که دست راستم را هرگز قطع نخواهم کرد. اطمینان می دهم که اگر کار به آنجا بکشد که مجبور به قطع دست راست شوم، سینه ام را خواهم گشود و این تکه ی خون آلود لعنتی را پاره خواهم کرد. می دانم که این اهمیت بیش از حد برایت تعجب آور است، ولی باید بدانی که من برای هیچ چیزی، بی دلیل ارزش قائل نخواهم شد. دستی که تو آنرا "تکیه گاه محکم خویش" نامیده ای، هرگز قطع نخواهد شد.